یک بار داشتیم ماشین عملیات حلال احمر رو تعمیر می کردیم .
و چون برای تامین برق ماشین باتری تقویتی داشت در بعضی مواقع باید با برق شهری شارژ میشد برق شهری رو وصل کردیم (برق شهری ۲۲۰ولت هست و باتری های تقویت ماشینه ۲۴ولت )تفاوت ولتاژ رو خودتون می تونین درک کنین دیگه .
خلاصه کار ما تموم شده بود و باطری ها هم داشت شارژ میشد ، اومدم وسایل ماشین رو بزارم داخل (ماشینه یک کابین عقب داشت که داخلش اتاقک کنترل وضعیت داشت ) بعد همه وسایل تموم شده بود ، گفتم فقط یک صندلیه دیگه کرایه نمیکنه کفش بپوشم ، هیچی دیگه پا لخت رفتم رو سکوی ماشین تا صندلیو بردارم بعد یهو با صندلی بندری رفتم و بعد از چند ثانیه پرتم کرد به سمت در انبار ....🤕😑
یک ساعت قشنگ دراز کش بودم و بدنم درد میکرد و نمی تونستم تکون بخورم ...😭😐
و پایان خاطره
این یکی از خاطرات برق گرفتنم بود .
#خاطرات
یکی از خاطرات دیگم رو بگم...
چند سال پیش تقریبا سال دومی بود که کرونا اومده بود .
قرار بود دیگه هیئت مون خیمه سوزان برگزار نکنه ولی یهو دوشب قبل از عاشورا یک هو تصمیم بر این شد که امسال رو برگزار کنیم .
هیچی دیگه به یک بدبختی همچی آماده شد و منتظر شروع برنامه شدیم .
اونسال بدترین خیمه سوزانی بود که برگزار کردیم ، اسب که رم کرد هیچی خیمه هم آتیش نگرفت .😞😑
باز بدو بدو رفتیم بنزین ریختیم رو خیمه و بزور سوزوندیمش .😓
اسبم که خدا رحم کرد یک جوری جمع شد .🤲
خلاصه جلو مردم خوب ضایع شدیم.😑
تا خاطره بعد منتظر باشید...
#خاطرات
یک سال هم :
زمانی که بچه بودم با دوستای محله ظهر عاشورا رو با دوچرخه بازی میکردیم.
نزدیک محل مراسم یک خونه خرابه ای بود .
با بچه ها گفتم بریم یک سر بزنیم ، رفتیم داخل ، تو یکی از اتاقا یک کارتون ایستاده بود ، با ترس رفتیم جلو😬 یکهو یک صدایی اومد😨 ، ما هم از ترس یک سنگ بزرگ پرت کردیم رو کاتون ، یهو یک صدای اخ اومد .... 🫣
از ترس صدا فرار کردیم سمت محل مراسم .🙄
خیلی طبیعی به کارمون ادامه دادیم ...😑
انشاءالله که اون بنده خدا مارو حلال کنه و خدا هم از تقصیرات ما بگذره.🤲
هیچ وقت یادم نمیره...
#خاطرات
مجموعه خاطرات احمد 😁:
یک بار با خواهرام رفتیم کافیشاپ چیزی بخوریم .☕
خب منم زیاد همچین جا هایی نمی رم و وارد نیستم .
خلاصه نشستیم ، سفارش دادیم📝 ، آورد خوردیم تموم شد .
گفتم بلند شیم بریم دیگه ، داشتن بلند میشدن که من لیوانارو جمع کردم که ببرم ...😅
یهو خواهرم دستمو گرفت ، گفت بزار خنگه خودشون جمع میکنن ، زشته دست نزن .😑
هیچی دیگه هم اون کسی که صاحب کافی شاپ بود خندید هم خواهرام .😑
#خاطرات
مجموعه خاطرات احمد 😁:
یک بار داشتم از هیئت برمی گشتم .
با آردی بودم . توش هم وسایل باندو و اینجور چیزا بود.
بعد رسیدم نزدیک خونه اومدم از کوچه پشت دور بزنم برم تو کوچه خودمون که ،
یک هو سرکوچه گشت🚨 منو دید ، داشت رد میشد ، یکم رفت جلو تر ، بعد واستاد شیشو داد پایین بر گشت منو نگاه کرد🤔 و منم اون رو ، خلاصه بعد از چند ثانیه رفتم تو کوچه خودمون .
افتاد دنبالم 🚔، اومد جلو در خونمون نگه داشت .
از ماشین پیاده شد 👮، اومد سمت من ، دکمه کیف اسلحش رو باز کرد و دست گذاشت رو اسلحش 🔫 .
منم استرس ...😬😨
گفت : برای چی فرار کردی!😰
گفتم : اومد سمت خونمون فرار نکرد.😑
چراغ قوه روشن کرد ، گفت اینا چیه ؟🔦
گفتم دارم از هیئت میام.
همین طور دور ماشین دور زد تا چشمش خورد به غذا های نزری .🍱
گفت: خب تو که اینطور اومدی ما فکر کردیم دزدی داری فرار میکنی .🥷
گفتم : من با همین قیافه !
اگر می خواین صندق هم نگاه کنین ،
هیچی ندارم به خدا .🤲
گفت نه نمی خواد.
هیچی دیگه سوار ماشین شد و رفتن .
و بخیر گذشت .
منم که از استرس دست و پاهام داشت میلرزید ...😵💫
یکم نشستم و ماشین رو بردم داخل حیاط و این گونه بود که از دست پلیس در رفتیم...
#خاطرات
یک بار رفته بودم سر کار تنها هم بودم ، فرداش هم صبح زود یک مراسم برای خانواده یک شهید قرار بود جلو در خونشون بگیریم .
داشتم تا آخر شب جوشکاری میکردم 💥. شب رسیدم خونه چشمم رو برق زد و نمی تونستم جایی رو نگاه کنم 😵.
گفتم تا صبح درست میشه.
تا صبح که بیدار بودم هیچی ، صبح زود مثل نابینایان عینک دودی گذاشتم🧑🦯🕶️ و دامادمون دستم رو گرفت برد نشوند پشت دستگاه صوت .
نمی تونستم چیزی ببینم و نه درست چیزی بشنوم همین طوری بزور گذروندم تا آخر مراسم .
نفهمیدم مراسم چطوری گذشت .
اینم یکی از خاطرات بد من بود .😑
#خاطرات
یک بار با خانوما رفتم اربعین کربلا.
مادرم بود و مادر بزرگم و زن عموم و خواهرم و چند تا از دوستای مادرم .
آقا بزور رسیدیم مرز خسروی تازه هم راه افتاده بود و شلوغ و بد مسیر .
مردا که یکی یکی رد میشدن و خیلی طول کشید .
مادرم دید نمیشه من رو بزور از سمت خانوما رد کرد .
ردشدیم و خودمون رو رسوندیم نجف یک روزی نجف موندیم و بعد راه افتادیم سمت کربلا تو مسیر که خیلی کیف داد .
مسیر خاکی و سر سبز شبیه زمان های قدیم بود یک جورایی ، حس خوبی به آدم میداد . خلاصه یک تیکه هم رو گم کردیم .
منم تنها مرد خانوما بودم و با مادر بزرگم بودم حالا منم گوشیم خراب نه شارژ برقی نگه می داشت و نه شارژ پولی داشت .
خلاصه بزور همو پیدا کردیم .
من که بار کش اینا بودم هیچی جا خواب هم جدا بود و برای بحث ارتباطی به مشکل می خوردیم .
نزدیک کربلا شدیم .
ولی زن عموم و یکی از دوستای مادرم دیگه نا نداشتن راه برن .
برای همون ازین موتور سه چرخه ها گرفتیم فرستادیمشون رفتن .
و البته که اونا رو هم گم کردیم .
ولی خدارو شکر پیدا شون کردیم .
خلاصه یکی از سختترین و باحال ترین سفر هام به عراق بود .
بقیشم یادم نمی یاد که بگم .
یادم اومد باز میزارم .
#خاطرات
وقتی یکم کوچیک تر و کم سن سال تر بودم تو این شبح خونی عاشورا نقش بچه های کاروان امام حسین رو بازی میکردم .
و چون هیئتش هیئت خودمون بود تنها کسایی که می تونستن واقعا بزنن من و چند تا از دوستام بودیم .
و واقعا جوری میزدن که لب و لوچمون پاره میشد و یا دست و پا شکسته میدادیم .
یک بار اسب 🐎 آورده بودن و تعداد بچه ها زیاد بود .
منم کوچیک بودم و می ترسیدم ، با این حال برای اینکه یک وقت اسبه رم نکنه و به بچه ها آسیب نزنه من رو گذاشتن پشت اسب که اگر کسی هم آسیب دید خودی باشه .
و یک بار هم اسبه رم کرد ولی خداروشکر اتفاقی نیفتاد ...🤲
...
خلاصه که خیلی خاطرات قشنگی از زمان محرم سال های پیش به یاد موند برام .
#خاطرات
نسل شهدایی 🌹
وقتی یکم کوچیک تر و کم سن سال تر بودم تو این شبح خونی عاشورا نقش بچه های کاروان امام حسین رو بازی می
یکی دیگه از خاطراتی که دوستاشتم به شخصه هر سال دوباره تکرار بشه این بود که یک جا شمعی دم مراسم میزاشتیم .
و اکثر اوقات دعوا سر این بود که کی وابسته شمع بده و روشنش کنه ...
#خاطرات
یک سال محرم نه پول داشتیم ، نه وقت و نه نیرو که بخوایم خیمه سوزان برگزار کنیم .
خلاصه که گفتیم چیکار کنیم ، چیکار نکنیم ، به این فکر افتادیم که حالت اُسرا رو حفظ کنیم شمر و بقیه رو هم جزو این گروه باشن ، بعد با ماشین صوت راه بیفتیم بریم دم خونه شهدا و شام غریبان داشته باشیم .
تا اینجا برنامه اوکی بود که رسیدیم برای صوت مون دیدیم موتور برقی که داریم خراب و کلی اذیت شدیم .😐😡
خلاصه نیم ساعت قبل مراسم رو آنقدر خودمون رو کشتیم تا این موتور برقه روشن بشه که نشد .😑
بیخیال شدیم و یک دستگاه معمولی رو وصل کردیم به ماشین رفتیم .
همه چیز داشت خوب پیش میرفت که دمامه زنا اومدن .
گفتن آقا نیرو کم داریم ، هیچی دیگه برای
اینکه نیروی اینا هم جبران بشه خودمون هم رفتیم دمامه زدیم ...🙂
اخرشب که شد نه من و نه بقیه دوستان دست و پامون رو نمی تونستیم حس کنیم ....
و این شد یک سال خیمه سوزان ما ...
#خاطرات