تو روضه امشب یک داستان سخنران گفت خیلی برام جالب بود .
تعریف میکرد زمان قدیم یک بنده خدایی به نام محمد داشته تو خیابان راه میرفته ، تشنش شده و از جوب بغل خیابان آب نوشیده ، همین طور که مشغول بوده یک سیب رو که رو آب داشته میرفته دیده و گفته به عجب سیب خوشگل و خوشمزه ای ، ور میداره و یک گاز میزنه که ناگهان یاد یک چیزی میوفته و میگه واویلا نکنه صاحب باغ ناراضی باشه!
پیش رو گرفت رسید به یک باغی و در زد خادم باغ اومد، بهش گفت بگو صاحب باغ بیاد ، خادم گفت صاحب باغ نیست و تا یک ماه دیگه هم نمیاد .
گفت پس آدرس بده .
آدرس رو گرفت و راه افتاد به سمت صاحب باغ ، شب رسید به آدرسی که داشت و در زد صاحب باغ اومد و گفت بفرمایید.
محمد گفت بنده یک سیب در جوب بغل باغ شما پیدا کردم و ازش خوردم اومدم ، ببینم شما راضی هستی یانه.
با تعجب گفت خب چرا الان وایمیستادی برگردم بعد میومدی .
محمد گفت معلوم نبود تا اون موقع زنده باشم .
بعد صاحب باغ گفت این پسر عجب آدم با ادب و سر لج بازی با محمد گفت من راضی نیستم .
محمد بعد از پشیمانی داشت برمیگشت که صاحب باغ گفت برای اینکه راضی باشم یک شرط دارم .
محمد گفت هرچی باشه قبول چون من دوست ندارم لقمه حرام در بدن من باشه .
و میگه شرط شما چیه ؟
صاحب باغ میگه من یک دختر دارم کچل ، نابینا ، لال و لنگه و رو دستم باد کرده ، تو بیا این رو بگیر .
محمد متعجب با خودش فکر میکنه و قبول میکنه .
اینا باهم ازدواج میکنن و وقتش میرسه که هم دیگرو ببینن .
محمد وارد اتاق شد ناگهان دختر پاشد و راه رفت ، محمد با تعجب گفت مگه لنگ نبود ، دختر چادرش را درآورد ، محمد با تعجب گفت مگر کچل نبود این که موهاش خیلی خوشگله ، به محمد نگاه کرد ، محمد گفت مگه کور نبود ، دختر به محمد سلام کرد ، محمد با گفت لال نبود ، آنقدر استرس و ترس داشت که از اتاق قرار کرد .
تا اومد در رو باز کرد بابای دختر گفت کجا شب اول داری فرار میکنی ؟
محمد گفت آخه این دختره اونی نبود که شما گفتین ، فکر کنم اتاق رو اشتباه اومدم .
بابای دختر گفت نه اشتباه نیومدی ، منم اشتباه نگفتم ، اگر من به تو گفتم دخترم کچله بخاطر این بوده که تا الان هیچ نامحرمی موهاش رو ندیده ، اگر گفتم نابیناست چون تا حالا هیچ نامحرمی چشمش به چشم دخترم نخورده ، اگر گفتم لنگه چون تا حالا تو هیچ مکان بدی پا نزاشته ، اگر گفتم لاله چونکه تا حالا با هیچ نامحرمی صحبت نکرده ....!
رفقا مواظب نگاه مان باشیم .....
یاعلی
#داستان
#تلنگر