eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
به عشق روی مهدی زنده‌ام من به خاک پای او سر می‌نهم من خدایا عشق او را بیشتر کن! وجودم را ز عشقش شعله ور کن! چنان کن تا که در عشقش دهم جان! دهم جان و به عشقش من بمیرم اگر زیبا رخش را قیمت است جان دهم جان و به حظ آن بمیرم. 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
–اون می‌خواد بزاد تو نصف عمرت میره. –آخه اصلا به خودش نمیرسه. عمه نگاه سرزنش باری به مادر کردو گفت: از دست تو روشنک. بعد به طرف اتاق رفت. بعد از این که با فاطمه سالاد را درست کردیم. فاطمه تکه کاهویی برداشت وخورد. – من عاشق سالادم. – می دونستی سالاد الان برات سمه؟ با تعجب گفت: – چرا؟ سبزیجات که خوبه. ــ خوب هست ولی از نوع گرمش. الان تو فقط باید گرمیجات بخوری، بعد آروم گفتم: –بیماری ام اس دلیلش سردی بدنه، مثلا کسی که مدام فلفل می خوره هیچ وقت این بیماری رو نمی گیره. کشور هندرو در نظر بگیر این بیماری رو ندارند. چون غذاهاشون خیلی تنده. حالا پیش دکتر که بری خودش برات توضیح میده. دستهایش را پشتش گذاشت و به کابینت تکیه داد. – یعنی با فلفل خوردن خوب میشم. ــ انشاالله، البته فقط که فلفل نه، اون یه مثال بود. ــ ولی من شنیدم از اعصابه؟ ــ خب چرا آدمها اعصابشون ضعیف میشه؟ از سودای مغزه دیگه، که اونم از سردیه. امیدوارانه نگاهم کرد. ــ خدا از دهنت بشنوه راحیل. یعنی من خوب میشم و دیگه ازشر این قرصهای گرون راحت میشم؟ ــ تا اونجایی که من می دونم همینه. حالا با جزییات بیشتری بخوای بدونی باید از مامانم بپرسم. ــ مگه مامانت دکتره؟ خندیدم و گفتم: ــ نه بابا، فقط اطلاعاتش بیشتر از منه. بعد از خوردن ناهار و جمع و جور کردن، در حال ریختن چایی برای مهمانها بودم که آرش کنارم آمد و گفت: –آماده شو بریم. سریع چایی ها را ریختم و برایشان بردم. بعد رفتم آماده شدم واز عمه و بقیه خداحافظی کردم. فاطمه با ناراحتی گفت: –کاش بیشتر می موندی. آرش همانطور که با موبایلش ور می رفت گفت: –فردا دوباره میارمش فاطمه خانم. فاطمه ملتمسانه نگاهم کرد. –بیایی ها. چشم هایم را بازو بسته کردم و گفتم: – انشاالله. ماشین که حرکت کرد، آرش با گره ایی که به ابروهایش انداخته بودپرسید: ــ مامانت واسه چی گفت بری خونه؟ ــ نمی دونم. گفت کارم داره. چطور؟ ــ چیز دیگه ای نگفت؟ ــ نه، چیزی شده؟ ــ سودابه پیام داده که رفته به مامانت همه چی رو گفته. وحشت زده نگاهش کردم. ــ وای! یعنی راست میگه؟ ــ چند دقیقه دیگه که برسیم خونتون معلوم میشه. خیلی کلافه بود، غرق فکر بود و هر چند وقت یک بارهم نفسش رو محکم بیرون می داد. خدایا خودت کمک کن که آبرومون نره، آبروی اون آبروی منم هست. خدایا می دونم خیلی مهربونی، کمکمون کن. همین که رسیدیم آرش پرسید: – منم بیام بالا؟ ــ نه تو برو سر کار، نباشی بهتره. با نگرانی ساک را از پشت ماشین برداشت و تا جلوی در خانه آورد. –من رو بی خبر نزار، منتظرما. دستش را گرفتم. ــ اصلا نگران نباش، تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته. با تردید گفت: – اگه خدا بخواد چی؟ –تسلیم شو و بپذیر. *آرش* ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. همین که از جلوی چشمم دور شد دلم برایش تنگ شد. چقدر زود همه ی زندگی‌ام شده بود. سودابه از صبح تهدید می کرد که اگر به دیدنش نروم، می‌رود وهمه چیز را کف دست مادر زنم می‌گذارد. ولی من به حرفهایش گوش نکردم. چون اگر الان حق السکوت می دادم، دوباره تکرار می کردو خدا می داند که خواسته ی بعدیش چه خواهد بود. مدام گوشی‌ام را چک می کردم ولی خبری از راحیل نبود. رسیدم جلوی شرکت. گوشی را برداشتم و یک پیام به راحیل دادم که خبری به من بدهد. وارد اتاق کارم شدم. مدتی بود که میز کارم به این اتاق منتقل شده بود و با یک دختر جوان همکار شده بودم. البته قبلا هم توی شرکت کار می کرد ولی هم اتاق نبودیم. دوباره تا من را دید نیشش تا بنا گوشش باز شدو گفت: ــ سلام آرش خان. با اخم ریزی با سر سلام دادم و پشت میزم نشستم. فوری برایم چایی آوردوطبق معمول پرسید: – با قند می خورید یا شکلات؟ اخمم را غلیظ تر کردم. – خانم من اگه چایی بخوام یا خودم میارم یا به آبدارچی می گم بیاره، لطفا شما... حرفم را برید. –چرا ناراحت میشید؟ می خواستم برای خودم بریزم واسه شماهم ریختم دیگه. دلم نمی خواست اینجا از زندگی شخصی‌ام حرفی بزنم. ولی این خانم کارهایی می‌کند که بهتر است متوجه اش کنم که من زن دارم. فکری کردم و گفتم: ــ من دیگه چایی نمی خورم. با تغییر تن صدایش همراه با کمی ناز گفت: ــ عه، چرا؟ قهوه می خورید؟ ــ نه، چون همسرم گفته، چایی و قهوه و نسکافه نخورم، ضرر داره. یکه ایی خورد و با چشم هایی که اندازه گردو شده بود پرسید: ــ مگه شما زن دارید؟ نمی دانم چرا صدایش ظرافتش را از دست داد. لبخند رضایتی روی لبهایم نشست. ــ بله، یه زن خوشگل که لنگه نداره. کلا وا رفت و نشست پشت میزش. ــ اگه چاییتون رو نمی خورید، بیارید اینجا خودم می خورم. (به میزش اشاره کرد) کاش از اول این کار را می کردم و از دستش راحت می شدم. گوشی‌ام را برداشتم وهمانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: ✍ 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
اینجوری نگات کنم نازمو خریدار شدن بلدی؟ 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
تو بخند تموم غم و غصه هات با من ... 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امام خمینی (ره): در قضیه ریاست جمهوری همه مکلف هستند شرکت کنند، دست هایی در کار است که میخواهند ملت را بی تفاوت کنند .. اعضای کانالهای ما رای شون آقای سید ابراهیم رئیسی👇👇👇 💖🌹🌻🦋🌷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
تاکتیکی از امام رضا(ع) برای حفظ خود از خطر هارون...... مطابق بعضی از روایات خفقان و فشار رژیم هارون بقدری شدید بود، که پس از شهادت امام کاظم(ع)، حضرت رضا(ع) به بازار رفت، یک سگ و یک خروس و یک گوسفند خرید، و به خانه آورد... . جاسوس‌های هارون، این موضوع را به هارون گزارش دادند. هارون گفت: «قَد اَمِنَّا جانِبَهُ: از ناحیه‌ی حضرت رضا(ع) ایمن و راحت شدیم.» (او خود را به دامداری مشغول ساخته و از سیاست کناره‌گیری نموده، بنابراین ما از ناحیه‌ی او آسیب نمی‌بینیم.) اتخاذ این سیاست از طرف امام رضا(ع) در حقیقت تاکتیکی بود تا به این وسیله خود را از گزند هارون حفظ کند. از این‌رو، یکی از افراد زبیری (که از دشمنان حضرت رضا(ع) بود) برای هارون نامه نوشت که: «علی بن موسی الرضا(ع) درِ خانه‌اش را به روی مردم گشوده، و مردم را به سوی (امامت) خود دعوت می‌کند.» [منظور زبیری این بود که هارون را بر ضدّ حضرت رضا(ع) تحریک کند]، هارون پس از دریافت و خواندن نامه‌ي او گفت: «شگفتا از این شخص زبیری، با این که به من گزارش رسیده که حضرت رضا(ع) گوسفند و سگ و خروس خریده و به این امور مشغول است، زبیری چنین نوشته است!!» به این ترتیب، هارون سخن‌چینی زبیری را رد کرد، و به بهانه‌ی این که حضرت رضا به دامداری اشتغال دارد، دست از آن حضرت برداشت. به هر حال هارون در مورد قتل امام کاظم(ع) نگران بود، از این‌رو به طور جدی مراقب بود که بار دیگر تراژدی امام کاظم(ع) با آسیب رسانی به امام رضا(ع) تجدید نگردد. ولی در عین حال حضرت رضا(ع) در فشار بود با این فرق که نسبت به امام کاظم(ع)، آزادی نسبی داشت، یکی از شواهد بر این که حضرت رضا(ع) در فشار بود، همان ماجرای تاکتیک حضرت رضا(ع) در مورد خریداری سگ و خروس و گوسفند بود که ذکر شد، شواهد دیگری نیز بیانگر این مطلب است، از جمله قتل و غارت جلودّی دژخیم خونخوار هارون در مدینه و سخن امام رضا(ع) به بَزَنطی که نظر شما را به ذکر این دو شاهد جلب می‌کنیم: قتل و غارت جلودّی در مدینه عصر خلافت هارون، بعد از شهادت امام کاظم (ع) بود، یکی از علویان به نام محمد بن جعفر بر ضدّ حکومت هارون خروج کرده بود، هارون در بغداد یکی از دژخیمان خونخوار خود به نام «جلودّی» را برای سرکوب شورشیان، به مدینه فرستاد، و به او دستور داد که اگر به محمدبن جعفر پیروز شد، گردنش را بزند، سپس خانه‌های علویان را غارت نماید، و برای زنان آنها جز یک لباس نگذارد. 🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
یه چیزایی.... 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
محگم باش، خدا پشت آرزوهایت ایستاده است. 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
voice.ogg
1.57M
❣🌹خیلی عزیـــزی ❣🌹اونقــد ڪه میخوام ❣🌹مــال تـــو باشـه ❣🌹تـمـــوم دنیــــام ____❄️🌻❄️____ 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖