🌷سه روز، روزه گرفت. از او پرسیدم: چی شده؟ چرا غذا نمیخوری؟ گفت: دارم خودم را تنبیه میکنم. گفتم: مگر چکار کردی که خودت را تنبیه میکنی؟ گفت: یادت است آن روزی که بچههای تبلیغات لشکر، با دوربین، به گردان ما آمده بودند. گفتم: خوب. گفت: وقتی دوربین سمت من آمد، مرتب نشستم و موهایم را مرتب کردم. گفتم: خب، اشکالی دارد؟
🌷....آهی کشید و گفت: بعد از مصاحبه فکر کردم، با خودم گفتم: ابراهیم! این مصاحبهها را مگر چه کسی میبیند؟ آدمهایی مثل خودت. ولی با اینحال، تو خودت را مرتب کردی و درست نشستی و مواظب رفتارت بودی، اما میدانی که سالهاست در مقابل دوربین خدا قرار داری و هرطور که میخواهی زندگی میکنی و هیچ وقت هم خودت را جمع و جور نکردهای؟ این فکر مرا اذیت میکند که چرا بندههای خدا را به خدا ترجیح دادم؟ بنابراین خودم را تنبیه میکنم!
🌹#شهید ابراهیم محبوب
❣خاطره همسر شهید چمران از شب آخر حیات دنیوی #شهید_چمران:
هر وقت می رفت تهران (از اهواز)روز بعد بر می گشت امروز (٣٠خرداد۶٠) صبح رفت و عصری آمد تعجب کردم.
گفتم چرا زود آمدی
گفت ناراحت شدی؟
- نه فقط تعجب کردم.
گفت تا حالا دیده بودی من با هواپیمای خصوصی سفر کنم؟
ندیده بودم..
+ به خاطر شما آمدم امشب پیشت باشم.
گفت: بشین، من فردا شهید می شوم. دو وصیت به شما دارم.
بعد از من در ایران بمان کشور شما حکومت الهی ندارد.
دوم ازدواج کن.
گفتم زنان پیامبر الگو هستند آنان ازدواج نکردند.
از این مقایسه ناراحت شد.
شب به فکر بودم که این حرفها چیست؟
صبح زود که درب منزل داشت سوار ماشین میشد کلت کمری داشتم خواستم به پایش شلیک کنم که نرود اما جرأت نکردم. رفت و من به منزل تنها دوستم در اهواز خانم خراسانی رفتم و داستان شب را تعریف کردم. دلداری ام میداد تا اینکه تلفن منزلش زنگ خورد و او مرتب "نه" می گفت. گفتم چه شده؟ گفت چمران زخمی شده. گفتم خیر او #شهید شده است و باهم به سردخانه رفتیم و جنازه مصطفی را دیدم و گفتم: خدایا این قربانی را از ما بپذیر!
همسر شهید چمران می گوید ۶ ماه بعد از شهادت چمران، امام متوجه شد ما خونه نداریم به بنیاد شهید گفت. خونه ای به من دادند، اما هیچ وسیله ای نداشتم. یکی از دوستان مصطفی مقداری لوازم اولیه زندگی برایم آورد. جاودانه باد
شهید دکتر#مصطفی_چمران🕊🌹
چه ما باشیم چه نباشیم ظهور اتفاق میافتد. مهم این است که ما کجای ظهوریم؟!...
#شهید مصطفی احمدی روشن
@ahkamostadmohagheghi
#شهید سعید زندی
سعید یکی از اعجوبه های دفاع مقدس ماست. او در طی مدت کوتاهی توانست پرده ها را از جلوی چشمانش کنار زده و به باطن عالم راه یابد. او به دوستانش گفت: راز این اتفاق برای من در یک مطلب است وآن مداومت بر ذکر شریف صلوات بر محمد و آل محمد است.میگفت من به این نیت که از خدا تشکر کنم که به ما نعمت اهل بیت را عطا کرده روزانه حداقل پنج هزار ۵۰۰۰ صلوات می فرستم.
مزارشهید تهران گلزار بهشت زهرا قطعه ۲۷ردیف ۱۰۹ شماره ۱
📚کتاب«بابا سعید»
@ahkamostadmohagheghi
پائیز سال ۱۳۶۱ بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همه مجالس توسلهای ابراهیم به حضرت زهرا الان بود. هر جا می رفتیم حرف از او بود!
خیلی از بچه ها داستانها و حماسه آفرینیهای او را در عملیات ها تعریف میکردند همه آنها با توسل به حضرت صدیقه طاهره السلام انجام شده بود.
به منطقه سومار. رفتیم به هر سنگری سر میزدیم از ابراهیم میخواستند که برای آنها مداحی کند و از حضرت زهراء الا بخواند.
شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردانها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
بعد از تمام شدن مراسم یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهائی گفتند که او خیلی ناراحت شد.
آن شب قبل از خواب ابراهیم عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند برای همین دیگر مداحی نمی کنم.
آخر شب برگشتیم ،مقر دوباره قسم خورد که دیگر مداحی نمی کنم! ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان میدهد چشمانم را به سختی بازم کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود مرا صدا زد و گفت پاشو الان موقع اذانه
من بلند شدم و گفتم این بابا انگار نمیدونه خستگی ینی چی؟
ابراهیم دیگر بچهها را هم صدا زد و اذان گفت و نماز جماعت صبح را به پا کرد.
بعد از نماز و تسبیحات ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد بعد هم مداحی حضرت زهرا سلام الله علیها.
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم ولی چیزی نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: میخواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم چرا روضه خواندم؟
گفتم خب آره شما دیشب قسم خوردی که...پرید توی حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد دیشب اصلا خواب به چشمم نمی آمد اما نیمه های شب کمی خوابم برد یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم ما تو را دوست داریم هرکس گفت بخوان تو هم بخوان.
دیگر گریه امان صحبت کردن به او را نمی داد و او به مداحی کردن ادامه داد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
#شهید ابراهیم هادی
@ahkamostadmohagheghi
❣خاطره همسر شهید چمران از شب آخر حیات دنیوی #شهید_چمران:
هر وقت می رفت تهران (از اهواز)روز بعد بر می گشت امروز (٣٠خرداد۶٠) صبح رفت و عصری آمد تعجب کردم.
گفتم چرا زود آمدی
گفت ناراحت شدی؟
- نه فقط تعجب کردم.
گفت تا حالا دیده بودی من با هواپیمای خصوصی سفر کنم؟
ندیده بودم..
+ به خاطر شما آمدم امشب پیشت باشم.
گفت: بشین، من فردا شهید می شوم. دو وصیت به شما دارم.
بعد از من در ایران بمان کشور شما حکومت الهی ندارد.
دوم ازدواج کن.
گفتم زنان پیامبر الگو هستند آنان ازدواج نکردند.
از این مقایسه ناراحت شد.
شب به فکر بودم که این حرفها چیست؟
صبح زود که درب منزل داشت سوار ماشین میشد کلت کمری داشتم خواستم به پایش شلیک کنم که نرود اما جرأت نکردم. رفت و من به منزل تنها دوستم در اهواز خانم خراسانی رفتم و داستان شب را تعریف کردم. دلداری ام میداد تا اینکه تلفن منزلش زنگ خورد و او مرتب "نه" می گفت. گفتم چه شده؟ گفت چمران زخمی شده. گفتم خیر او #شهید شده است و باهم به سردخانه رفتیم و جنازه مصطفی را دیدم و گفتم: خدایا این قربانی را از ما بپذیر!
همسر شهید چمران می گوید ۶ ماه بعد از شهادت چمران، امام متوجه شد ما خونه نداریم به بنیاد شهید گفت. خونه ای به من دادند، اما هیچ وسیله ای نداشتم. یکی از دوستان مصطفی مقداری لوازم اولیه زندگی برایم آورد.
شهید دکتر#مصطفی_چمران🕊🌹
@ahkamostadmohagheghi
رئیسی عزیز خستگی نمیشناخت
#شهید راه خدمت
@ahkamostadmohagheghi
با تحصیلات دکترای حقوق عمومی وقتی میفهمه برادرش رئیس قوه قضا شده بنابر احتیاط خودشو بازنشسته میکنه تا مبادا شبههای برای کسی باقی بمونه!
یکی هم بود مملکت سپرده بود دست فک و فامیلش
#شهید جمهور
@ahkamostadmohagheghi
❣نیمه شب بود، تاریک بود، پلیس نبود، زمان طاغوت هم بود؛
چراغ قرمز اول را رد کرده بود،
چراغ قرمز دوم بهشتی گفته بود:
اگر از این هم بگذری، دیگر نمیشود پشت سرت نماز خواند!
#شهید بهشتی
@ahkamostadmohagheghi
طرف داشت غیبت میکرد، بهش گفت: شونه هاتو دیدی؟؟ گفت: مگه چی شده؟؟ گفت: یه کوله باری از گناهای اون بنده خدا روی شانههای توئه
#شهید محمدرضا دهقان
@ahkamostadmohagheghi
❣نیمه شب بود، تاریک بود، پلیس نبود، زمان طاغوت هم بود؛
چراغ قرمز اول را رد کرده بود،
چراغ قرمز دوم بهشتی گفته بود:
اگر از این هم بگذری، دیگر نمیشود پشت سرت نماز خواند!
#شهید بهشتی
@ahkamostadmohagheghi
طرف داشت غیبت میکرد، بهش گفت: شونههاتو دیدی؟؟ گفت: مگه چی شده؟؟ گفت: یه کوله باری از گناهای اون بنده خدا روی شانههای توئه.
#شهید محمدرضا دهقان
@ahkamostadmohagheghi