اخبار لفور
📗 متن کامل داستان طالب و زهره : ⭐️ قسمت اول ⭐️ 📗 افسانه ها ، داستانها و منظومه هایی که از گذشتگان
📗 متن کامل داستان طالب و زهره:
⭐️ قسمت دوم ⭐️
شرح کامل داستان :
در سال ۹۹۱ هجری قمری ، عبدالله نامی در شهر آمل زندگی می کرد که تنها یک فرزند پسر داشت بنام محمد.از همان اوان کودکی علاوه بر تندرستی و سلامت ، نشانه های فراست و ذکاوت در محمد به چشم می آمد.
هنوز محمد کودک بود که مادرش از دنیا رفت و پدر محمد ازدواج مجدد کرد ، محمد که به سن مکتب رفتن رسید پدر او را به مکتب فرستاد تا در محضر ملا ، که کربلایی قربان نامی بود تلمذ کند.این ملامیرزا دامنه علومش وسیع بود و از شعر و حکمت گرفته تا هندسه و سیاق و عروض را درس می داد.از آنجائیکه محمد بچه تیزهوشی بود و درس ملا را خوب و زود به گوش می گرفت،لذا از همان سنین،معروف شد به #ملاطالبا (در لفظ عامه به معنی طالب درس ملا).
این #ملامیرزا یا همان کربلایی قربان شغل دیگری هم داشت،قاری قرآن بود وچنانچه محتضری داشتند ملا میرزا بر بالین محتضر و چنانچه میتی در کار بود باز ملا در مراسم تازه متوفی ،بر اساس سنت دیرین ،قرآن تلاوت می کرد و ناچیز ومختصری هم وجوهی می گرفت ، لذا هر وقت مراسمی بود ملا مکتب را به فراش می سپرد و می رفت.
در همان مکتب خانه ، دختری بود بنام زهره ، که پدری #چلاوی ( نام مکانی است در نزدیکی آمل ) و مادری آملی داشت و در آمل زندگی میکردند و به روایتی نشانی خانه زهره حوالـی همین پائیـن بازار کنـونـی آمـل بود،الـقصه،ملا که می رفت ، زهـره می آمد و کنار محمد می نشست ( عنایت داشته باشید که اگر چه دختر و پسر با هم در مکتب درس می خواندند ولی حق نداشتند کنار هم بنشینند ).
بین طالب ( اجازه بدهید از اینجای داستان محمد را طالب بنامم ، چرا که به همین نام شهره است ) و زهره حسن خلقی بود و مهر و عطوفتی خاص ، و از آنجا که سن ازدواج و عاشقی در قدیم خیلی پائین بود ، به گونه ای شفاف تر بایدگویم که ،طالب و زهره عاشق و معشوق هم بودندو بعد از گذشت مدتی این حس قوت گرفت و این دو شروع به نامه نگاری و کتابت و التفات نوشتاری کردند به هم .
بین منزل طالب و زهره ، مسافت کمی بود ، به همین جهت طالب هر بعد از ظهر می آمد کنار خانه زهره و زهره هم به بهانه های مختلف ، مثلا بافتنی بدست می آمد روی ایوان و می نشست و این دو دلداده یک دل سیر همدیگر را تماشا و سیاحت می کردند.
آتش عشق هر روز بیش از پیش شعله ور می شد و رفته رفته حکایت عاشقی این دو می رفت که نقل محافل گردد ، یک روز طالب به دیدن زهره آمد و با دیدن زهره ، دست در جیب کرد و گردنبند طلایی بیرون آورد و به زهره گفت ،آرام جانم ،قرارم ، این گردنبند متعلق به مادرم بود ،این را می دهم به تو تا نمادعشقم باشد و تو بدانی که من به این شکل و باسپردن ارزشمندترین یادگار مادرم به تو وفاداری ومحبتم را ابراز میکنم،زهره هم به طالب گفت : عزیزترینم،امروز آتش عشق ما شعله ور است و هردو در این آتش می سوزیم ولی داستان ما و عشقمان را مردم می دانند ، باید پیش از اینکه نقل محافل گردیم کاری کنیم ،طالب هم به زهره گفت :غم مخور که من در پی راه چاره هستم و به زودی با پدرم صحبت می کنم ،ولی باید همینجا و همین لحظه با هم سوگند یادکنیم که همواره به عشقمان وفادار خواهیم بود و ایمان بیاوریم که ما برای هم هستیم وچنین شد که سوگندیادکردند وبا خیالی آسوده و قلبی مالامال از عشق به یکدیگر،از هم جدا شدند.
🔵 ادامه دارد...
#داستان_طالب_وزهره
🔰 به کانال اخبار #لفور بپيونديد 👇👇
@akhbarelafoor
👆 با ما همراه باشید