eitaa logo
رسانه اجتماعی مسجد و محله
378 دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
5.2هزار ویدیو
488 فایل
رسانه اجتماعی و کانال رسمی مسجد حضرت زینب سلام الله علیها قم، شهرک شهید زین الدین، خیابان شهید پائیزان انتهای خ دکتر حسابی کدپستی3739115659 شناسه ملی 14013514594 حساب حقوقی درآمد وجاری مسجد 5892107047156958 💳 IR050150000003101103064788
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️ پس از گذشت 170 سال 👈 عکس واقعی امیر کبیر را ببینید! 💥 بزرگمردی که فتنه بابیت را خاموش کرد و جانش را در راه سربلندی و آبادانی ایران گذاشت 👈 ایکاش امروز که روز شهادت این امیربزرگ ما بود ، یک هشتگ از 5 هشتگ برتر امروز ایتا که اغلب نیروهای مومن انقلابی در آن حضور دارند، به اختصاص می یافت ، اما نیافت... چقدر بد است تاریخ خود را نداستن ❇️ امیرکبیر مذاکره کننده قوی ای هم بود ، در معاهده ارزنه الروم، چقدر خوب دولت های عثمانی و انگلیس و روس را در سر جای خود نشاند تا جایی که هنوز هم که هنوز است از آن معاهده به تلخی یاد می کنند! 🔰 ایکاش آقایانی که بعد برجام ، به این و آن لقب امیرکبیر دادند ، می دانستند این مرد بزرگ چگونه مذاکره کرد و حق ایران را گرفت و برخی هم چگونه مذاکره کردند و...
این دو تصویر چه فرقی با هم داره؟ وقتی خبر کشتن جوجه های یک روزه در فضای مجازی پیچید کلی سرو صدا کرد. صدا و سیما، قوه قضاییه و... همه واکنش نشان دادند بگذارید از قتل روزانه ۲۰۰۰انسان معصوم و شیعه بی گناه خبر دهم که حتی صدای مظلومیتشان به اندازه ی جیک جیک جوجه ها به گوشمان نمی رسد😔😭😱 پیامبر اسلام صل الله علیه و آله فرمودند:اگر صدا مظلومی به گوش مسلمانی رسید و کمک نکرد، مسلمان نیست پویش مطالبه از صدا و سیما برای نشر و پیگیری قتل های غیر قانونی جنین های معصوم https://www.farsnews.ir/my/c/115206 کانال می خواهم زنده بمانم https://eitaa.com/joinchat/3226271874Cbd560c54dd
هدایت شده از 🏴روزی یک حدیث🇵🇸
دنیا جویی vs آخرت 🖌 حضرت (ع) که حضرت صلى الله علیه و آله فرمود: دنیا جویى باعث زیان زدن به آخرتست. 🖌 عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنَّ فِی طَلَبِ الدُّنْيَا إِضْرَاراً بِالْ‏آخِرَةِ. 📚 اصول کافى جلد ۳ صفحه: ۱۹۸ روایة: ۱۲ @hadith_daily
هدایت شده از ۱۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🎬 💢 حضرت زهرا سلام الله علیها جانشان را در راه چه چیزی دادند؟ 📌 برگرفته از جلسات "جهاد تبیین در قیام فاطمی" دانشگاه شریف
هدایت شده از ۱۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای شهید بهشتی را میشنوید: بگذارید امریکا خوش باشه!!!ا البته اگر حقیقت را آنگونه که هست ببینید و ...
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی و پنجم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/438 فصل سوم بلدچی شانزده ساله (۱۳) جمعیت با اشاره دست حبیب، همچنان نشسته بودند و بی‌حرکت به مهتاب خیره ماندند که یک تکه ابر سیاه، مانند نقاب، مقابل مهتاب، کشیده شد و به قدری تاریک شد که دیدن نفر بغل‌دستی هم ممکن نبود. باور نمی‌کردم اما "وجعلنا..." کار خودش را کرده بود. معطل نکردیم و بی صدا از چپ و راست کمین عبور کردیم و آنها متوجه نشدند. مهتاب همچنان پشت ابر سیاه پنهان بود. باز رعد زد و دل آسمان ترکید و باران رحمت الهی در دشت فرود آمد. ضرب‌آهنگ گامها تندتر شد. از کمین دور شده بودیم و با گردان عمار به سمت خاکریز زین‌القوس می‌رفتیم. باران همچنان می‌بارید و عده‌ای که این امداد الهی را نشانه فضل در این عملیات، می‌دیدند هنگام راه رفتن گریه می‌کردند. من گریه‌ام نگرفت. دلهره داشتم. اتکا و اعتماد بیش از حد حبیب به من، کار دستم داده بود. درست است که در شب‌های قبل در شناسایی‌ها، عملکرد خوبی داشتم، اما آن شب‌ها این مسیر را با ۴ تا ۶ نفر دیگر می‌آمدیم و برمی‌گشتیم و حالا ۷۰۰ نفر فقط از راهکار ما می‌آمدند و حتماً هزاران نفر هم در راهکارهای دیگر به سمت دشمن روانه شده بودند. گاهی به خودم تشر می‌زدم؛ "اگر عملیات قبل از رسیدن به خاکریز زین‌القوس لو برود، همه از چشم من می‌بینند و از محاسبه نادرست من در مسیر. منی که باید هنوز پشت میز درس و مدرسه می‌نشستم و باید پخته‌تر و کامل‌تر می‌شدم و بعد می آمدم تا بلد راه شوم." داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که ابر سیاه، کنار رفت و مهتاب باز هم به ما خندید. حبیب به قیافه من خیره شد. استرس داشتم. صدایم می‌لرزید. این را حبیب در رنگ پریده و صدای بریده‌ام، دید. پرسید: "خوش‌لفظ! چیزی شده؟" با قطب نما چند بار گرا گرفتم و گفتم: "اشتباه آمده‌ایم! گم کرده‌ایم!" انتظار داشتم در آن فضای آرام، داد بزند و عصبانی شود. اما خیلی آرام گفت: "قطب‌نما را بده!" گرا را چک کرد و پرسید: "مگر شب‌های شناسایی قبل، اینجا را ندیده بودید؟" گفتم: "بعد از کمین و جاده باید به یک برآمدگی می‌رسیدیم. این برآمدگی اینجا نیست!" گفت: "نگران نباش! من کنارت هستم. درست آمده‌ایم من اینجا را از بالای دکل ابوذر دیده بودم." در همین لحظه، شهبازی صدایش زد: "سلمان۵! سلمان!" حبیب، صدای شهبازی را شنید. نخواست پیش من بگوید که؛ "گم کرده‌ایم" مبادا اضطراب من بیشتر شود. دور شد. رفت کنار و با شهبازی صحبت کرد‌. بی کد و رمز. آنقدر آرام که انگار از منزلش به خانه برادرش زنگ می‌زند. نزدیک او شدم و گوش تیز کردم؛ شهبازی داشت می‌گفت: "درست است! فقط بگذارید عمار و مقداد هم بنشینند سر سفره." بغضم ترکید. گریه‌ام گرفت. و مدد خداوند را با ذره ذره‌ی وجودم حس کردم. عقب‌عقب رفتم و با خودم خلوت کردم. حبیب برگشت. دید دارم گریه می کنم. گفت: "درست آمده‌ایم؛ عزیزم! حاج محمود هم این را تایید کرد." ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
هدایت شده از 🏴روزی یک حدیث🇵🇸
نشانه زهد 🖌 حضرت (ع) فرمودند: هرکه به دنیا بی اعتنا شود، پیشآمدهای ناگوار در نظرش کوچک شود. 🖌 قَالَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ ص ...ِ وَ مَنْ زَهِدَ فِى الدُّنْيَا هَانَتْ عَلَيْهِ الْمَصَائِب ... . اصول کافى جلد3 صفحه: 198 روایة: 15 @hadith_daily
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی و ششم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/447 فصل سوم بلدچی شانزده ساله (۱۴) از دور سایه‌ی خاکریز دایره‌ای پیدا بود. به فاصله ۴۰۰ متری خاکریز نشستیم. ۷-۸ بلدوزر بیرون از خاکریز و رو به کارون یک خاکریز خطی جدید می‌زدند. حبیب می‌دانست که با سقوط خاکریز دایره‌ای یا همان قرارگاه زین‌القوس، این خاکریز خطی نیز سقوط می‌کند، لذا از دور نشستیم و راننده‌های بلدوزر را که به زمین شیار می‌انداختند و خاک‌ها را قطع می‌کردند، نظاره کردیم. در گوشی پرسیدم: "کی باید درگیر بشویم؟" گفت: "تا وقتی که دشمن نفهمیده و شروع نکرده، ما هم شروع نمی‌کنیم." حبیب دوباره با شهبازی تماس گرفت و کسب تکلیف کرد. شهربازی به او فهماند که عمار هم رسیده و آماده است. اما گردان سوم که مسیرش دورتر از ما به سمت جاده آسفالته اهواز-خرمشهر بود، هنوز نرسیده بود. دقایق به کندی می‌گذشت. دستها بر قبضه‌ی سلاح‌ها و انگشت‌ها روی ماشه بود. آرپی‌چی‌زنها ضامن موشک‌هایشان را کشیده بودند. چشم به اشاره فرماندهان داشتند. ساعت نزدیک ۱۲ نیمه شب شد. حبیب به فرمانده گروهان‌ها گفت به نیروهایشان آرایش خطی بدهند. کار من تا اینجا یعنی رساندن نیروها تا پای هدف بود و حالا باید برای رزم، به یکی از گروهان‌ها می‌پیوستم. سیلواری را که هم فرمانده گروهان بود و هم جانشین دوم گردان، دیدم. از حبیب برای ملحق شدن به گروهان باقر، اجازه گرفتم. ناگهان صدای شهربازی از آن طرف بیسیم آمد. محکم و امید آفرین؛ "یا علی بن ابیطالب" "یا علی بن ابیطالب" "یا علی بن ابیطالب" حبیب مثل پرنده‌ای بود از قفس رها شده باشد به سه فرمانده گروهان خودش دستور حمله داد. من رفتم کنار باقر خودمان را در شکل همان ستون خطی از پشت روی خاکریز زین‌القوس رساندیم. بچه‌ها انبوه تانک‌ها را داخل خاکریز می‌دیدند که بی حرکت داخل شیار ها خزیده بودند. تمام خدمه‌های آنها هنوز در غفلت کامل... و این یعنی کمال مطلوب برای ما ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
هدایت شده از 🏴روزی یک حدیث🇵🇸
دنیا مانند... 🖌 حضرت (ع) از صلى الله علیه و آله که فرمود: مرا با دنیا چکار؟ حکایت من و دنیا حکایت سواریست که در روز گرمى به درختى می رسد و زیر آن خواب کوتاهی کند و حرکت کرده و درخت را رها کند. 🖌 عَنْ أَبِى ‏عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَا لِى وَ لِلدُّنْيَا إِنَّمَا مَثَلِى وَ مَثَلُهَا كَمَثَلِ الرَّاكِبِ رُفِعَتْ لَهُ شَجَرَةٌ فِى ‏يَوْمٍ صَائِفٍ فَقَالَ تَحْتَهَا ثُمَّ رَاحَ وَ تَرَكَهَا. 📚 اصول کافى جلد ۳ صفحه: ۲۰۲ روایة: ۱۹ @hadith_daily
💠خداوندا ما را از غیر خودت منصرف بفرما، حُب دنیا را از قلب ما بیرون کن، اخلاق نیک را در ما پا برجا کن، ما را نسبت به اسلام و مسلمین خدمتگزار قرار بده. 📚صحیفه نور، جلد ١،صفحه ١١٨ 👥کانال صحیفه نور امام خمینی(ره) @Sahifeh_noor 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همه چیز درباره آن روز و آن ... 🔺و مؤمنان را بر اين كار، تشویق نما؛ اميد است خداوند از قدرت کافران جلوگيرى كند (حتى اگر تنها خودت به ميدان بروى). و خداوند قدرتش بيشتر، و مجازاتش دردناك‌تر است. | سوره نساء آیه۸۴
هدایت شده از اکبر ابدالی
با شروع مقاومت اقتصادی، مردم آمریکا به جای پارچه های باکیفیت انگلیسی، از پارچه‌های دست‌باف داخلی استفاده می‌کردند.بزودی شعار «کالای انگلیسی نخرید» به شعار همگانی مردم آمریکا تبدیل شد ... به لطف خدا کتاب «اقتصاد مقاومتی در آمریکا» به چاپ دوم رسید. خرید👇 https://bookroom.ir/track/612ka9
هدایت شده از سالن مطالعه
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی‌ و هفتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/441 فصل دوم بلدچی شانزده ساله (۱۵) در همان نگاه اول میشد ۴۰ - ۵۰ تانک را در تاریکی دید. من هنوز مبهوت امداد الهی، به سمت خاکریز می‌رفتم که صدای "یا علی"و "یا زهرا" تمام دشت را گرفت. منتظر بودیم عراقی‌ها از داخل سنگرها، یا از داخل برجک تانک‌ها بیرون بیایند. اما برای چند لحظه هیچ عکس‌العملی نبود. ناگهان صحنه عوض شد مثل اینکه چوبی داخل لانه زنبور کرده باشید. عراقی‌ها از خاکریز و سنگر و زیر و روی تانک‌ها بیرون آمدند. هر کدام به سمتی می‌دویدند. اما مفری نبود. گردان عمار رسیده بود و خاکریز در محاصره کامل. عراقی‌ها فقط می توانستند وسط دایره خاکریز به چپ و راست فرار کنند. فکر می‌کنم اولین تیر آن شب از لوله تفنگ من به سمت یک عراقی در حال فرار شلیک شد. بقیه هم صاعقه وار بر سر آنها فرود آمدند. سنگر به سنگر نارنجک می‌انداختیم و پاکسازی می‌کردیم. گاهی فریاد می‌زدیم؛ "بیاید بیرون" و دوباره نارنجک می‌انداختیم. آنقدر پشت سر هم که وقتی در یکی از سنگرها نارنجک انداختم، موج انفجار نفر بغل دستی مرا گرفت. یکی از کامیون‌ها گازش را گرفت و مثل آدم‌های مست به سمت ما آمد. یکی از بچه‌ها موشک آرپی‌جی را به سمت لاستیک‌های آن فرستاد و کامیون متوقف شد. ما هم رفتیم سر وقتش خدمه‌اش شش نفر بودند دست و پای هر شش نفرشان را بستیم و به پاکسازی ادامه دادیم. سه ساعت و نیم درگیری یک طرفه بود الا بخشی از گوشه خاکریز که عراقی ها مقابل گردان عمار مقاومت بیشتری می‌کردند. وقت نماز صبح بود نماز را با تیمم خواندیم. یکی صدا زد؛ یکی از بچه ها داخل خودروی عراقی مجروح شده. بروید بیاریدش بیرون. رفتم بالا. دیدم "حمید حجه‌فروش" پشت فرمان بی‌حال افتاده و صدایش در نمی‌آید. اولش نفهمیدم چه اتفاقی افتاده. نزدیکتر شدم. دیدم دست‌هایش را گذاشته روی پاهایش. حدسم درست بود؛ او می‌خواسته ماشین را روشن کند که عراقی‌ها یک تله انفجاری داخل آن گذاشته بودند و به محض زدن استارت عمل کرده بود. حمید هیکل درشتی داشت. سنش هم شش هفت سالی از من بزرگتر بود. به هر زحمتی بود بیرون کشیدمش و شلوارش را پاره کردم. دور و بر پاهایش پر از ترکش‌های ریز و سوراخ سوراخ بود، ولی خون زیادی نمی‌آمد. امیدوار شدم که تا زمان رسیدن به اورژانس دوام بیاورد. دنبال یک وسیله گشتم و به هزار مکافات یک نفر را پیدا کردم و به او گفتم با ماشینت این مجروح را به عقب ببر. اولش بهانه آورد که مسیر را بلد نیست و چه و چه. سرش داد زدم این بنده خدا دارد اینجا شهید می‌شود یالا ببرش عقب ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308