نان سنگک گرفته بودیم و میآمدیم طرف خوابگاه. چند تا سنگ به نان ها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی. میگفت: بچه بودم، یه بار نون سنگک خریدم، سنگ هاش رو خوب جدا نکرده بودم، بهش چسبیده بود. خونه که رسیدم، بابام سنگ ها رو جدا کرد داد دستم، گفت برو بده به شاطر. نونوا ها بابت اینا پول میدن.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#کوچه_شهدا✨
#اللّهُمَّعَجِّلْلِوَلیِّڪَالْفَرَج🌹
┄•●❥@talabetoos251__1100
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
🌷 #شهید_مصطفی_احمدی_روشن
یک قطعه برای سازمان شده بود بحران امنیت ملی؛ این یعنی تحریم. مگر میشد با این تحریمها کار کرد. مصطفی آن قدر از آن قطعه وارد کرد که تا مدتها کار سازمان را راه میانداخت. همه میگفتند هر کسی غیر از مصطفی میخواست آن را تأمین کند، در آن زمان یکصدمِ این هم نمیتوانست وارد کند. قطعه را داد به چند تا از بچههای قدیمی که میشناختشان. داد که از رویش بسازند. به وارد کردن راضی نبود. ریسکش بالا بود، ولی میخواست نتیجه بگیرد. زمان میبرد، اما مصطفی صبور بود، میگفت: وقتی میتونیم خودمون بسازیم، چرا باید ارز از کشورمون بره بیرون؟ مدام پیگیری میکرد و همهجوره هوایشان را داشت. به یک گروه هم نداد، کار را به چند تا مرکز دانشگاهی سپرد. طول کشید، اما دست آخر بچهها قطعه را ساختند، تست کردند و جواب گرفتند. حالا مصطفی نیست پای قرارداد تولید انبوه..
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"