عزیزان انقلابی سی سخت را دریابید!
واقعیت فراتر از آن است که میگویند و میشنوید
#برف
#سرما
#باران
#زلزله
#چادر_مسافرتی(پلاستیکی)
🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
انشالله دوستان عزیزم،، کمکهای خودتون رو،،،، دوشنبه از ساعت ۲ عصر به پایگاه بسیج شهید مفتح تحویل دهید...
انشالله خدا خیرتون بده 🌹🌹
ممنون والتماس دعا
یاعلی
#ایران_همدل🇮🇷
#ما_ملت_امام _حسینیم
#لبیک_یا_مهدی_عجل_الله
#لبیک_یا_خامنه ای
📣 #همدلی_طلایی | ماجرای شیرین همدلی
❤️ دلم نمیخواست مثل همه دخترها برای عروسی ام خرجهای رنگارنگ بتراشم. نه آیینه شمعدان نه خرید لباس و کیف و کفش نه مراسم عروسی نه... هیچ کدام را نخواستم. اما طلا دوست داشتم. برایم مهم بود. به بابا هم گفته بودم. همیشه میگفتم طلا "آبرو"ی زن است. این را از زن های فامیل زیاد شنیده بودم..
هنوز عقد نکرده بودیم. صیغه بودیم. یک شب آمد به خانهمان. با بابا سه تایی دور هم شام خوردیم. وسط شام بابا رو کرد بهش و گفت ایشون گفته من هیچی نمیخوام فقط اینم خوب باشه( اشاره کرد به سینهاش) منظورش سرویس طلا بود. او هم که با دقت گوش میداد گفت چشم..
همهاش منتظر بودم سرویسم را برایم بخرد. ولی جور نمیشد ، یا وقت نداشت یا پول. خلاصه تا چند روز مانده به عروسی نشد بخریمش. قبلاً ازش قول گرفته بودم چیز خوب برایم بگیرد. ازش پرسیده بودم چقدر میخواهی هزینه کنی؟ آخرش گفته بود ۲۰ میلیون. خیلی راضی بودم. روز موعود رسید. رفتیم جواهرفروشی. فروشنده چند تا سرویس گذاشت جلویم. همهاش قشنگ بود. هر کدام را میپسندیدم یکی زیباتر و سنگینتر میآورد. او هم خوشش میآمد. نه نمیگفت. من هم ته دلم از بلند نظری اش کیف میکردم. آخر سر سرویسم را انتخاب کردم. میشد ۳۲ میلیون. هیچ مخالفتی نداشت. در نهایت رضایت پولش را پرداخت. "مبارکت باشد" گفت و آمدیم بیرون. سوار موتور شدیم. راه افتادیم. به آن چیزی که میخواستم رسیده بودم .. احساس کردم خیلی دوستم دارد. باد هم میخورد توی صورتم. شهریور ماه بود، سال ۹۵...
شب جمعه بود. طبق معمول هر هفته می خواستیم برویم منزل مادر شوهرم. قبلش طلاها را سر راه تحویل دادم به خانمی که قرار بود انها را برساند به بیت رهبری تا برای کمک به لبنان در جنگ علیه اسرائیل خرج شود. آخر شب برگشتیم خانه. یک جور خاصی حالم خیلی خوب بود. خوشحال، با نشاط، سبک... داشتم لباسهایم را عوض میکردم. با یک حالت نیمه شوخی نیمه دلخوری گفت فلان قدر طلا رو دادی رفت دیگه؟خندیدم و گفتم آدم یهو خر میشه. نگاهم کرد. یادش نمیآمد. بهش گفتم یادت نیست وقتی برام خریدیش بهم اینو گفتی؟ گفت نه. برایش تعریف کردم: روی موتور نشسته بودیم. از پشت بغلت کرده بودم. بهت گفتم دستت درد نکنه، خیلی خوب برام خرج کردی، بیشتر از اون چیزی که قرار بود. باد می خورد توی صورتت، پیراهن تو و چادر من رو داشت با خودش می برد، از توی آینه نگاهت کردم، دور رو نگاه می کردی، بارون لبخند همه چاله چوله های صورتت رو پر کرده بود، انگار سبک شده باشی دستات رو روی فرمون موتور چرخوندی و بهم گفتی آدم یهو خر میشه دیگه. حالا من هم بهت همونو میگم. لبخند تلخی زد، انگار حسرت خورده باشد گفت "مبارکت باشد". گفتم چی؟ گفت ازاد شدنت... مهر ۱۴۰۳
آن شب تا نیمههای صبح یواشکی نم اشک را از گوشه چشمانم پاک میکردم. معلق شده بودم بین دو احساس سبکی و سنگینی. سبکی دل کندن ، سنگینی جدایی. هم احساس وصل داشتم هم احساس فراق. وصل به یک محبوب و فراق از محبوبی دیگر. خجالت میکشیدم او ببیندم. من با آن همه ادعا، حالا در فراق یک سرویس طلا نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. محبوبی را که از محبوبم هدیه گرفته بودم داده بودم رفته بود به پای محبوبی والاتر.. احساس می کردم بزرگ شده ام. رشد کرده بودم. پوست انداخته بودم ، من به خاطر امام زمانم، "آبرو"یم را داده بودم...
خانم ۳۷ ساله از تهران
📲 #ایران_همدل | مشارکت در پویش
📣 راوی همدلی باش: 👇
@iranehamdel_contact