❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸 قسمت چهل و سوم رضا وقتی حال مادرشو دید گفت چشم فقط بیقراری نکن همین الان
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸
قسمت چهل و چهارم (پایانی)
فاطمه و رضا وقتی رسیدند خونه ی سارا معصومه در رو باز کرد و گفت خوب بهانه ای به دستتون دادیم برای یه کف دست دیوار الان یک ماهه هی میاین و میرین اگه بخاطر ناهار مجانیه کارتونو زودتر تموم کنید قول میدم به بابام بگم هر روز براتون غذا بفرسته
رضا حرفی نزد اما فاطمه داشت عصبانی میشد که وقتی معصومه اونو دید گفت وای ببخشید اصلا شمارو ندیده بودم
فاطمه گفت من برای ناهار نیومدم میشه به سارا خانم بگین بیاد دم در ببینمش و برم
معصومه دست فاطمه رو بزور بوسید و در گوشش گفت باور کن خودمم از این نوع برخوردم خوشم نمیاد ولی دارم انتقام سارا رو از پسرتون میگیرم چون شنیدم قبلا خیلی باهاش تند برخورد میکرد
دوباره فاطمه رو بوسید و گفت بزن تو گوشم تا آروم بشین
فاطمه هم معصومه رو بوسید و گفت این چه حرفیه دلیلت محکمه پسند بود از خدام بود یکی به این پسرم حالی کنه که غرور چیز خوبی نیست
و کی بهتر از شما که دقیقا هم کارتونو بلدین تعجب کردم رضا در مقابل این حرفا سکوت کرد
معصومه گفت چون دلش گیر کرده
فاطمه گفت یعنی تورو
گفت نه بابا کی دلش پیش ما گیر میکنه من آخرش باید تو روزنامه ها آگهی بدم یه از من بدتری بیاد منو بگیره
فاطمه گفت این حرفو نزن دختر به این خوشگلی از خداشونم باشه
سارا هم با شنیدن صدای فاطمه با عجله اومد بیرون و گفت وای مادرجان چقدر خوشحالم کردی
معصومه گفت حالا صبر کن شاید خوشحالتر هم بشی سارا منظور معصومه رو متوجه نشد و بدون فکر کردن به حرفای معصومه به سمت فاطمه رفت بغلش کرد و باز هم هر دوتاشون گریه کردن
معصومه گفت شمام دیگه شور شو درآوردین از هم دورین گریه میکنین به هم می رسین گریه میکنین خندید و گفت جمع کنین این بساط آبغوره گیری رو
ولی چشمهای خودش پر از اشک بود
رضا از بالای نرده گفت الحمدالله امروز با بودن مامانم یه ناهار خوب می خوریم
معصومه گفت خوشم باشه ای سارا دستت بشکنه که نمک نداره
فاطمه و رضا همزمان گفتن خدا نکنه
معصومه گفت پس دست من بشکنه
باز هم مادر و پسر با هم گفتن خدا نکنه
صبحانه رو خوردن و مشغول درست کردن ناهار بودن که آقا ایرج و مادربزرگ از راه رسیدن که آقا ایرج دروازه رو باز کرد و با ویلچری که یک زن روش نشسته بود وارد شد معصومه گفت وای خدایا مادرم اومد همه بطرف در نگاه کردن و دیدن یک زن خوشرو و خندان برای همه دست تکان داد و گفت به به خلاصه مادر ساراجونو دیدیم چقدر سارا خانم از شما گفته بود و بعد چشمکی به سارا زد و گفت هرچند این دختر خوشگل به دلایلی از من دوری میکرد ولی من آمارشو درآوردم
آقا ایرج گفت الان زوده صبر کن اول ناهار بخوریم بعدا
معصومه گفت بابا جون شما که عجول نبودین ناهارمون هنوز آماده نشده و ضمنا بقول بعضی ها دست پختمون تعریفی نداره
رضا که برای سلام و احوالپرسی با آقا ایرج نزدیکتر اومده بود گفت من شرمنده ام
ناهار آماده شد و سفره پهن کردند و رضا و کارگرها هرچی خواستن جدا غذا بخورن آقا ایرج قبول نکرد و گفت امروز با بقیه ی روزها فرق داره
وقتی همه دور سفره نشستن آقا ایرج گفت هر چند بوی غذا منو از خود بیخود کرده ولی کسی دست به غذا نزنه چون
دو سه تا خبر خوب دارم که باید به اطلاع برسونم
رو به خانمش کرد و گفت خوبترین خبر من بهتر شدن حال این فرشته هست که واقعا خوشحالم کرده معصومه دست زد و خواست کل بکشه که آقا ایرج گفت دختر مگه نمی بینی سر سفره نشستیم ساکت باش !
رضا خندید آقا ایرج گفت شمام مثل پسرمی فکر نکن که دعوات نمیکنم این بار سارا و معصومه با هم خندیدن
مادربزرگ گفت خبر دوم سومم بگو که داریم از گشنگی ضعف میریم
آقا ایرج گفت آهان خبر دوم اینکه این سارا خانم به من پونصد میلیون بدهکاره ولی امروز میخوام به عنوان هدیه بهش ببخشم و بدهکار اصلی که تو جمعمون هست باید قول بده که این پولو خرد خرد به سارا خانم برگردونه
AHANGMAZANI❤️
🌸❄️آهنگ مازنی❄️🌸
👇👇
ادامه ی قسمت ۴۴( پایانی )
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸
و اما خبر سوم اینه که ...محکم زد رو شونه ی رضا و گفت این خونه تا زمانی که برای خودت خونه ی مستقل نخریدی در اختیارته البته باید هرچه زودتر مستقل بشی تا از این خونه دیگران هم بتونن استفاده کنن
اما خبر چهارمم یه خبر کم اهمیته
بگم؟
معصومه و سارا و مادربزرگ همزمان گفتن اگه مهم نیست باشه برای بعد از ناهار
آقا ایرج گفت برای ما مهم نیست ولی برای سارا و رضا مهمه
سارا سرخ و سفید شد و سرشو انداخت پایین
رضا هم نمیدونست چرا یه خبر که به اونو سارا ارتباط داره را آقا ایرج باید سر سفره و تو جمع اعلام کنه
بعدشم چجوری روش میشه پیش زنش از سارا خانم حرف بزنه چقدر وقیحه این مرد
آقا ایرج گفت و اما خبر
من امروز اومدم به نیابت از پدر مرحوم رضا جان و به پیشنهاد فاطمه خانم سارا رو از خودم برای پسرم رضا خواستگاری کنم
رضا با تعجب نگاهی به مادرش کرد و با زبان بی زبانی پرسید پس چی میگفتی تو
مادرش لبخندی زد و یواش گفت گوش کن ببین آقا ایرج چی میگه
آقا ایرج گفت معصومه جان پاشو یه آینه بیار
معصومه گفت عروس یکی دیگه س من چرا کار کنم
آقا ایرج گفت تو که با این اخلاقت ور دل من و مامانت خواهی موند
مادر بزرگ گفت یبار دیگه با دخترم ازین شوخیا بکنی با من طرفی
معصومه آینه رو آورد داد دست باباش
آقا ایرج با خنده نگاهی به آینه کرد و گفت من از طرف پدر آقا رضا میخوام از دخترتون خواستگاری کنم چی میگین
آینه رو گرفت جلوی جمع و گفت پسر به این خوبی من که از خدامه ولی هرچی دخترم بگه همونه
آقا ایرج نگاهی به سارا انداخت و گفت دخترجان چی میگی
سارا در حالی که از هیجان دستهاش می لرزید صورتش از خجالت قرمز شد و سرشو انداخت پایین
آقا ایرج گفت زودتر جواب بده لطفا غذامون یخ کرد
معصومه گفت سکوت علامت رضاست ولی من یه شرط دارم
آقا ایرج گفت تو دیگه چرا
معصومه رو به رضا کرد و گفت من بعنوان خواهر عروس از شما میخوام پیش بزرگان این جمع قول بدی تا آخر عمرت از گل نازکتر به ساراجونم نگی
بشنوم بهش بی احترامی کردی یا خدای نکرده ناراحتش کردی خودم میام با همین چنگال .....
مادر بزرگ گفت بسه پسر مردمو کشتی
رضا گفت هر چند صحبت کردن من شاید درست نباشه ولی تو این جمع به تک تک شما قول میدم از سارا خانم عین چشمهام مراقبت کنم و رفت دست آقا ایرجو بوسید و گفت من این پدریتونو هیچوقت فراموش نمیکنم هیچوقت فکر نمیکردم با یک اشتباه در زندگی تاوانی به این قشنگی نصیبم بشه
معصومه دوباره دست زد و اینبار بدون توجه به آقا ایرج یک کم از سفره دور شد و با خوشحالی کل کشید و رفت سارا رو بغل کرد و بوسید
فاطمه هم گوشواره ای از گوشش درآورد و گفت چون نمیدونستم قراره اتفاق به این قشنگی بیفته فعلا اینو از مادر شوهرت بعنوان نشون و یادگاری نگهدار تا بعد
سارا هم از ذوق زبونش بند اومده بود و هیچی نگفت
آقا ایرج گفت حالا بفرمایید ناهار و با خنده به رضا گفت پنج میلیون ضرر کردی
رضا کمی فکر کرد وقتی متوجه منظور آقا ایرج شد خندید
صدای خنده و شادی تا ساعتها ازون خونه به گوش می رسید وقتی سارا با اشاره ی مادربزرگ با چادری سفید اومد کنار پله که با رضا از خودشو آینده ای که قراره بسازن حرف بزنن
معصومه سریع اومد کنارشونو و گفت من بعنوان ناظر هستم مراقب باشید تمام قول و قرارهاتون ثبت میشه و ببینم هرکدومتون زیر قولتون زدین خودم ادبتون میکنم
هر سه تایی با صدای بلند خندیدن
فاطمه وقتی صدای خنده ی رضا و سارا رو شنید گفت خدایا شکرت بالاخره منم روز خوش را دیدم .
پایان
نویسنده سید ذکریا ساداتی
AHANGMAZANI❤️
❄️کانال آهنگ مازنی❄️
هدایت شده از ❤آهنگ مازنی❤
شکسته شد دلم ازدست این و آن بی تو
چگونه پَر بکشم تا به آسمان بی تو
اللهم عجل لولیک الفرج
@AHANGMAZANI❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روشن از روی تو چشم و دل روز
صبح از نام تو دم زد که دمید
قیصر امینپور
سلام صبح شنبتون بخیر🌻❤️☀️
@AHANGMAZANI❤️
4_5794112994875019078.mp3
2.29M
بهنام حسن زاده🎤
بازپخش 😍
🎶
#جدید
🎶@AHANGMAZANI❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
شنبه🌞 🖼
۱۰ شروینِ ماه ۱۵۳۵ تبری
۹ دی ۱۴۰۲ شمسی
۳۰ دسامبر ۲۰۲۳میلادی
۱۶ جمادی الثانی ۱۴۴۵ قمری
@AHANGMAZANI❤️
4_5798937050602279061.mp3
9.73M
جوادنکایی🎤
🎶ریمیکس جدید
🎶@AHANGMAZANI❤️
4_6023740797130641965.mp3
13.43M
علی رمضانپور🎤
دلبر زمونه گرگ هسّه ته وره
دلبر ساروی دا
من غمناک خومّه که نکفی دره
دلبر دریایی دا
هرکی مه دلبر ره بیارده برمه
دلبر ساروی دا
ونه دوا هسّه چهار پاره ساچمه
دلبر ساروی دا
شه دلبر ساروی دا خله ناز نازی دا
سیو رنگ می دا کیجا دریایی دا
🎶@AHANGMAZANI❤️
13.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸قطعه ی دلنشین خُرد وچه بیمه بی سر و سامون
استادمحمدرضااسحاقی🎤
@AHANGNAZANI❤️
24.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کئی جار(باغ کدو😍)
@AHANGMAZANI❤️