🍂🍂🍂🍂🍂🍂
📖 #دفترچه_خاطرات👇
❣#داستان_زیبای_آموزنده
💢 قصه من با #واتساپ_وتلگرام
🌼🍃من اسماء خانمی عرب زبان و اهل خوزستان هستم از یک خانواده متواضع و خوب
با همسری که اخلاقی زیبا و دلنشین داشت و خیلی دوستش داشتم ...
🌼🍃او مرا برای زندگی به لندن برد ...
همسرم چهار سال در لندن مرا به همه ی جاهای دیدنی و زیبای لندن برد و من خوشبخت ترین زن روی زمین بودم ...
🌼🍃خداوند پسری به اسم متین که اکنون سه ساله است و دختری به اسم مائده که یک سال و نیم دارد به من عطا کرد ...
تمام زندگی خود را به پای آنها ریختم و بخاطر خوشبختیشان هر کاری میکردم ..
🌼🍃شوهرم انسانی بسیار خوب و اهل خانواده بود ...
او در رستورانی در لندن از دو ماه پیش شروع به کار کرد ...
🌼🍃چندی پیش برای من هدیه ای آورد که خیلی بخاطرش خوشحال شدم و آن گوشی آیفون بود ...
من خیلی زود واتس آپ را روی آن نصب کردم و شروع کردم با آن برای خواهرم در آمریکا عکس خودم و بچه هایم را فرستادم و همچنین به خانواده ام ...
🌼🍃اما ... واتس آپ مرا از شوهر و فرزندانم دور کرد و باعث شد که در حقشان سهل انگاری کنم ...
کم کم در باره هر آنچه به من ربطی نداشت هم صحبت می کردم و دوستان تازه ای پیدا کردم ...
🌼🍃و دوستانی را بیاد می آوردم که سالها با آنها صحبت نکرده بودم بنابراین شماره آنها را بدست می آوردم و با آنها ساعتها حرف می زدم ...
قبلا با بچه هایم حرف می زدم با آنها بازی میکردم و با هم غذا می خوردیم ... اما اکنون دیگر به چیزی اهمیت نمیدادم و بعضی کارهایم سه روز در جای خود می ماند !
🌼🍃در روزهای اول ماه گذشته با چند تا از دوستانم در باره گذشته حرف میزدیم ...
🌼🍃و همه چیز را فراموش کردم ، من در اتاقی جداگانه با دوستانم حرف می زدم و بچه هایم در اتاقی دیگر بازی میکردند پسرم صدایم می کرد :
ماما ... ماماااا... ماما ... پسرم متین بلند بلند داد میزد و صدایم میکرد ، اما من بلند داد زدم ساکت شو من الان با دوستم کار دارم ...
🌼🍃پسرم ساکت شد ... و با صدایش مزاحمم نشد ... اما بعد از ده دقیقه به اتاقشان رفتم که دخترم را شل و ول روی زمین یافتم که بدون حرکت بود و متین گریه میکرد داد زدم چی شده متین ؟!!!
🌼🍃گفت : صدات کردم نیامدی و داد زدی که چیزی نگویم ... مائده چیزی پرید به گلویش و سرفه می کرد و بعد نفسش نمی آمد ...
🌼🍃دیوانه وار دخترم را بلند کردم و تکانش می دادم وکمک می خواستم !!
فقط داد میزدم .. بعد از مدتی آمبولانس آمد و دخترم را به بیمارستان رساندیم ... دکتر بعد از تلاش زیاد به من رو کرد و گفت: متاسفم نتوانستم زندگی اش را نجات دهم ... 😢
🌼🍃پلیس نیز آمد و تحقیقات شروع شد و من را با مائده به بخش آزمایشات بردند ...
در این لحظه شوهرم آمد و از من سؤال کرد ...
باور کردنی نبود در چند لحظه دخترمان را برای همیشه از دست دادیم ..
🌼🍃ماجرا را را به او گفتم اما کمی از آن را تغییر دادم اما او زود از چهره ام فهمید و داد زد که راستش را بگویم ؛ بنابراین حقیقت را بطور کامل به او گفتم تا خودم نیز راحت باشم و او را نیز از دست ندهم ..
🌼🍃اما آنطور که فکر میکردم نشد بلکه در صورتم داد زد : طلاق طلاق طلاق و گریه کنان خارج شد ...
همه چیز تمام شد دخترم و شوهرم و زندگی ام را باهم از دست دادم ...
چون احمق بودم و به دوستانم بیشتر از شوهر و خانه و فرزندانم اهمیت میدادم ..
❣نصیحتی برای تو خواهرم ...
اگر ماجرایم را خوانده ای پس همیشه مواظب باش و زندگی ات و خانواده ات را فراموش نکن ...
بخدا قسم زندگی من خیلی دردناک بود ....
🌼🍃چرا مثل سابق نمیشویم ... ذکر و تلاوت و ...
نمازهایمان را با تأخیر میخوانیم بهترین وقت خود را در تلگرام و واتس آپ و ... میگذرانیم ... و با سردرد و خستگی و بی حالی به سراغ نماز و زندگیمان میرویم ..
❣ امیدوارم زندگی من برای کسی تکرار نشود .
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂