داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸
قسمت سی و نهم
سارا سرشو از روی زانوی مادربزرگ بلند کرد و گفت راستی مادرجون دخترتونو چرا تو این مدت ندیدم من
مادر بزرگ اشکهاشو پاک کرد و گفت من هم الان چهل و پنج ساله که ندیدمش سارا جون دلم خیلی براش تنگ شده
سارا گفت یعنی رفتن خارج
مادربزرگ آهی کشید و گفت اینایی که میگن زنده جدایی سخته نفسشون از جای گرم بلند میشه و البته انشاالله که درد منو تجربه نکنن حاضر بودم دخترم زنده بود ولی اون ور دنیا زندگی میکرد و خوش بود لااقل یه امیدی داشتم
دخترم ۲۲ سالش بود که مریض شد و همین آقا ایرج اونموقع نوجوون بود دار و ندارمونو فروخت و برای درمان خواهرش خرج کرد اما آخرش نه دخترم برامون موند نه خونه و زندگیمون ولی ایرج جانم شب و روز کار کرد و تلاش کرد تا تونست به سر و سامون برسه و وقتی وضعش خوب شد به نیت خواهرش تصمیم گرفت که هرجا دختری درمانده شده در حد توانش کمکش کنه
مادر بزرگ وقتی اینا رو میگفت مثل ابر بهار اشک می ریخت و سارا هم مادربزرگو بغل کرد و می بوسید
مادر بزرگ گفت حالا بخوابیم که فردا رو از ما نگرفتن
با اینکه دیر خوابیدن صبح زود وقتی برای نماز بیدار شدند دیگه نخوابیدن و سارا مشغول درست کردن ناهار شد
مادر بزرگ گفت چخبره ما هنوز صبحونه نخوردیم
سارا گفت برای اوسا و کارگراش هم باید غذا درست کنم دیر بشه خورشت خوب جا نمی افته
مادر بزرگ کمی مکث کرد و چیزی نگفت و فقط به سارا نگاه میکرد
خودشم پاشد و آروم آروم بفکر صبحونه شد وقتی داشتن صبحونه میخوردن به سارا گفت نگفتی دلت برای کی تنگه
سارا گفت اسمش فاطمه است و مثل مادرم دوستش دارم
مادر بزرگ گفت اگه مثل مادرت دوسش داری پس اشتباه میکنی نمیری سراغش
سارا گفت نمیرم چون به یه نفر قول دادم که از پدر هم به من مهربونتره
مادر بزرگ گفت یچیزی بپرسم راستشو به من میگی
سارا گفت به شما که دروغ نمیگم
گفت پس می پرسم
سارا تو دلت پیش این نقاش گیره؟
سارا خجالت کشید و سرشو انداخت پایین وقتی مادربزرگ اصرار کرد سارا گفت خدا بگم معصومه رو چیکارش کنه
مادربزرگ گفت گناهشو نشور
وقتی بهت گفتم من عاشق پدر ایرج بودم باید بدونی که عاشقارو از یک کیلومتری تشخیص میدم
وقتی با عشق و علاقه مشغول پخت و پز شدی متوجه شدم یچیزیت هست
یجور خاصی به غذاها میرسی صبحونه تو نخوردی ولی فکر ناهارشونی
سارا ساکت بود
مادر بزرگ گفت پس درست حدس زدم
حالا بیا پیشم بشین درد دل کنیم
وقتی سارا حرفاشو زد
مادر بزرگ گفت من میخواستم واسطه بشم ولی الان پشیمون شدم این پسر اول باید آدم بشه بعد بیاد سراغت
سارا با لوس لوسی گفت اع نگو مادرجون!
پسر خوبیه به ظاهرش نگاه نکن
مادر بزرگ داد زد سرشو گفت من تا این پسر رو آدم نکنم دست بردار نیستم
امروز بببینمش میفهمم اونم دلش باهات هست یا نه
سارا گفت آخه منو نمیشناسه و فکر میکنه شوهر دارم
مادر بزرگ گفت نمیخواد به من بگی من کار خودمو بلدم
به سارا گفت برو از تو انبار دوتا سیب زمینی بیار و وقتی سارا رفت سیب زمینی بیاره مادر بزرگ نمکدونو گرفت و رفت سراغ خورشت و تا میتونست تو خورشت نمک ریخت و سریع برگشت
وقتی سارا اومد مادر بزرگ گفت اون سیب زمینی رو برای ناهار خودمون درست کن اون خورشت بنظرم برای اوسا و کارگراش کمه
موقع ناهار وقتی رضا و کارگرها ناهار رو خوردن و رضا ظرفهارو درست مثل روزهای قبل شست و مرتب تو سبد چید مادربزرگ به سارا گفت وایسا خودم میرم ظرفارو میارم
مادر بزرگ وقتی رفت بیرون به رضا اشاره زد که بیاد پایین و یواشکی بهش گفت غذا چطور بود
رضا گفت عالی بود
مادربزرگ گفت امروز مجبور شدم همه ی کارارو بدم دست زن سرایدارمون خواستم ببینم نظرتون درمورد آشپزیش چیه
رضا گفت هر روز عالی بود به کنار امروز انگار خوشمزه تر بود
مادر بزرگ گفت ولی من یه ذره چشیدم حس کردم خیلی شوره رضا گفت نه اتفاقا من غذای شور دوست دارم
راستی سرایدارتونو این چند روز اصلا ندیدم مگه جای دیگه سرکار میره
مادر بزرگ گفت سرکار کجا بود یه مفنگی بی بندوباره دو ماه سه ماه میره بیابون اصلا به درد زن و زندگی نمیخوره ولی از سر این زن زیاده رضا گفت مگه این خانم عیبی داره
مادر بزرگ گفت چی بگم شما سر به زیر و باحیایی ندیدیش ببینیش حالت به هم میخوره از بس زشته
سفیدی صورتش که دل آدمو میزنه چشاش هم یجوریه آدم چندشش میشه
رضا نذاشت ادامه بده و گفت اتفاقا جای خواهری ظاهرش که ایراد نداره شما لابد روش حساس شدین
مادربزرگ گفت حالا بعدا با هم حرف میزنیم تا کنجکاو نشده برم پیشش
مادر بزرگ مثل ورزشکاری که برنده از میدون مسابقه اومد بیرون با ذوق و شوق و فاتحانه برگشت تو اتاق و حتی یادش رفت ظرفارو برداره
وقتی به سارا رسید گفت پسره چقدر نچسبه طول میکشه تا آدمش کنم
سارا گفت بنظرت دلش با من هست
مادربزرگ خندید و گفت نپرسیدم
AHANGMAZANI❤️
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
👇👇
ادامه ی قسمت سی و نهم
داستان🌸گمشده در تاریکی🌸
مادر بزرگ زنگ زد به معصومه و گفت آب تو دستته بذار زمین و بیا
معصومه گفت من کار دارم امشب که شما پیش سارا خانم می مونی من درس دارم
مادر بزرگ گفت تو با دَرست بیا که من یه عالمه کار دارم
معصومه خندید و گفت خبریه مادربزرگ عاشق شدی
مادر بزرگ گفت زهرمار نگفتم با من ازین شوخیا نکن ضمنا مگه نمیگم به من بگو مادرجون
معصومه گفت چشم مادر بزرگ و موذیانه خندید مادر بزرگ گفت مگر اینکه دستم بهت نرسه دختره ی چش سفید
گوشیو قطع کرد
سارا گفت خیره مادرجون
مادر بزرگ گفت من دنبال شر نیستم میخوام به یه دوست قدیمیم سر بزنم تو و معصومه هم تا من نیومدم حرفای خصوصی نزنید از این به بعد منم بازی و با صدای بلند خندید
وقتی معصومه اومد مادر بزرگ ظرف چایی رو برد روی پله گذاشت و چند دقیقه ای هم با رضا حرف زد و رفت
سارا به معصومه گفت چخبره مادربزرگ چرا اینقدر عوض شد
معصومه گفت عوض نشد مادرجون همینجوریه بعضی وقتا پرانرژی میشه و بعضی اوقات میره تو خودش
سارا گفت تو هم عجب موجودی هستی و پیش خودش میگی مادربزرگ و ناراحتش میکنی ولی وقتی نیست بهش میگی مادرجون
معصومه گفت مادرجون عشق منه از تموم دنیا بیشتر دوستش دارم اگه بدونی چقدر مهربونه
ادامه دارد ....
نویسنده :سید ذکریا ساداتی
AHANGMAZANI❤️
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
4_5846164313420598145.mp3
3.53M
#شعر_شبانگاهی
در جـمـعـشان بـودم که پـنـهـانی دلـم رفت
بــاور نـمـی کــردم، بــه آســـانی دلـم رفت
از هـم سـراغـش را رفـیـقـان می گـرفـتـنـد
در وا شـد و آمــد بـه مـهـمـانی... دلم رفت
رفــتــم کـنــارش ، صـحـبتـم یـادم نـیـامــد!!
پـرسـیـد: شعـرت را نمی خـوانی؟ دلم رفت
مـثـل مـعــلـم هـا بـه ذوقـــم آفـریـن گــفـت
مــانـنــد یـک طــفــل دبـسـتــانـی دلـم رفت
مــن از دیــار «مـنــزوی» ، او اهــل فـــردوس
یک سیـب و یـک چـاقـوی زنجانی ؛ دلم رفت
ای کاش آن شب دست در مویش نمی بـرد
زلـفش که آمــــد روی پـیـشـانی دلم رفــــت
ای کـاش اصـلا مـــن نمی رفــتـم کــنــارش
امـا چـه سـود از ایـن پشیــمـانی دلـم رفـت
دیگـر دلـم ــ رخت سفیدم ــ نـیـست در بـنـد
دیـروز طـوفـان شد،چه طـوفـانی... دلم رفت
#کاظم_بهمنی
ارسالی از:Arghavan
AHANGMAZANI❤️
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
هدایت شده از ❤آهنگ مازنی❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرز مازندران و سمنان😍
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
یکشنبه🌞 🖼
۴ شروینِ ماه ۱۵۳۵ تبری
۳ دی ۱۴۰۲ شمسی
۲۴ دسامبر ۲۰۲۳میلادی
۱۰ جمادی الثانی ۱۴۴۵ قمری
@AHANGMAZANI❤️
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعدازخدا سجده به سمت توئه
امروز مه اعتبار ته آبروئه
ندیمه هیچکسی ره مثل تو
هَین* بهشت درزیرپای توئه
*همینه که
@AHANGMAZANI❤️
4_5870920534979523096.mp3
6.92M
فرنام قزوینی🎤
آهنگ کلیپ بالایی👆
@AHANGMAZANI❤️
128449047 (1).mp3
2.25M
وحید حیدری و مجید گنجی
مرو با دیگری
😍🕺🕺
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸❄️کانال آهنگ مازنی❄️🌸
❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸 قسمت سی و نهم سارا سرشو از روی زانوی مادربزرگ بلند کرد و گفت راستی مادرجو
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸
قسمت سی و نهم
سارا به فکر تهیه شام شد و به معصومه گفت که به نظر تو مادربزرگ دیر نکرد؟ معصومه گفت نه مادربزرگ هر وقت خونه ی دوستاش میره خیلی دیر میاد ولی بیا یه کاری کنیم سارا گفت چه کاری؟
معصومه گفت یه شام اعیانی و خوب درست کنیم و مادرجونو سورپرایزش کنیم
سارا گفت اتفاقا مادربزرگ اصلاً به شام اهمیت نمیده حالا صبر کن بذار بیاد دلم داره شور میزنه تو چجوری اینقدر آرومی
معصومه گفت مادر بزرگ خودمه دوست دارم براش دلشوره نگیرم سارا گفت باز لوس شدیا جدی جدی نگرانش نیستی
معصومه گفت نه خانوم
من مادرجونو مثل کف دستم می شناسم
میدونم وقتی بره خونه ی دوستاش تا قبل از ۸ شب نمیاد تو هم بجای نگران شدن کمک کن بگو چی درست کنیم
سارا گفت نمیدونم آخه هر چیزی بفکرم میرسه میبینم بعضی از چیزهارو برای درست کردن اون غذا نداریم.
معصومه آماده شد که بره بیرون
سارا گفت کجا میری هنوز مادربزرگ نیومد من میترسم
معصومه گفت زود برمیگردم ترسو جان!
فقط بگو چی و چی بخرم
سارا سریع گفت گوشت و مرغ و ....
معصومه گفت یاواش یاواش بنویس من حافظه ام افتضاحه
معصومه رفت بیرون و برای بقول خودش وسایل شام اعیونی هرچی نیاز داشتند رو خرید چند جور هم میوه و شیرینی خرید و برگشت سارا گفت چه خبره مگه مهمون داریم معصومه گفت شاید مهمونم با خودش بیاره از مادرجون هیچی بعید نیست
مجددا مشغول تهیه شام شدند و هم معصومه و هم سارا حسابی خسته شدند اما به هر ترتیبی بود یه شام عالی آماده شده بود که صدای در اومد و مادربزرگ با عصایش به در کوبید و گفت کجایین دخترا بیاین وسایل دستمو بگیرید
سارا و معصومه با هم اومدن بیرون اما دیدن مادر بزرگ دست خالی اومد تو
تا اومدن حرفی بزنن که مثلا تو که چیزی باهات نیست در مجددا باز شد و یه خانم وارد حیاط شد اولش تعجب کردند
اما سارا چیزی دید که باورش نمیشد که فاطمه را آن هم این وقت شب در اینجا ببینه و از ذوق و شوق به گریه افتاد و سریع دوید سمت فاطمه
فاطمه هم نمیدونست قراره کیو ببینه و وقتی چشمش به سارا افتاد بزور خودشو رسوند کنار سارا اما از شدت هیجان از حال رفت
معصومه در حالی که چشمهاش خیس اشک شده بود سریع رفت اتاق و با یه پارچ آب و یه لیوان برگشت کمی آب پاشیدند رو صورت فاطمه و وقتی فاطمه کمی حالش بهتر شد از شدت گریه نمی تونست حرف بزنه مادر بزرگ به سارا گفت وقتی دیشب به من گفتی مثل مادرت دوستش داری فکر کردم همینجوری یه حرفی زدی اما الان باورم شد که هردوتاتون عین مادر و دختر به هم وابسته این تعجب میکنم چجوری یکسال این زن مهربونو از خودت بیخبر گذاشتی خدا از تقصیرت بگذره
سارا در حالی که فاطمه را محکم بغل کرده بود و صورت خیس اشک فاطمه را می بوسید و می بویید گفت من در طول زندگیم اولین باریه که قولمو شکستم و دلیلش هم همین فاطمه جانمه
معصومه مرموزانه به سارا نگاهی انداخت و گفت البته فقط ایشون که نه
سارا در حالی که اشک می ریخت لبخندی به معصومه زد و گفت هیچوقت باور نمیکردم تو این خونه ای که قرار بود زندانم باشه اینقدر خوشبخت بشم
خداجون من که برات کاری نکردم چرا اینقدر به من لطف داری
ادامه دارد...
نویسنده سید ذکریا ساداتی
AHANGMAZANI❤️
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
4_5784971526352671324.mp3
8.83M
کیانوش غفاری🎤
🎶تقدیر
#جدید
🎶AHANGMAZANI❤️
4_5976741661500254984.mp3
4.85M
#شعر_شبانگاهی
الهی هیچ کس دلتنگ نباشه
سر راه کسی هم، سنگ نباشه
الهی آنچنان تقدیرمان کن
کسی درگیر درد وجنگ نباشه
الهی هیچ کسی بیمار نباشه
سلامت باشه و تبدار نباشه
الهی قلب ها را مهربان کن
کسی هرگز پی آزار نباشه
نیاد روزی کسی شرمنده باشه
همه ش دلواپس آینده باشه!
مقدر کن خدایا توی دنیا
همیشه دلخوشی پاینده باشه
الهی ازتکبّر دورمان کن
تواضع را بساط سورمان کن
دل دوستانمان وقتی گرفته
دلاشون شاد کن مسرورمان کن
الهی دوستانم زنده باشن
صحیح و سالم و پاینده باشن
همه خندان لب و شیرین سخن شَن
صد و بیست سال دیگر زنده باشن
عزیزان خوب باشن ؛ شاد و راضی
قدیمی ها ، صمیمی ها ،مجازی
ساداتی (سید)
AHANGMAZANI❤️
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸