هدایت شده از ♣️روضهٔ رضوان♣️
#تیکه_کتاب🌱
شهید #سیدمجتبی_علمدار❣
در بین بچههای همکار گفتم که هرکسی از خدا چیزی بخواهد به سراغ مزار سید میرود و با قرائت زیارت عاشورا از خدا میخواهد که مشکلش برطرف شود. هفته بعد سید را در عالم خواب دیدم. گفت: «به فلانی (از همکاران محل کار) این مطلب را بگو...» روز بعد همان شخص در حضور جمع گفت: «تو درباره سیدمجتبی چی میگفتی؟! من رفتم سر قبر سید. زیارت عاشورا هم خواندم. اما مشکل من حل نشد.» گفتم: «اتفاقا سید برات پیغام داده. گفته تو دو تا مشکل داری!» از جمع خارج شدیم. ادامه دادم: «سید پیغام داد و گفت: "مشکل اول تو با توسل به مادرم حضرت زهرا حل میشود. اما مشکل دوم را خودت به وجود آوردهای. در زندگی خیلی به همسرت دروغ گفتی و این نتیجه همان دروغ هاست!" رنگ از رخسار دوستم پریده بود. گفت: "درسته". توی سفر راهیان نور همین مطالب را گفتم. نوروز ۱۳۸۸ بود.یکی از روحانیان کاروان جلو آمد و گفت: «من زیاد به این حرفها اعتقاد ندارم. برو به این سید که میشناسی بگو یه دختر شهید داره طلاق میگیره برای اینکه بچه دار نمی شه. بگو آبروی خانواده شهید در خطره»
من هم بعد از سفر به سراغ مزار سید رفتم و بعد از زیارت عاشورا همین مطلب را گفتم. نوروز سال ۱۳۸۹ همان روحانی با من تماس گرفت. میخواست آدرس قبر سید را بپرسد. گفت: «با همان دختر شهید و همسر و فرزندش میخواهیم برویم سر مزار سید!» سید به یکی از دوستانش گفته بود: «هروقت خواستید برای من کاری انجام دهید زیارت عاشورا بخوانید. سه بار هم در اول و آخر نام مادرم حضرت زهرا را ببرید.»
📓کتاب علمدار، صفحه ۲۰۶
°•| https://eitaa.com/rauzatolhosain |•°
هدایت شده از ♣️روضهٔ رضوان♣️
#تیکه_کتاب🌱
شهید حاج #قاسم_سلیمانی❣
دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیادهرو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیادهرو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفتهام کرد. بدون توجه به عواقب آن، تصمیم به برخورد با او گرفتم.
پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه که جنب شهربانی مستقر بود. به سرعت با دوستم از پلههای هتل پایین آمدم. آنقدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفتوگو با هم شدند. برق آسا به آنها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینیهایش فوران زد!
پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود، دو پاسبان به سمت ما دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تختها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد، از هتل خارج شدم و به سمت خانهٔمان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمی ترسیدم!
📓کتاب از چیزی نمیترسیدم
پن: به همراه تقریض رهبر انقلاب
°•| https://eitaa.com/rauzatolhosain |•°