#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_سی_ام
دستانم را از دور کمـ ـرش باز کردم و بی حال روی صندلی کارم ولو شدم....
مشتی قربون نگران نگاهم کرد و گفت:آقا حالتون بهتره؟
توان اینکه زبان بچرخانم و ازش تشکر کنم را نداشتم.....
سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و چشمانم را چند بار بر هم فشردم که گفت:باشه آقا پس با اجازتون من برم سرکارم.....اگر کاری داشتید صدام کنید....
چند قدمی در نرسیده بود که به زحمت لب های خشکیده ام را از هم باز کردم و گفتم: مشتی قربون؟
به سمتم چرخید و گفت:جانم آقا؟
آب دهانم را فرو دادم و با همان لحن گفتم:بیا یه لحظه کارت دارم.....
چند قدم رفته را برگشت و گفت:جانم آقا....امر بفرمایید...
بدن بی حالم را روی صندلی تکان دادم و گفتم:امروز آگهی داشتیم...کسی مراجعه داریم؟
سر تکان داد و گفت:آره آقا داریم اما می خوام بهشون بگم که برن یه روز دیگه بیان....
دستم را به لیوان روی میز رساندم،به لـ ـبم نزدیکش کردم و جرعه ای آب نوشیدم تا دهانم از آن حالت خشکی در بیاید...
نگاهش کردم و گفتم:نمی خواد....بگو بیاد...هرکی می یاد به ترتیب بفرستشون داخل....
مردد نگاهم کرد و گفت:آخه شما که حالتون خوب نیست آقا چطوری...
میان حرفش آمدم و با جدیت گفتم:من حالم خوبه مشتی قربون... کاری رو که گفتم انجام بده لطفا....
وقتی قاطعیت را در کلامم دید،سری به نشانه ی تایید حرفم تکان داد و گفت : چشم آقا الان می فرستمشون بیان تو......شما کاری با من ندارین؟
نگاهش کردم و گفتم:نه می تونی بری سرکارت مشتی قربون...
کلای نمدی اش را روی سر گذاشت و گفت:چشم آقا پس با اجازتون فعلا....
و از در بیرون رفت....
دستانم را لابه لای موهایم فرو بردم و با دست به سمت بالا هلشان دادم....
فکرم خیلی بهم ریخته بود....اصلا نمی تواستم تمرکز کنم....
برای اینکه به چیزی فکر نکنم ،سرم را با برگه های روی میزم گرم کردم.....
اما هرکار می کردم باز هم فکر به سمت ماهان و اتفاقات این اخیر معطوف می شدو به کل همه چیز از ذهنم می پرید....
عصبی خودکار را روی میز کوبیدم و انگشتانم را در هم قلاب کرده و زیر سرم گذاشتم....
با چند تا تقه ای که به در خورد،صاف نشستم.....
صدایم را صاف کردم و با لحنی خشک و جدی گفتم: بله بفرمایید....
با صدای باز شدن در سرم را از روی برگه ها بلند کردم و به مردی میانسال که در آستانه ی چارچوب در در ایستاده بود،دوختم.
نگاهی اجمالی به سرتا پایش انداختم ....اشاره به صندلی مقابلم کردم و گفتم: بفرمایید ...خواهش می کنم....
در را پشت سرش بست و با تشکر کوتاهی روی صندلی چرمی مقابلم جای گرفت....
از لحاظ شرایط روحی اصلا آمادگی مصاحبه را نداشتم .....
باز هم وجدان درونم به صدا در آمد:شرایط روحی چیه بهراد؟ تو الان باید فقط و فقط به فکر منافع شرکت باشی.....وقتی پای منافع شرکت در میونه تو باید از خودتم بگذری این رو یادت نره هیچ وقت...حالا زود باش مصاحبه رو شروع کن....
آب دهانم را فرو دادم....کف دستان عرق کرده ام را روی میز گذاشتم...سعی کردم به خودم مسلط باشم....
🌹🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درست اون لحظه ای که فکر میکنی خیلی شاخی 😁😂
@aksneveshtehEitaa
بهترین حس دنیا
پیدا کردن کسی هست
که همه اشتباهات و ضعف های تو رو میدونه
و هنوزم فکر میکنه تو فوق العاده ای
@aksneveshtehEitaa
آهنگ زیبای #دریا_شو_تا_ماهی_شوم
خواننده: #کسری_زاهدی
#آهنگ_زیبا
#موسیقی
#ahang_nabb
#muzic
@aksneveshteheitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_سی_یکم
نگاه مرد کردم و گفتم :خب اسمتون.....
مرد انگار که در گزینش مهمی شرکت کرده،روی صندلیش کمی جا به جا شد و گفت: علی سعیدی....
_چند سالتونه...تحصیلاتتون چه میزانه؟
نگاهم کرد و گفت:46 سالمه...لیسانس اقتصاد...
خودکار را برداشتم و اطلاعاتی که ازش می گرفتم را برای خودم روی کاغذ می نوشتم..سرم را از روی کاغذ بلند کردم و گفتم:تا حالا جایی هم کار کردین آقای سعیدی...؟
منظورم کار حسابداریه... به نرم افزارش و سیستمش آشنا هستید؟... اگر هستید تا چه حد؟
کمی فکر کرد و گفت: بله کار کردم اما نه حسابداری یه چیزی تو مایه های حسابداری بود یعنی یه جورایی تجربی یاد گرفتم حسابداری رو ...با نرم افزارش هم تا یه حدودی آشنا هستم....
سری تکان دادم و گفتم:خوبه....
دست دراز کردم و فرم گزینش و استخدام را از زیر سررسیدم بیرون کشیدم...
خودکار و زیر دستی را روی فرم گذاشتم و گفتم:لطفا این فرم رو پر کنید آقای سعیدی....
سرش را به معنای تایید تکان داد و گفت: بله... چشم....
از جایش بلند شد...فرم و زیر دستی را از روی میز برداشت و دوباره روی صندلیش جای گرفت.....
سرم را به برگه ها گرم کردم اما نگاهم را زیر چشمی بهش دوخته بودم و تمام حرکاتش را می پاییدم....
مرد کمی سن بالا می زد بعید می دانستم راست گفته باشد...اما مگه مرض داشت سنش را پنهان کند اصلا این کار چه فایده ای براش می تونست داشته باشه...
هیچ فایده ای نداره براش...مشکل خود تویی بهراد....چون خودتم خوب می دونی که اینا فقط بهانه ت هست....
تو نمی تونی کسی رو به جای ماهان ببینی ...برای همینم هست که داری مثل بچه ها بهانه های الکی می گیری...
اما اون دیگه رفته بهراد ....این رو قبول کن....اون حتی امشبم که مهم ترین شب زندگیش هست تو رو آدم حساب نکرد...به حرفت گوش نکرد و با اون دختر وصلت کرد....پس چرا تو هنوز به یادشی...
چون خودتم خوب می دونی هیچ کس مثل ماهان نمی شه برات و نمی تونه کارایی که اون برات می کرد رو انجام بده....اون در عرض چند سال باعث شد امار و ارقام شرکت بالا بره و سود شرکت رو بالا برد.......اما تو در مقابل براش چیکار کردی....با خودخواهی تمام بیرونش کردی...
لعنت به تو بهراد......
عصبی به کاغذ زیر دستم چنگ زدم و توی دستم مچاله ش کردم....
صدای مرد را شنیدم که گفت:مشکلی پیش اومده آقا؟
🌼🌼🌼🌼🌼🍀🍀🍀🍀🍀
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه تحویل خودروهایثبت نامی 😄
@aksneveshtehEitaa