eitaa logo
❤آهنگ مازنی❤
80هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
15 فایل
🌷مدیر تبلیغات @seyyedzs کانال تبلیغات👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/2125725703C6cd4a9af27
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاداکبر رستگار🎤 شعر: فولک سه ذرع قد و سه نیم ذرع گردن و گیس ته ر بدیمه و روح در بدن نیس(نیست) خدا عمرم بنا کرد و صد و بیس(بیست) من و تنه جدا بودن هنر نیس(نیست) 🎶@AHANGMAZANI❤️
4_5870511598258360638.mp3
7.22M
امیرفضلی🎤 🎶 جانِ پِر( پی یِر-پدر) 🎶@AHANGMAZANI❤️
4_5870511598258360802.mp3
15.73M
نیمامهدوی🎤 🎶تولد 🎶@AHANGMAZANI❤️
4_5870511598258360806.mp3
8.82M
وحید مرادی🎤 🎶برار 🎶@AHANGMAZANI❤️ ❄️آهنگ مازنی❄️
4_5870511598258360805.mp3
9.52M
مجید آقامولایی🎤 🎶ریمیکس شادتکدست 🎶@AHANGMAZANI❤️ ❄️آهنگ مازنی❄️
13.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مه دل هوای گالشی هاکرده هوای تلارسر چایی هاکرده نماشته سر تلارسر دارنه امان گو که چمر کنه گالش گنه جان         🎶@AHANGMAZANI❤️
4_5981080467527438343.mp3
5.73M
سعید چالشی🎤 های های 🎶@AHANGMAZANI❤️
❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸چوپان و چشمه🌸 قسمت سیزدهم عمو حسن وقتی دید دوباره صداشون میزنن به مینا گفت ببین کیه مینا ا
داستان 🌸چوپان و چشمه🌸 قسمت چهاردهم سهراب و مادرش و حاج آقا وقتی داشتن خداحافظی می کردند پری پکر بود و دوست نداشت سهراب ازونجا بره عموحسن موقع رفتن مهمونا تا دم در اومد و وقتی با سهراب برای خداحافظی دست می داد شونه های سهرابو فشار داد و گفت تو راه مواظب باش زخم پاهات سر وا نکنه وقتی سهراب و مادرش از پله پایین رفتن عمو حسن رو به حاجی گفت خدا برای مادرش نگهش داره جوون عاقل و مودبیه همیشه دوست داشتم یه پسری مثل سهراب داشته باشم حاجی گفت پس هنوز خوب نشناختینش این پسر و مادرش اعتبار محل ما شدن رعنای خدابیامرزو که میشناختی؟ عمو حسن گفت آره بابا همونی که بهش میگفتیم خواهر میگفت مگه خواهرتون اینقدر زشته حاجی گفت آی نمیری الهی! این مادر و پسر رو همون رعنای خدابیامرز تاییدشون کرد کسی هم که اون خدا بیامرز ازشون تعریف میکرد امکان نداشت برعکس در بیاد عموحسن گفت ببخشید نمیتونم زیاد باهاتون بیام ولی هروقت خواستی بیای اینجا خانم بچه هاتو حتما بیار آقا سهراب و مادرشم بیار حاجی گفت تو که به بهانه ی پات نمیای ولی ما به این چیزا توجه نمیکنیم و میاییم سهراب نگاهی به پشت سرش انداخت و پری رو دید که از گوشه ی پنجره نگاهش میکنه و وقتی چشم تو چشم شدن پری خجالت کشید و پرده ی پنجره رو انداخت اما از پشت پرده هنوز تصویر مبهمی از سهراب مشخص بود مینا اومد کنار پری و پرده رو کنار زد و گفت شازده رو ببین تا نپیچیدن پشت درختا پری گفت برو کنار اعصاب ندارم فرشته که تازه به جمعشون اضافه شده بود گفت چطور تا الان اعصاب داشتی چقدر به این پیرزن چایی و شربت دادی فکر کنم امروز فرداست که بیچاره مرض قند بگیره پری با تعجب گفت مریم جون اصلا پیر نبود مینا گفت اوهه مریم خانم کی مریم جون شد که به ما اطلاع ندادن دوتایی خندیدن اما پری نخندید و هنوز هم چشمش به جاده بود فرشته گفت هی پری جوووون اینا الان رسیدن محلشون تو هنوز لابلای درختا دنبالشون میگردی چشمت کور نشه یوقت مینا گفت خواهرمون غم از دست دادن عشق نه به دار و نه به بار رو دلش سنگینی میکنه اذیتش نکن دوباره هردوتا با صدای بلند خندیدن عمو حسن ازونور اتاق داد زد چخبرتونه خونه رو گذاشتین رو سر تون خاله رقیه وقتی وارد اتاق شد همه ساکت شدن و هرچه از نوه هاش خواست که دلیل خندهاشونو بگن اما هیچکدوم حرفی نزدن خاله رقیه گفت باشه به من نگین ولی بالاخره از کارهاتون سر درمیارم پری مادربزرگو بوسید و گفت مادرجون تو بهترین مادربزرگ دنیایی خاله رقیه خندید و گفت شماهام دهن قرص ترین نوه ی دنیایین روزها گذشت و سهراب دلتنگ پری بود اما بخاطر پاش نمیتونست گوسفندهارو ببره چرا و مردم محل هم بخاطر اینکه چوپون دیگه ای نگیرن برای گوسفندا و کاه و یونجه و مقداری هم سبوس خریدن و تو این چند روز گوسفندهارو بیرون نفرستادن سهراب هم چون دلتنگ پری بود هر روز باند پاهاشو باز میکرد تا ببینه زخمش بهتره یا نه مریم خانم گفت اینجور که تو داری هر روز به زخم پاهات دست میزنی که خوب نمیشه سهراب گفت نه مادر پاهام خوبه و از فردا میخوام گوسفندارو ببرم چرا حیونا گناه دارن مریم خندید و گفت من که میدونم دلت برای گوسفند نسوخته ولی مانعت نمیشم اگه واقعا حس میکنی پات بهتر شده برو منم دیگه روم نمیشه از مردم نون و برنج و ...بگیرم چون تو که براشون کار نمیکنی سهراب گفت حالا که اینجور شد فردا صد درصد میرم فردا صبح زود سهراب گوسفندهارو از مردم تحویل گرفت و با ذوق و شوق به طرف دشت بالای روستا حرکت کرد و چنان سریع میرفت که حتی سگی که تازه یکهفته بود پیشش بود و کم کم باهاش اخت شده بود جلوی پاش ایستاد و یجوری به سهراب فهموند که باید یواش تر بره سهراب از این حرکت سگش تعجب کرد اما تو دلش گفت ای سگ نادون تو چه میدونی دلتنگی یعنی چی... به محض اینکه به دشت رسید گوسفندارو به همراه سگ رها کرد و اومد کنار چشمه نشست و منتظر ماند که پری و خواهراش بیان بخاطر گرمی هوا پاهاش عرق کرده بود و سوزش میکرد حواسش به مسیری بود که اولین بار دخترهارو ازونجا دید که دارن میان اما خبری نبود ناگهان چشمش به درخت سیبی افتاد که کمی اونطرف تر با سیبهای قرمز و براقش خودنمایی میکرد با خودش گفت اگه پری نیومد من به بهانه ی بردن همین سیب ها میرم می بینمش سریع رفت زیر درخت و به هر زحمتی بود پنج شیش تا سیب بزرگ و رسیده کند و تو پارچه ی تمیزی که همراهش بود پیچید و گفت کمی منتظر می مونم اگه نیومدن سیب هارو براشون میبرم تو همین فکر و خیال بود که صدای جیغ و داد به گوشش رسید و بدو بدو به طرف خونه ی پری حرکت کرد و تازه پیش درختها رسید که صدای گریه ی خاله رقیه به گوشش رسید پاهاش سست شد و نزدیک بود بیفته گفت خدایا ازت میخوام برای عمو حسن و خونواده ش اتفاق بدی نیفتاده باشه ادامه دارد.. نویسنده: ساداتی AHANGMAZANI❤️ ❄️کانال آهنگ مازنی❄️