#داستانک 📚
فردی بـه پزشک مراجعه کرده بود. در حین معاینه، یک بازرس از راه می رسد و از پزشک میخواهد کـه مدارک پزشکی خود را ارائه بدهد . پزشک بازرس رو بـه کناری می کشد و پولی در دست بازرس می گذارد و می گوید: "من پزشک واقعی نیستم. شـما این پول رو بگیر و بی خیال شو." بازرس پول را می گیرد و می خواهد از در خارج شود، در این حال مریض که شاهد این ماجرا بود ، یقه بازرس را می گیرد و اعتراض می کند .
بازرس در جواب می گوید :" من هم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از پزشک قلابی شکایت کنی. "
مریض لبخند تلخی می زند و می گوید:" اتفاقا من هم مریض نیستم و فقط اومده بودم گواهی بگیرم نرم سرکار!"
#نتیجه در جامعه اي کـه هرکس بنوعی آلوده بـه فساد یا حداقل خطا !! میباشد، چگونه میشود با فساد به طور قطعی و ریشه ای مبارزه کرد؟
✅از کتاب خوره
#داستانک
🔗زنی به مشاور خانواده گفت:
من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛
همه حسرت زندگی ما رو میخورند.
سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی.🍃🌸
امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.
پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم,🍃🌸
چه کسی را نجات خواهی داد؟
و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛
چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!
از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟
مشاور جواب داد:🍃🌸
🖇شنا یاد بگیرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب......
به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران ،توانایی خود را افزایش دهید...🍃🌸
#داستانک
آب و آتش
روزی روزگاری
آب زلالی عاشق آتش میشود
آب هرروز فقط بخاطر دیدن آتش مسیر خود را تغییر میداد تا بجای آنکه به رودخانه برسد از کنار آتش بگذرد تا بتواند او را ببیند.
آب بسیار شفاف و پاک بود و شیرین،
ولی آتش بسیار مغرور و خودخواه
کار هر روز آب این بود که دور و بر آتش باشد اما نمیتوانست نزدیک آتش شود چون میترسید از آتش جواب رد بشنود
آب هر روز برای خود بهانه ای می آورد که بتواند آتش را ببیند
ولی آتش بسیار مغرور بود و آب را نمیدید و طوری رفتار میکرد که انگار آب وجود ندارد.
ولی آب تسلیم نشد و همچنان برای دیدن آتش لحظه شماری میکرد
آب نمیدانست این عشق چقدر خطرناک است
آب لحظه به لحظه تلاش خود را میکرد که توجه آتش را به خود جلب کند.
بلاخره روزی صدای کودکانی را شنید که با آب بازی میکردند و این دلیلی بود که آتش به مهربانی آب پی ببرد.
بعد از آن این آتش بود که منتظر میماند تا آب را ببیند
دقایق را شمار میکرد تا که آب را میدید اما نمیتوانست بگوید که او هم آب را میخواهد چون میدانست بودن کنار آب چقدر برای هر دوی آنها خطرناک است
اما نمیتوانست مانع خود شود
هرروز بیشتر از دیروز وابسته هم میشدند
اما آب خیلی بیقرار شده بود و با خود میگفت نکند آتش را از دست بدهد
روزی آب دل را به دریا زد و عشقش را به آتش اعتراف کرد
آتش هم غرور را کنار گذاشت و عشق آب را قبول کرد
اما به او گفت که فقط از دور کنارش باشد ولی نگفت چرا
و این نگفتن آتش آب را بیقرار و کنجکاو ساخته بود
روزها میگذشت و عشق آب و آتش به دوری در کنار هم سپری میشد اما آب میخواست بداند چرا نمیتواند در کنار آتش باشد چرا نمیتواند آتش را در آغوش بگیرد و چرا؟؟؟
اما برعکس آن آتش خوب میدانست آخر این عشق چگونه هست و نمیخواست آب را ناراحت بسازد
روزی دل آب طاقت نیاورد و فقط آتش را میخواست آتش نمیخواست آب را از دست بدهد و از یک طرف آب هم دلیل کار آتش را میخواست خواستن بلاخره با هم یکجا شوند با پذیرفتن هر خطری خواستن کنار هم باشند
روزش فرا رسید
آب روبروی آتش قرار گرفت
شعله های آتش آب را تبخیر میکرد و این باعث میشد آب از بین برود
و آب باعث میشد تا شعله های زیبای آتش رو به خاموشی برود
عشق هر کدام که بیشتر میشد آن یکی را از بین میبرد
و هیچ کدام نمیخواستن باعث مرگ آن یکی شوند با هر قدم نزدیک شدن به یکدیگر باعث صدمه رساندن بهم میشدند
هر دو ناراحت و غمگین به هم میدیدن وهیچ کاری انجام داده نمیتوانستن
تصمیم گرفتن به جای اینکه همدیگر را نابود کنند کنار یکدیگر باشند آب آتش نارنجی خود را از دور میدید
آتش آب زلال خود را از دور
و این بود که عشق آب و آتش هم مثل دو خط موازی شد
عاشق هم، درکنار هم
دور از هم
#سوریه
#وعده_صادق
#ایران_قوی
#ایران
#صیانت_از_امنیت
#طوفان_الاقصی_۲
#وعده_صادق_سه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#طوفان_الاقصی_۲
#وعده_صادق_سه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🌺https://eitaa.com/ajez12
🌸کانال سربازان حضرت زهرا سلام الله
📗#داستانک
پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد.
شاه از قاضی شهر فتوی مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند.
پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟
جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن میرسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات میدهد و به آن میرسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است.
گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان میبینی مرا میکشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بندهات بینیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمیتوانم برسانم. ای بینیاز مرا به حق بینیازیات قسم میدهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بینیازیات سوگند میدهم رهایم کنی.
شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو . من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح میدهم. شاه با چشمانی اشکآلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بینیاز مرا هم شفا داده و بینیازم از خلایقش کند.
جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت
#سوریه
#وعده_صادق
#ایران_قوی
#ایران
#صیانت_از_امنیت
#طوفان_الاقصی_۲
#وعده_صادق_سه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#طوفان_الاقصی_۲
#وعده_صادق_سه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🌺https://eitaa.com/ajez12
🌸کانال سربازان حضرت زهرا سلام الله