🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت🌱
سبحان سریعتر از کیمیا به خودش اومد و از کیمیا جدا شد
چند قدمی عقب رفت و در حالی که چند قطره اشک چشمش رو پاک میکرد
گفت
_ ببخشید ببخشید معذرت میخوام ببخشید کیمیا دست خودم نبود ببخشید
کیمیا که به دیوار تکیه داده بود و ساکت بود
سبحان به قدمهای تند به سمت ماشینش رفت روشن کرد و سریع دنده عقب میرفت
حسین گفت
_کیمیا اینجا چه خبره
اون کیه حالت خوبه
کیمیا همچنان بی صدا ایستاده بود
و به لحظهای فکر میکرد که گرمی لبهای سبحان روی لبهایش نشسته بود
حسین جلو اومد دستاشو جلوی چشمای کیمیا به چپ و راست داد و گفت
_هو کیمیا چته
چرا مجسمه شدی
این همون همکارت نبود که اون روز تو رو رسوند
اسمش چی بود آهان سبحان
چه خبره اون اینجا چیکار میکرد
کیمیا تازه به خودش اومد و انگار که دزدی را سر دزدی گرفته باشند هول کرده سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت
_هیچی هیچی نبود کاری نداشت
حسین چشمهاشو ریز کرد و گفت
_ بیا بریم تو
فکر خوبی بود با هم تو رفتن و تو روشنایی لامپ حسین کیمیا رو نگه داشت به چشمهاش زل زد و گفت
_نمیخوای بگی چه خبره
اون با تو چیکار داشت این وقت شب
کیمیا که حالش خیلی بد بود و به نوعی سردرگم بود گفت
_الان بگم
حسین خندید و گفت
_نه بیا بریم تو تا بقیه شک نکردن
ولی فردا حتماً باید توضیح بدی
کیمیا گفت
_چشم
و حسین جلوتر از کیمیا به سمت خونه رفت
میانه راه کیمیا واستاد و به صورت غیرارادی دست کشید رو لبش
صحنهای که سبحان اون کارو کرد تو ذهنش تدایی میشد
این کار سبحان لذت نداده بود فقط فکر کیمیا رو سخت مشغول کرده بود نمیدونست با این سبحان عاشق چکار کند
کلافهتر و سردرگمتر از همیشه به میلاد فکر کرد و وارد خونه شد....
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
🍃🍃🍃🌸🌸
#سرنوشت🌱
زینب خانوم دستگیره ظرف برداشت و پرت کرد به سمت حسین و کیمیا
و گفت
ذلیل نشی بچه زهرم ترکید
و کیمیا میون خنده اومد کنار زهرا نشست
دستشو دور گردن زهرا انداخت و گفت
مبارک باشه آبجی ایلیا پسر فوق العادهای هستش
زهرا کیمیا راهول داد و گفت
زهرمار شماها واسه چی فال گوش وایستادین
زینب خانوم در حالی که از خوشحالی چشماشم برق میزد گفت
من خیلی ایلیا رو دوست دارم
خودتون میدونید چه پسر با جنم و با غیرتی هستش
خدا رو صد هزار مرتبه شکر که از تو خوشش اومده
زهرا حق به جانب گفت
وا مامان مگه من چمه
من که نمیگم تو یه چیزیت هست
کیمیاگفت
تو خیلی هم خوبی
عماد یک وصله ناجور برای خانواده ما بود
حالا که شکر خدا طلاق گرفتی و از اون زندگی پر استرس راحت شدی
ایلیا بهترین مرد برای توئه
خودتم میدونی
کسی دیگهای به جز ایلیا ازت خواستگاری میکرد
میگفتم تازه طلاق گرفتی و بهتره تا دو سال ازدواج نکنی
ولی ایلیا به قدری خوبه و میشناسیمش که از همین الان به عنوان خواهر بزرگترت میگم مبارکه
تو دیگه خوشبخت شدی
حسین که خندیدنش هنوز تموم نشده بود و گاهی مثل گلی نخودی میخندید
بالاخره تونست به خندهاش تسلط پیدا کنه و جدی گفت
منم نظرم همینه هممون ایلیا رو میشناسیم
پسر خیلی خوبی هستش
بهتره تا از دست نرفته جواب مثبت رو بهش بدیم
زهرا سرش رو پایین انداخت و ناراحت گفت
اون از من خوشش اومده نه دایی و زن دایی که
من مطمئنم اونا مخالف میکنند و منصرفش میکنن
ایلیا تک پسر اوناست
مطمئناً زن دایی مخالفت میکنه
کیمیا گفت
ایلیا اگر با حرف دایی و زن دایی منصرف میشه پس همون بهتر که منصرف بشه
اگر با وجود مخالفتها روی انتخابش موند اون موقع هست که این ازدواج ارزش بله گفتن داره
البته این نظر من
حسین پرسید
کی ازت جواب میخواد
شمارشو برام داد گفت فردا زنگ میزنه برای جواب گرفتن
آها نه گفت خودم بهش زنگ بزنم
جواب رو بگم
ولی من زنگ نمیزنم
اگه زنگ زد جوابت چیه
راستشو بگم نمیدونم
یعنی تو ایلیا رو دوست نداری
زهرا خجالت زده گفت
چرا خیلی دوسش دارم این از خوش شانسی منه که ایلیا از من خوشش اومده
ولی راستش میترسم تو خواستن ایلیا کلی اگه اما و اگر هست
بزرگترین نشونم همین دایی و زن دایی که اگه مخالفت کنند اون موقع چی
زینب خانم گفت
توکل به خدا ببینیم چی میشه
ولی من دلم روشنه
حسین با تهمایه طنز گفت
کیمیا کم بود زهرا هم بهش اضافه شد
گفته باشما من اول همتون باید نامزد کنم
داداش گلی که برگرده فوری میریم خواستگاری و نامزدی
زینب خانوم دستاشو بالا برد و گفت
انشاالله من از خدام مادر عروسی تو رو ببینم
کیمیا حین بلندی کشید و گفت
وااااای
همه کیمیارو نگاه کردند و کیمیا روی دستش زد و گفت...
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت🌱
کیمیا لبخندی زد و گفت
آره خودمم متوجه شدم
دیگه بهش شک ندارم دوستش دارم
ولی مطمئن نیستم زن خوبی براش بشم
گلی چشمکی زد و در حالی که کیفشو روی شونهاش میانداخت گفت
مطمئنم میشی
تو بهترین زن برای سبحانی
از من میشنوی بزار بیاد خواستگاریت عقد کنید
یا اصلاً عقد و عروسی رو با هم بگیرید
مثل ایلیا و الهام
یکم بیشتر که پیشت باشه محدود نباشه آروم آروم تو هم اون روزا رو فراموش میکنی
کیمیا لبخندی زد و به اشارههای مستقیم و غیر مستقیم سبحان افتاد خندش گرفت
ولی به گلی حرفی نزد
با هم به خیابون اومدن
کیمیا دستشو رو بازوی گلی گذاشت و گفت
همیشه صحبت کردن با تو آرومم کرده
ممنون که هستی گلی خانوم
حسین که سمت دیگه خیابون بود با لبخند به گلی و کیمیا نزدیک شد
با لبخند سلامی داد و گفت
شما خانوما رو ول کنی تا خود صبح صحبت میکنید
نمیفهمم این همه صحبت جمله کلام واژه را از کجا میارید
کیمیا لبخند زد و گفت
گلی این شوهرتو ادب کن داره ما خانما رو مسخره میکنه
من میرم تو ماشین بشینم زود بیا بریم که دلم برای مامان تنگ شد
و بعد با خنده رفت تو ماشین نشست
حسین که یک سر و گردن از گلی ریزه میز بزرگتر بود
چشمکی به گلی زد و گفت
چطوری خانم خانوما
گلی با لبخند گفت
مرسی حسین آقا به خوبی شما
و بعد انگار که سردش شده باشه خودش رو کمی جمع کرد
برو مثل اینکه سردته
تا دم در آپارتمانت میام
نه بابا راهی نیستش که
همین جاست دیگه
تو برو سلام برسون مامان
بزار بیام
برو حسین نمیخوام دوستام ببیننت
نمخوام تا روزی که عقد نکردیم کسی چیزی بدونه
باشه عزیزم عصبانی نشو
مواظب خودت باش
و گلی مهربان شد و گفت
چشم شب بخیر
حسین چشمکی زد و از دور گلی رو بوسید
و با لبخند به طرف ماشینش رفت
به محض اینکه سوار ماشین شد کیمیا گفت
باید به قسمت خدا آفرین گفت
خوشحالم که گلی رو برای تو فرستاده
حسین با خنده چشمکی به کیمیازد و گفت
خوشت اومده
و کیمیا خندید و گفت
عالی خوشبخت بشی داداشی
سبحان پسر خوبیه
کیمیا لبخندی زد و تو فکر رفت
احساس میکرد دلتنگ سبحان شده
گوشیشو نگاه کرد و پروفایل سبحان باز کرد
پسر شیطون کلاس تکیه به درختی کرده بود و با اون چشمای خوشگل زاغیش به دوربین نگاه میکرد...
🍃🍃🌸
🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت🌱
ای زهرا تازه یادم افتاد ایلیا زنگ زد بهت
زینب خانم ابرو و اشاره اومد که کیمیا ساکت باشه
زهرا سرخ و سفید شد و آروم گفت
ها چی
و بعد غذا رو بهونه کرد و رفت تا قابلمه غذا رو که آبگوشت بود بیاره
کیمیا خندش گرفته بود که همچین سوتی بزرگی داده
و پا شد به دنبال زهرا به آشپزخونه رفت
وقتی به آشپزخونه رسید
طوری که صداش بیرون نره بعد از کلی خنده گفت
چقدر من گیجم اصلاً حواسم به بابا نبود
مطمئنم همه چیزو فهمید
زهرا دست به کمر شد و گفت
چه با خوشحال و هیجان و صدای بلندم میپرسه
حداقل یکم آروم بگو
الان رضا هم شنید
مگه رضا خونه است
آره بابا دوباره با بابا حرفش شد
رفت تو اتاقش
خوب حالا فعلاً که گندو زدم لااقل بگو ایلیا زنگ زد یا نه
زهرا خوشحال شد طوری که چشماشم برق میزد و با خوشحالی گفت
آره خودش زنگ زد
و کیمیا با هیجان گفت
خوب چی گفت چی گفتین به همدیگه
زود باش بگو تعریف کن دیگه
زهرا دوباره دست به کمر شد
ابروهاش نمایشی گره زد و گفت
مگه تو میگی با سبحان چه حرفی زدی که من بیام حرفای ایلیا رو بهت بگم
دیگه اذیت نکن این موضوع فرق میکنه
هیچ فرقی نمیکنه ولی من بهت میگم
ازم پرسید فکرامو کردم یا نه
منم گفتم تو چطور
اصلاً فکراتو کردی
مطمئنی که همینجوری حرفی نزدی
اونم گفت هم فکراشو کرده تصمیمشو گرفته
به دایی و زن دایی هم گفته
طبق انتظارمون زن دایی مخالفت کرد
ولی دایی گفته زهرا بهترین انتخابته
ایلیام میگفت چند ساعت نشستم با مامانم صحبت کردم و راضیش کردم
فقط منتظر جواب مثبت توام تا بیایم خواستگاری
کیمیا باورت میشه زن دایی قبول کرده
کیمیا با خوشحالی گفت
وای برات خیلی خوشحالم
ایلیا خیلی پسر خوبیه
میدونم که خوشبختت میکنه
کیمیا هنوزم یکم میترسم
شک نکن انتخابت درسته
زهرا سرش رو پایین انداخت و با لحن ناراحتی گفت
من که انتخاب نکردم اون منو انتخاب کرد
یعنی تو دوسش نداری
چرا بابا منظورم این نیست
فکرشم نمیکردم ایلیا از من خواستگاری کنه
انگار برکت قدم خیرمون برای بچههای بهزیستی بود
که اینجور خدا جوابمون رو داد
کیمیا زهرا رو بغل کرد و گفت
تبریک میگم آبجی کوچیکه خوشبخت باشی
بازم تو زودتر از من ازدواج کردی
زهرا خندید و گفت
امروز زن دایی تماس میگیره وقت خواستگاری بگیره
ولی میگم کیمیا ناهید بفهمه خیلی ناراحت میشه
تو به اونم فکر میکنی
ناهید باید همون موقعها که ایلیا بهش توجهی نکرد متوجه میشد که علاقهای بهش نداره
ایلیا که ازدواج کنه اونم ازدواج میکنه میره
خونه زندگی خودش
والا بس که گوش تلخه فکر نکنم کسی اونو بگیره
اونم قسمت خودش رو داره ولی زهرا خیلی خوشحالم
زهرا خجالت زده گفت
ممنون
و قابلمه آبگوشت را برداشت برد کنار سفره نشست...
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری