eitaa logo
❤آهنگ مازنی❤
80.3هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
15 فایل
🌷مدیر تبلیغات @seyyedzs کانال تبلیغات👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/2125725703C6cd4a9af27
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5850599206456136438.mp3
6.91M
جهانبخش کورد🎤 🎶دروم جدید 🎶@AHANGMAZANI❤️
30.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برف  سر کوه  دا من  چشمه  سر اوی دا شه یار گلِ روی داجان آهوی صحرای دا من تار و لله وای دا  مازرون هوای دا جان آخ شه  پِر و  مار  دا سختی روزگار دا داشتنی مه هواره دا جنگل و صحرای دا چم‌بییته هوای دا گالش ونگ وای دا جاان کوهی ریکامه ته ره دوس دارمه @AHANGMAZANI❤️ 👆❄️کانال آهنگ مازنی❄️👆
@AHANGMAZANI (1).mp3
4.49M
امیرفضلی🎤 آهنگ کلیپ بالایی👆 @AHANGMAZANI❤️ 👆❄️کانال آهنگ مازنی❄️👆
️کانال آهنگ مازنی _️.mp3
4.5M
@AHANGMAZANI❤️ 👆❄️کانال آهنگ مازنی❄️👆
❤آهنگ مازنی❤
برد کشتی آنجا که خواهد خدا وگر جامه بر تن دَرَد ناخدا سخنرانی طنز وقتی با صدای بلند گفتم سینما پسر
به نام خداوند دریای نور خداوند رحمان خدای صبور سخنرانی طنز آقا بالاخره طاقتم طاق شد و برای اینکه سردی نوشابه هدر نره نوشابه رو کَل کشیدم و طوری که از مینای دندان تا خود پنجه های پام احساس خنکی و سردی کرد و این اولین عهدشکنی من نسبت به قول و قرارهای معنوی ام شد و انیمون و پشیمون گفتم حالا که روزه ام باطل شد و ریاضی رو افتادم بذار بقیه رو هم بخورم که در همین لحظه پسرداییم از لای جمعیت اومد سمت من و زد پس کله ام و گفت آی زلف به لته سر الکی میگفتی روزه دارم با بغض گفتم نه به جان دایی جان همین الان روزه مو شکستم دستاشو برد بالا و دو دستی زد تو سرمو گفت ای خاک عالم تو سرت ای اوج به سر پنج دقیقه نتونستی تحمل کنی ولی انگار یهویی یه مبحث مهمی یادش اومده باشه گفت تو پول داشتی و به من نگفتی با خجالت گفتم پول نداشتم که گفت پس چجوری نوشابه خریدی با خوشحالی گفتم چهارتا شانسی فروختم دوباره زد پس گردنم و گفت تو پول شانسی رو دادی نوشابه خریدی الدنگ😡 گفتم چیکار کنم بدجور تشنه م شده بود آقا تا تونست کتکم زد و گفت بریم خونه حسابتو برسم اینجا پیش مردم نمیخوام کتکت بزنم گفتم دایجون تو که منو شامی کتن کردی باز میگی مراعات کردم جون عمه ت 😔 دوباره کتکم زد و گفت بذار به عمه بگم که چه گندی زدی اونوقت میفهمی این کتک، کتک نبود دید اشکم دراومد گفت ولی یه شرط داره گفتم چه شرطی گفت پول مول چی داری گفتم پول ندارم ولی یه تانک اسباب بازی کوکی دارم که خیلی قشنگه میدمش به شما گفت تانک کوکی گرون قیمته تو چجوری اونو خریدی؟ راست میگفت اون تانک لاکچری ترین اسباب بازی اون موقع بود و اصلا به تیپ و قیافه ی خاندان ما نمیخورد چنین اسباب بازی ای داشته باشیم یه لحظه رفت تو فکر و گفت تانک کوکی!!!! در یک صدم ثانیه مثل پلنگ زخمی خشمگین به سمت من اومد و گفت اون تانک دست تو بود و من کل خونه و باغمونو گشتم گفتم خودت به من دادی گفت من؟!! گفتم بله اون شبی که دخترخاله ... خونه مون بود و تو برامون آواز میخوندی؟نصف شبی رفتی لباس مهمونی پوشیدی برگشتی خونه مون سعی کردی پیش دخترخاله بشینی ولی جای من بود تانکو به من دادی گفتی برو باهاش بازی کن گفت رفتی بازی کردی ؟ گفتم نه اون پشت حرفاتو گوش کردم گفت ولی الان چیزی یادت نیست درسته؟ گفتم اتفاقا مو به مو یادمه دوباره زد پس گردنمو و گفت پس درس بخونسن چرا بلا داری گفتم چه میدونم گفت پس دعا کن عمه متوجه نشه که امروز چه گندی زدی گفتم باشه منم در مورد دخترخاله چیزی نمیگم گفت داری تهدیدم میکنی موترینگک من قراره باهاش ازدواج کنم گفتم ولی شوهرخاله گفت من به ول جماعت زن نمیدم باو شه سید ول هکن بازم بخاطر همین کتک خوردم ولی اصل نگرانیم درس ریاضی بود و با این عهد شکنی ای که من با خدا کردم نه تنها ریاضی که ترسیدم خدا درسهای دیگه مو هم صفر کنه بگه اسا بخر ته دلِّ داره ادامه دارد ارادتمند شما سید
هدایت شده از آواز خوش
689.7K
❤️ AVAZKHOSH ❤️ لله دارمه ونه وا توم بهیه ونه طالب طالبا توم بهیه 🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/155583137C746dafe8b0 👆کانال آواز خوش 👆
داستان 🌸چوپان و چشمه🌸 قسمت نهم چوپان جوان ما دیگه سحرخیز شده بود و برای رفتن به دشت و کنار چشمه لحظه شماری میکرد صبح زود کمی نون و پنیر و یه استکان چای خورد و گوسفندها رو از مردم ده تحویل گرفت و بطرف دشت حرکت کرد گوسفندها هم میدونستن که باید سریعتر به دشت برسن و چرای بین راه باشه موقع برگشتن سهراب قبل از ساعت نه صبح به دشت رسید و منتظر ماند که دخترها برای گرفتن آب به چشمه بیان حوالی ساعت ده هر سه دختر به همراه پیرزنی که سهراب حالا می دانست مادربزرگ دختراست قدم زنان بطرف چشمه می آمدن سهراب از چشمه دور شد تا پیرزن و دخترها راحت تر باشند و اگر خواستن سروصورتی به آب بزنند معذب نباشند وقتی کوزه هایشان را پر کردند و داشتند بر میگشتند پیر زن صدا زد ای جوان مودب از پناهگاهت بیرون بیا که ما داریم زحمت را کم میکنیم سهراب که گوش به زنگ صدایشان بود سریع خودش را به نزدیک چشمه رساند و سلام کرد و گفت مادرجان اگه کمک خواستی در خدمتم پیرزن گفت اتفاقا امروز پام درد میکنه چه خوب میشد اگه تا پیش درختها کوزه ام را بیاری سهراب گفت با افتخار در خدمتم مادرجان پری نیم نگاهی به سهراب انداخت و با صدایی که مطمئن بود سهراب می شنود گفت چه خوش اخلاق هم هست دل مارو که نتونست ببره ولی دل مادربزرگمونو برده انگار که اینقدر بهش جوان جوان میگه سهراب لبخندی زد اما وقتی اخم پری را دید لبخندش محو شد و بدون هیچ حرفی بطرف پیرزن رفت و کوزه هایش را گرفت بطرف روستای بالا به راه افتاد پیرزن گفت کجا مادرجان؟ لااقل صبر کن من هم همراهیت کنم دو کلام باهات حرف بزنم مردیم از بس تو این روستای کم جمعیت کسی را برای درد دل کردن پیدا نکردم سهراب گفت چشم مادرجان پیرزن به دخترها گفت شما از کانال اب میاین یا همراه ما ؟ پری بلافاصله راه افتاد و گفت تو کانال مارمولک و لاک پشت هست ما هم همراهت میایم که خواهراش دستشو گرفت و گفت بیا از کانال بریم هواش خنکتره اینجا پختیم از گرما نگاه حسرت بارش طرف مادربزرگ و سهراب شعله ی امیدی را در دل سهراب زنده کرد که خاموش شدنش غیر ممکن می نمود سهراب هنوز داشت به پری و رفتنش نگاه میکرد که پیرزن گفت ولشون کن جووون بیا بریم سهراب به راه افتاد پیرزن پرسید راستی نگفتی اسم و رسمت چیه؟ سهراب گفت دیروز وقتی پرسیدی خواستم بگم ولی مهلت ندادین پیرزن گفت الان که مهلت دادم چرا نمیگی سهراب خندید و گفت اسمم سهرابه پدر ندارم با مادرم تو یه خونه ی کوچیک تو روستای پایین زندگی میکنم پیرزن گفت سهراب ؟ به! به! چه اسم قشنگی همون بهتر که پدر نداری مگه نشنیدی سهراب افسانه ای را پدرش کشت سهراب گفت واقعا ؟ پیرزن خندید و گفت البته افسانه است و پدرش هم پسرش رو نشناخته بود یعنی تو داستان رستم و سهراب رو نخوندی؟ سهراب گفت من کتاب زیاد خوندم ولی این یکیو نشنیده بودم پیرزن گفت اگه عمری بود کتابشو یه روزی برات میارم بخونی بعد عصاشو به حالت تهدید بطرفش گرفت و گفت ولی باید امانت دار باشی و کتاب رو صحیح و سالم برگردونی کتابش خیلی قیمتیه سهراب خندید و گفت چرا میزنی ؟ چشم مادرجان پیرزن گفت دیگه هم به من نگو مادرجان اسم مادر حرمت داره وقتی به من میگی مادر منو مدیون خودت میکنی و مجبور میشم برات مثل یه مادر دلسوزی کنم و وقتی هم نیستی دلتنگت میشم منم که یه پام لب گوره حوصله ی دلتنگی رو ندارم سهراب گفت پس چی بگم مادرجان پیرزن با عصا زد به پای سهراب و گفت بگو پیرزن غرغرو یا پیرزن بداخلاق یا اصلا اسممو بگو سهراب گفت اسم شریفتون چیه ؟ پیرزن گفت همه ی محل به من میگن خاله رقیه تو هم بگو خاله رقیه یا اصلا بگو رقیه ی خالی AHANGMAZANI❤️ ❄️کانال آهنگ مازنی❄️ 👇👇
ادامه ی قسمت نهم داستان🌸چوپان و چشمه 🌸 میدونی رقیه یعنی چی؟ سهراب گفت چه بدونم لابد یعنی خانم یا خوشگل پیرزن دوباره با عصا زد به پشت سهراب و گفت تمام زن ها خوشگل و خانمند اینو تو گوشت فرو کن! رقیه یعنی افسونگر یعنی زنی که با چشاش همه رو جادو میکنه الانمو نبین یه زمانی برای خودم کیا و بیایی داشتم و چشمام زبانزد خاص و عام بود بالای صدتا خواستگار داشتم اما فقط کبلایی دلمو برد وقتی اسم کربلایی رو گفت ایستاد و به دشت نگاه کرد و گفت هی اگه بدونی چه مرد خوبی بود بخاطر من با تموم خاندانش درافتاد پیرزن که مشخص بود داره ذوق میکنه با خنده گفت آخرشم موفق شد منو بگیره ولی حیف که بی وفا بود سهراب گفت یعنی طلاقت داد پیرزن گفت آره من و دنیارو یکسره طلاق داد تازه یه مرد پخته و واقعی شده بود سی سالش بود هیکلش این هوااااا سهراب وقتی نگاهش کرد دید دستهای پیرزن بالای بالاست و داره سعی میکنه هی بالاترو نشون بده و پیرزن ادامه داد چهارشونه و خوش بر و رو بود تو که جای پسرمی یه هوا شبیه الانِ تو بود بعد با نیشخندی گفت البته خیلی خوش تیپ تر بود اصلا تو لباسش جاش نمیشد سرو سینه ستبر دستاش فیل رو می خوابوند با اینهمه قدرتش خیلی دلسوز و مهربون بود حرف نداشت دیگه رسیدن پیش درختها و پیرزن گفت بقیه باشه برای فردا الان برو تا پدر این دخترا تورو ندیده سهراب سر از پا نمیشناخت و البته هرچه به کانال دقت کرد اثری از دخترها نبود ولی تو دلش غوغایی بود با خودش گفت یعنی پری منو میخواد؟ از ظاهرشون مشخصه از خونواده ی بزرگی ان وقتی بفهمه از دار دنیا فقط یه مادر و یه کلبه خرابه دارم حتی اگه بخواد هم پشیمون میشه حتما سهراب اون شب تمام ماجرا را مو به مو برای مادرش تعریف کرد و مادر هم ندیده عاشق خاله رقیه شد به سهراب گفت اگه خدا خواست و فامیل شدیم من یه لحظه هم از این پیرزن دور نمیشم سهراب فرداش بدون خوردن صبحانه صبح زود راه افتاد هم به عشق پری و هم شنیدن حرفهای قشنگ پیرزن زودتر از روزهای قبل به دشت رسید آن روز توی گرمای سوزان تابستان سهراب خیلی منتظر ماند اما خبری از دخترها و پیر زن نشد سهراب نمیدانست چرا غمگین شده بین سهراب و دخترها اتفاقی نیفتاده بود و حتی پری هم خبر نداشت که سهراب دل به او داده خود سهراب هم دقیق نمیدونست که این علاقه برای دیدن دخترها و پیرزنه بخاطر عشق به پری هست یا اینکه یه کنجکاوی جوانانه و شنیدن داستان زندگی خاله رقیه؟ اما هرچه بود سهراب آن روز حال خوشی نداشت زیر سایه ی درخت کمی دراز کشید با اینکه چیزی نخورده بود اما میلی به غذا نداشت ظرف ناهارش را که باز کرد بیشتر ناراحت شد ناهاری مفصل با تکه های گوشت و بیشتر از اندازه ی یک نفر بود دو سه تا قاشق هم کنار ظرف غذا بود خندید و گفت ای مادرجان فکر کردی پسرت آنقدر هواخواه داره که دختر غریبه بیاد و باهاش هم غذا بشه هِی مادر...... اون دختر امروز اصلا نیومد همه که مثل ما دلنازک نیستن با بی میلی چند لقمه ای غذا خورد و چند تکه از گوشت را برای سگش پرت کرد و گفت ظاهرا شانس تو از من بهتر بوده بخور نوش جانت بر عکس روزهای قبل سهراب خیلی دیر بطرف روستاشون حرکت کرد و هر قدمی که بر میداشت نگاهی بطرف چشمه می انداخت اما خبری نبود که نبود ادامه دارد نویسنده : سید ذکریا ساداتی AHANGMAZANI❤️ ❄️کانال آهنگ مازنی❄️
4_5852781908835963740.mp3
4.14M
می بَری دل از همه وقتی که دلبر می شوی از تمامِ ماه ها ، ای ماه من سر می شوی می کُنی پیراهنِ سرسبز آزادی به تن در میانِ باغ ها سرو و صنوبر می شوی آسمانی می شوی با التفاتِ یک نسیم با خدا باشی اگر هم وزنِ یک پر می شوی آسمان رفتن خطر دارد نترس و پر بزن فکرِ شاهین را نکُن وقتی کبوتر می شوی ابرها وقتی هوایِ گریه کردن می کُنند زیرِ چترِ آسمان باشی اگر تر می شوی زور چیز دلپذیری نیست از آن دور باش در تو وقتی خانه می سازد ستمگر می شوی با بلاها سازگاری کُن بمان بر جا نترس در مقامِ صبر، ایوبِ پیمبر می شوی خوب بودن چیزِ خوبی نیست گاهی خار باش گُل اگر باشی در این گُلزار پرپر می شوی ارسالی از: Arghavan AHANGMAZANI❤️ ❄️کانال آهنگ مازنی❄️