eitaa logo
اخبار لفور
1.6هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
17.9هزار ویدیو
221 فایل
هرچیزی که درباره #لفور بایدبدانید #لفور جایی که بایدرفت ودید اخبار و مطالب ارسالی شما👇 @Ab_Azizi #تبلیغات پذیرفته می‌شود👆 کانال ایتا @akhbarelafoor گروه ایتا eitaa.com/joinchat/131203086C0505ea2121 کانال تلگرام t.me/akhbarelafoor
مشاهده در ایتا
دانلود
اخبار لفور
📗 متن کامل داستان طالب و زهره : ⭐️ قسمت اول ⭐️ 📗 افسانه ها ، داستانها و منظومه هایی که از گذشتگان
📗 متن کامل داستان طالب و زهره: ⭐️ قسمت دوم ⭐️ شرح کامل داستان : در سال ۹۹۱ هجری قمری ، عبدالله نامی در شهر آمل زندگی می کرد که تنها یک فرزند پسر داشت بنام محمد.از همان اوان کودکی علاوه بر تندرستی و سلامت ، نشانه های فراست و ذکاوت در محمد به چشم می آمد.  هنوز محمد کودک بود که مادرش از دنیا رفت و پدر محمد ازدواج مجدد کرد ، محمد که به سن مکتب رفتن رسید پدر او را به مکتب فرستاد تا در محضر ملا ، که کربلایی قربان نامی بود تلمذ کند.این ملامیرزا دامنه علومش وسیع بود و از شعر و حکمت گرفته تا هندسه و سیاق و عروض را درس می داد.از آنجائیکه محمد بچه تیزهوشی بود و درس ملا را خوب و زود به گوش می گرفت،لذا از همان سنین،معروف شد به (در لفظ عامه به معنی طالب درس ملا).  این یا همان کربلایی قربان شغل دیگری هم داشت،قاری قرآن بود وچنانچه محتضری داشتند ملا میرزا بر بالین محتضر و چنانچه میتی در کار بود باز ملا در مراسم تازه متوفی ،بر اساس سنت دیرین ،قرآن تلاوت می کرد و ناچیز ومختصری هم وجوهی می گرفت ، لذا هر وقت مراسمی بود ملا مکتب را به فراش می سپرد و می رفت.  در همان مکتب خانه ، دختری بود بنام زهره ، که پدری ( نام مکانی است در نزدیکی آمل ) و مادری آملی داشت و در آمل زندگی میکردند و به روایتی نشانی خانه زهره حوالـی همین پائیـن بازار کنـونـی آمـل بود،الـقصه،ملا که می رفت ، زهـره می آمد و کنار محمد می نشست ( عنایت داشته باشید که اگر چه دختر و پسر با هم در مکتب درس می خواندند ولی حق نداشتند کنار هم بنشینند ).  بین طالب ( اجازه بدهید از اینجای داستان محمد را طالب بنامم ، چرا که به همین نام شهره است ) و زهره حسن خلقی بود و مهر و عطوفتی خاص ، و از آنجا که سن ازدواج و عاشقی در قدیم خیلی پائین بود ، به گونه ای شفاف تر بایدگویم که ،طالب و زهره عاشق و معشوق هم بودندو بعد از گذشت مدتی این حس قوت گرفت و این دو شروع به نامه نگاری و کتابت و التفات نوشتاری کردند به هم .  بین منزل طالب و زهره ، مسافت کمی بود ، به همین جهت طالب هر بعد از ظهر می آمد کنار خانه زهره و زهره هم به بهانه های مختلف ، مثلا بافتنی بدست می آمد روی ایوان و می نشست و این دو دلداده یک دل سیر همدیگر را تماشا و سیاحت می کردند.  آتش عشق هر روز بیش از پیش شعله ور می شد و رفته رفته حکایت عاشقی این دو می رفت که نقل محافل گردد ، یک روز طالب به دیدن زهره آمد و با دیدن زهره ، دست در جیب کرد و گردنبند طلایی بیرون آورد و به زهره گفت ،آرام جانم ،قرارم ، این گردنبند متعلق به مادرم بود ،این را می دهم به تو تا نمادعشقم باشد و تو بدانی که من به این شکل و باسپردن ارزشمندترین یادگار مادرم به تو وفاداری ومحبتم را ابراز میکنم،زهره هم به طالب گفت : عزیزترینم،امروز آتش عشق ما شعله ور است و هردو در این آتش می سوزیم ولی داستان ما و عشقمان را مردم می دانند ، باید پیش از اینکه نقل محافل گردیم کاری کنیم ،طالب هم به زهره گفت :غم مخور که من در پی راه چاره هستم و به زودی با پدرم صحبت می کنم ،ولی باید همینجا و همین لحظه با هم سوگند یادکنیم که همواره به عشقمان وفادار خواهیم بود و ایمان بیاوریم که ما برای هم هستیم وچنین شد که سوگندیادکردند وبا خیالی آسوده و قلبی مالامال از عشق به یکدیگر،از هم جدا شدند. 🔵 ادامه دارد... 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید