4_5767222316303913796.mp3
7.74M
فرنام قزوینی🎤
🎶پرنسس.
#جدید
🎶@AHANGMAZANI❤️
4_5767222316303913794.mp3
11.4M
امیددشتبان🎤
🎶دلبرجان
#جدید
🎶AHANGMAZANI❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍉شب یلدا همیشه جاودانی است
🍉زمستان را بهارزندگانی است
🍉شب یلدا شب فر و کیان است
🍉نشان ازسنت ایرانیان است
❤️پیشاپیش یلدا مبارک❤️
❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸 قسمت سی و پنجم سارا ازینکه سر صبح صدای در اومد تعجب کرد و در رو باز نکرد
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸
قسمت سی و ششم
رضا وقتی دیوار خونه رو دید با خودش گفت مردم پول زیادی دارن نمیدونن چیکار کنن این که تموم درودیوارش یه گردگیری بشه انگار تازه نقاشی شده
ولی هر دفعه فکرش میرفت به سمت سرایدار و با خودش گفت خدایا من چرا اینجوری شدم خدایا منو ببخش و کمک کن رو کارم متمرکز بشم و بعد تو دلش بخودش لعنت میفرستاد که عدل باید کسی رو من تاثیر بذاره که شوهر هم داره با مشت محکم زد رو دیوار اتاق و با خودش عهد کرد اگه تا فردا حتی برای یک لحظه هم زن سرایدار تو ذهنش بیاد از خیر این کار و پنج میلیون دستمزدش بگذره
رضا وقتی ابعاد خونه رو اندازه گیری کرد و توی دفترش یادداشت کرد بدون اینکه از سارا خداحافظی کنه از خونه زد بیرون رفت سراغ آقا ایرج و سفارش های خرید رو داد دست آقا ایرج و گفت انشاالله از فردا شروع میکنیم فقط لطفا زودتر این وسایلو آماده کنید
آقا ایرج خندید و گفت اگه من حوصله ی این کار هارو داشتم که پنج تومنه رو میگرفتم واسه خودم
رضا گفت معمولا من وسایلو نمیخرم که خدای نکرده شبهه ای پیش نیاد چون شاید صاحب کار بتونه ارزونتر تهیه کنه
آقا ایرج دوباره لبخندی زد و گفت درسته پسر خوش اخلاقی نیستی ولی مطمئنم حلال و حرام سرت میشه و بهت بیشتر از خودم اعتماد دارم درحالی که با رضا داشت حرف میزد از گاوصندوق کنار میزش یک بسته اسکناس ۵۰۰ تومنی نو درآورد و چندتاشو برداشت و بقیه رو داد دست رضا و گفت این هم پول جنس ها بعد با چشمکی گفت ولی انصافا از من زیاد نخورید من گناه دارم
رضا تا خواست حرفی بزنه گفت ببین پسر من تا تورو یه آدم پرجنبه و خوش صحبت و شوخ بار نیارم ول کنت نیستم
من جای پدرتم با من یکی به دو نکن
رضا درحالی که هم خجالت کشیده بود و هم دلخورشده بود گفت چشم آقا ایرج ولی ....
آقا ایرج گفت باید یادت باشه که من به ولی و اما توجه نمیکنم برو تا پشیمون نشدم و پولارو ازت نگرفتم
رضا برای خرید وسایل مورد نیاز رفت و حدود دو سه ساعت بعد با تمام وسایل و ابزارکارش اومد سمت خونه ای که قرار بود نقاشی کنه
دوباره در زد اینبار معصومه دختر آقا ایرج گفت بله... اومدم رضا به این خیال که شاید باز همون زن سرایداره باشه کلا روشو بطرف خیابون کرد و گفت نقاشم
معصومه بشوخی گفت منم کفاشم صبر کن یه دقیقه دیگه
اما وقتی در رو باز کرد خجالت کشید و گفت ببخشید فکر کردم مادربزرگمه
رضا ازین حرف معصومه خنده ش گرفت اما جوابی نداد و وقتی بی هوا چشمش به معصومه افتاد ازینکه همون خانم دیروزی نبود تعجب کرد و کمی هم خوشحال شد که لااقل جز اون خانم چند نفر دیگه هم هستند و رضا راحت تر به کارش میرسه
رضا وقتی وسایلو برد طبقه ی بالا دوباره بدون خداحافظی داشت می رفت
معصومه سرشو از پنجره ی اتاق زیر پله آورد بیرون و گفت دارین میرین
رضا گفت بله
معصومه گفت نباید خبرمی دادین که ما دررو ببندیم؟ چقدر بی مسئولیتین شما
رضا عصبانی شد اما چیزی نگفت
فردا صبح زود رضا با چهار کارگر تقریبا جوان در زد و دوباره معصومه در رو باز کرد رضا سلام کرد و گفت برای نقاشی ساختمون اومدن
معصومه وقتی کارگرهارو دید گفت چخبره لشکرکشی کردین
رضا گفت ببخشید به ما گفتن باید کار رو زود تحویل بدیم
معصومه گفت باشه ولی یادتون باشه زیاد سروصدا نکنید همسایه ها شاکی میشن
رضا گفت ما که هنوز کارمونو شروع نکردیم ولی چشم
معصومه بطرف اتاق حرکت کرد و گفت بیزحمت اگه رفت و آمدتون زیاده یادتون باشه در رو باز نذارید
رضا باز هم گفت چشم و یواشکی به کارگرها گفت گیر بد آدمی افتادیم سعی کنید زودتر کارمونو تموم کنیم
ساعت نه و نیم شده بود که صدایی از تو حیاط به گوش رضا رسید که میگفت اوسا اوسا
رضا با صدای بلند گفت بله
صدا گفت صبحونه تون رو پله است بردارین بی زحمت رضا خواست کارگرشو بفرسته اما وقتی چشمش به همون زنی که روز اول درو براش باز کرده بود افتاد با عجله اومد سینی چای و سبد وسایل صبحانه را برداشت و گفت متشکرم ولی نیاز به زحمت نبود خودمون درست میکردیم سارا گفت زحمتی نبود سفارش آقا ایرجه
رضا چیزی نگفت وقتی صبحانه رو خوردن ظرفارو شست و مرتب و منظم توی سبد چید آورد روی پله گذاشت و صدا زد خانم دست شما درد نکنه ظرف صبحانه تونو گذاشتم رو پله
معصومه اومد بیرون و گفت دو قدم میومدین پایین تر بد نبود من الان چجوری اینارو بردارم
رضا سبد را گرفت تا اولین پله آورد پایین و گذاشت زمین و گفت از فردا نیازی نیست شما صبحانه درست کنید ما با خودمون صبحونه میاریم قوری و کتری هم تو وسایلمون هست
معصومه گفت ما هم همچین با افتخار صبحونه درست نکردیم چکنیم که سفارش آقا بابا بود
AHANGMAZANI❤️
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
👇👇
ادامه ی قسمت سی و ششم
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸
رضا با اینکه از شنیدن اسم آقا بابا داشت خنده ش میگرفت خودشو کنترل کرد و گفت شما دختر آقا ایرجین
معصومه گفت نه من پسرشونم دخترشون کار داشتن نیومدن
رضا نمیدونست چی بگه دوباره تشکر کرد رفت سمت طبقه ی بالا ولی دایما به این فکر میکرد که این دختر چرا باهاش لجه و چرا این مدلی حرف میزنه
ادامه دارد ....
نویسنده : سید ذکریا ساداتی
AHANGMAZANI
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
4_5769654457499390772.mp3
5.86M
#شعر_شبانه
دلت گرفته... الهی که غم نداشته باشی
فدای چشمت اگر دوستم نداشته باشی
دم غروب مرا در خودت ببار که چیزی
در آن هوای غریبانه کم نداشته باشی
عجیب نیست... من آنقدر خُرد و خستهام از خود
که حال و حوصلهام را تو هم نداشته باشی
«دچار آبی دریای بیکرانم و تنها»
اگر هوای مرا دم به دم نداشته باشی
به جرم کشتن این خندهها در آینه... سختاست
کسی به غیر خودت متهم نداشته باشی
غمم تو هستی و شادم اگر به سر نمیآیی
منم غم تو… الهی که غم نداشته باشی
#اصغر_معاذی
ارسالی از: Arghavan
AHANGMAZANI❤️
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸