📙 هزار و یک حکایت اخلاقی
✍#موسی_و_دختران_شعیب
وقتی حضرت موسی مرد قبطی را به قتل رساند، فرعونیان نقشه کشیدند موسی را به قتل برسانند، موسی (ع) از مصر خارج شد و هشت (یا سه روز در راه بود تا به دروازه شهر مدین رسید و سختیهای بسیار کشید و برای رفع خستگی زیر درختی که چاهی کنارش بود آرمید او مشاهده کرد که دو دختر برای آب کشیدن از چاه منتظرند تا چوپانان آب گیرند بعد نوبتشان شود، به آنها فرمود: من برای شما از چاه آب میکشم و آنان از هر روز زودتر آب را به خانه آوردند. پدر این دو دختر (حضرت شعیب (ع) پرسید: چطور امروز زودتر آب آوردید و گوسفندان را آب دادید؟ آنان قصه ی آن جوان را نقل کردند. شعیب فرمود: نزد آن مرد بروید و او را نزد من آورید تا پاداش کارش را به وی بدهم. دختران نزد موسی (ع) آمدند و در خواست پدرشان را گفتند و موسی (ع) هم بی درنگ به خاطر خستگی و گرسنگی و غریب بودن قبول کرد. دختران به عنوان راهنما جلو راه میرفتند و موسی به دنبال آنان میرفت و نگاه میکرد از کجا میروند. چون هیکل و بدن آنان از پشت نمایان بود حیا و غیرت به او اجازه نمیداد به آنان نگاه کند، پس فرمود: من جلو میروم و شما پشت سر من بیایید، هرکجا دیدید اشتباه میروم راه را به من نشان دهید آیا سنگ ریزهای جلوی پای من بیندازید تا راه را تشخیص بدهم؛ زیرا ما فرزندان یعقوب به پشت زنان نگاه نمی کنیم. وقتی نزد حضرت شعیب (ع) آمدند و جریان را گفتند، شعیب نیز به خاطر پاداش کار، نیروی جسمانی، حیاء پاکی و امین بودن، دختر خود به نام صفورا را به ازدواج حضرت موسی در آورد.
📙یکصد موضوع، پانصد داستان 221/1 ؛ به نقل از: تاریخ انبیاء 65/2 - 71
(راهی بسوی تکامل) ایتا
https://eitaa.com/akbarrahimi520