من حقِّ خود را یڪ شب از دنیا گرفتم
آرامش از روح و تـــن دریا گــــرفتم
وقـتے بـغل مـیکرد دریا آســـمان را
مـن در تــعامل هاے آبــے، جــا گـــرفتم
بــا چـشمها ، بــا دست هایت زنـدگے را
از پـلڪ هاے بــسته ے فـــردا گـرفتم
ایــن دستها ،حدّ و حدودِ قـرمزم ، بــود
گــفتند مــــرزت ، لاڪ را بــالا گـــرفتم
وقـتے کـه اسـتبداد مـویت در جـهان بود
تـاریخ را از دســـتِ نــازیها گــــرفتم
طـاقت نـمے آورد چـــشمم ، یـوسفت را
از گــورها یـڪ شــب زلــیخا را گـــرفتم
#عصمت_قنواتے
#فرامرز_عرب_عامرے
https://eitaa.com/joinchat/768213059C9cf83d0985
۶ دی ۱۳۹۹
دل بـی تاب مرا دید ، ولی بی من رفت
روح من بـود ولی ، بی خبرم از تن رفت
همه ی حنجره ها در غزلم می نالند
بعدِ او در کف پاهای جهان سوزن رفت
یک شب از نام و نشان دهنش پرسیدم
گفت خورشید ولی ، موقع تابیدن رفت
بعد او هیچ بهاری به زمین پا نگذاشت
خاطرات خوش گل از سر هر دامن رفت
کاش با پای خودش ، سمت دلم بر گردد
آن عزیزی که شب از قصّه ی پیراهن رفت
#عصمت_قنواتی (غزل )
#فرامرز_عرب_عامرے
https://eitaa.com/joinchat/768213059C9cf83d0985
۱۰ دی ۱۳۹۹