#حکایت ✏
آورده اند که ، وقتی حاج میرزا آقاسی در عراق زندگی می کرد ، از طرف حاکمان عثمانی بغداد، که سنی مذهب بودند ، حکم شد که ایرانیان مقیم عراق باید این کشور را ترک کرده و به کشور خود باز گردند و امامان خود را نیز با خود ببرند .
ایرانیان عراق وحشت کردند و از آنجا ییکه توان مقابله با دولت را نداشتند، برای چاره جویی به نزد حاجی آمدند ، حاجی در پاسخ آنها گفت :هیچ وحشت نکنید، عده ای از شما بیل و کلنگ بردارند و به بقعه ی شیخ عبدالقار گیلانی بروند و وانمود کنند که، مشغول خراب کردن آن هستید و هر کس از ایشان پرسید، چه می کنید؟!؟ بگویند حکم حاکم است، که ایرانیان هرچه دارند با خود بردارند و به ایران بازگردند شیخ عبدالقادر هم از ماست.
باید ذکر کرد که عبدالقادر از علمای سنی مذهب قرن پنج وشش هجری و مورد توجه و احترام سنیان بغداد بود ، در نتیجه حاکم عثمانی با شنیدن اقدام ایرانیان، از ترس نا آرامی های پس از خرابی بقعه ی عبدالقادر، حکم قبلی خود را کان لم یکن اعلام کرد و این چنین حاجی با یک ترفند ساده بدون انکه خون از دماغ کسی جاری شود حق رابه حقدار رساند.
@Dastanhaykotah
#حکایتــــــــ...
🔴 شهیــدی که همچنان در برزخ گیـــر بـود!!
❌ اتفاقــی بسیار تکاندهنـــده...
در یکی از همین شهرستانهای جاده امام رضا علیهالسلام (تهران تا مشهد) عالِم دینی زندگی میکند، ایشان با شخصی رابطه دوستی داشت که آن شخص به شهادت رسیده بود.
یک شب در عالم رؤیا خواب دوست شهیدِ خود را میبیند و از وی در مورد احوالات عالم بررخاش سوال میکند.
شهید به وی میگوید گیــر کردم و بلاتکلیف هستم!!
عالِم سوال میکند تو دیگه چرا؟ تو که شهید هستی و به محض ریختن خونت باید تمام اعمال ناصالحت پاک شده باشد؟!
شهید میگوید بله همین طور است ولی یک گیــر بزرگ دارم!
عالِم سوال میکند چه گیـری؟!
شهید میگوید: در زمان حیاتم کارمند حراست آموزش و پرورش شهرستانِ ... بودم. یکروز متوجه شدم کارمند خانمی در اتاق خود تخلّفی انجام داده، لذا حسب وظیفه با او برخورد کردم که منتج به اخراج وی شد و همه همکاران نیز متوجّه تخلف وی شدند! از آنجا که شهر طوری بود که اگثراً یکدیگر را میشناختند دیگران نیز متوجّه تخلف آن خانم همکار شدند!
و حالا در بررخ خود بلاتکلیف هستم تا حقالناسی که بر گردن دارم مرتفع شود. و تا آن خانم رضایت ندهد گیـر هستم تا روز محشر و سر پل صراط!
این عالِم میگوید با آشفتگی از خواب بیدار شدم، صبح شده بلافاصله به آموزشوپرورش شهر مراجعه و چون فردی شناخته شده دینی بودم مشخصات و آدرس آن خانم را در اختیارم قرار دادند.
به درب منزل آن زن مراجعه و مسئله خواب را برایش بازگو نمودم و از ایشان درخواست کردم از حق خود نسبت به شهید بگذرد.
خانم نپذیرفت!
گفتم حاضرم از مال خود که طاهر و پاک است بهمدت ۱۵ سال حقوقت که زمان اخراجت از محل کار است را پرداخت کنم.
خانم قبــــول نکــرد!
گفتم به همراه حقوق، اضافهکارت را نیز خواهم داد.
باز قبول نکرد!
هرچه خواهش و التماس کردم قبول نکرد!
زن یک جمله گفت: خسارت مالیام را جبران میکنید، آبروی رفتهام را چه میکنید؟!
زن گفت ۱۵ سال است به ندرت از منزل بیرون میرم چرا که از مردم خجالت میکشم و قسم خوردهام از این فــرد نگذرم تا سر پل صراط و روز حسابرسی و دادخواهی... گفت من در خلوت خود گناهی کرده بودم که کسی از آن اطلاع نداشت و خدا میدانست حال این فرد از کجا فهیمد نمیدانم، اخراجم کردن اشکالی نداشت، چرا آبرویم را بردند و همگان فهمیدن من چه گناهی کردهام!
این عالم میفرمود دست خالی از منزل زن خارج شدم و نتوانستم برای خلاصی آن شهید کاری کنم!!! 😔
نکتـــــــــــه:
این شهید بود که سر یک حقالناس گیــر افتاده مراقب خودمان باشیم!
@seraj1397
.
🍂🌺🍃🌸🍂🌺
#حکایت ✏️
✍روزی حکیمی به شاگردانش گفت:
فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدمهایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان میآید پیاز قرار دهید.
روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت :
هر جا که میروید این کیسه را با خود حمل کنید.
🔸شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که :
پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت میکند.
حکیم پاسخ زیبایی داد :
این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید.
🔹این کینه، قلب و دل شما را فاسد میکند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد.
📘 #حکایت
پيرى در روستايى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجد مى رفت .
دريك روز بارانى پير ، صبح براى نماز از خانه بيرون امد ،چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد، خيس وگلى شد. به خانه بازگشت لباس راعوض كرد ودوباره برگشت ، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه ،اى پير ،من شيطان هستم
براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم
براى باردوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم
براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!!!
گر تو ان پیر خرابات باشی
فارغ ز بد و بنده ی الله باشی
شیطان به رهت همچو چراغی بشود
تا در محضر دوست همیشه حاضر باشی.
#عبادت
.
#حکایت
پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد.
شاه از قاضی شهر فتوی مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند.
پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟
جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن میرسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات میدهد و به آن میرسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است.
گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان میبینی مرا میکشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بندهات بینیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمیتوانم برسانم. ای بینیاز مرا به حق بینیازیات قسم میدهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بینیازیات سوگند میدهم رهایم کنی.
شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو . من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح میدهم. شاه با چشمانی اشکآلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بینیاز مرا هم شفا داده و بینیازم از خلایقش کند.
جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📱 آدرس سایت و شبکههای اجتماعی
🆔 @anwartohid_ir
🌐 www.anwartohid.ir
◉✿ #موسسه_انوار_توحید ✿◉
--------------------------------------------------------------
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حکایت
🔹نجاتم دهید!
مرحوم آیت الله حاج میرزا جواد انصاری همدانی میگوید: از یکی از خیابانهای همدان عبور میکردم، دیدم جنازه ای را به سوی قبرستان میبرند و جمعی او را تشییع میکنند، ولی از جنبه ی ملکوتیه او را به سمت یک تاریکی مبهم و عمیقی میبردند و روح مثالی مرد متوفی، بالای جنازه میرفت و پیوسته میخواست فریاد
کند که ای خدا! من را نجات بده؛ ولی زبانش به نام خدا جاری نمی شد. آن وقت رو میکرد به مردم و میگفت:
ای مردم! من را نجات دهید. نگذارید مرا ببرند؛ ولی صدایش به گوش کسی نمی رسید.
من صاحب جنازه را میشناختم، او حاکم ستمگری بود! [۱]
آیین ظلم، پیشه هر آن ناصواب کرد
برداشت تیشه، ریشه ی خود را خراب کرد
بنیاد پایه ای چو بر آیین ظلم شد
چون آن کسی بود که عمارت بر آب کرد
با قوم عاد باد فنا بین، چها نمود
----------
[۱]: کرامات علماء / ۱۷۷.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📱 آدرس سایت و شبکههای اجتماعی
🆔 @anwartohid_ir
🌐 www.anwartohid.ir
◉✿ #موسسه_انوار_توحید ✿◉
--------------------------------------------------------------
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج