💭
كی میدونه آدما بايد چند بار دلتنگِ يه چيزی بشن تا فراموشش كنن؟
اگه دلتنگی برگ باشه و فراموشی پاييز،
آخرِ پاييز كه بشه بايد همه برگات بريزه و فراموش كنی
اما میدونی من هميشه يه درختِ كاجم؛
نمیريزه اين دلتنگيا از تنم...!
💞💞💞💞💞
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهصددوم
تاكنون نام نافِع بن هلال را شنيده اى؟ آن كه تيرانداز ماهر كربلاست.
او تيرهاى زيادى همراه خود به كربلا آورده و نام خود را بر روى همه تيرها نوشته است. اينك زمان فداكارى او رسيده است.
او براى دفاع از امام حسين(ع)، تير در كمان مى نهد و قلب دشمنان را نشانه مى گيرد و تعدادى را به خاك سياه مى نشاند. تيرهاى او تمام مى شود. پس خدمت امام حسين(ع) مى آيد و اجازه ميدان مى خواهد.
امام نيز به او اجازه جنگ مى دهد. گوش كن اين صداى نافع است: "روى نيازم كجاست، سوى حسين است و بس".
او مى رزمد و به جلو مى رود. همه مى ترسند و از مقابلش فرار مى كنند.
عمرسعد، دستور مى دهد هيچ كس به تنهايى به جنگ ياران حسين نرود. آنها به جاى جنگ تن به تن، هر بار كه يكى از ياران امام حمله مى كند، دسته جمعى حمله كرده و او را محاصره مى كنند.
دشمنان دور نافع حلقه مى زنند و او را آماج تيرها قرار مى دهند و سنگ به سوى او پرتاب مى كنند، امّا او مانند شير مى جنگد و حمله مى برد. دشمن حريف او نمى شود. تيرى به بازوى راست او اصابت مى كند و استخوان بازويش مى شكند.
او شمشير را به دست چپ مى گيرد و شمشير مى زند و حمله مى كند. تير ديگرى به بازوى چپ او اصابت مى كند، او ديگر نمى تواند شمشير بزند.
اكنون دشمنان نزديك تر مى شوند. او نمى تواند از خود دفاع كند. دشمنان، نافع را اسير مى كنند و در حالى كه خون از بازوهايش مى چكد، او را نزد عمرسعد مى برند.
عمرسعد تا نافع را مى بيند او را مى شناسد و مى گويد: "واى بر تو نافع، چرا بر خودت رحم نكردى؟ ببين با خودت چه كرده اى؟".
نافع مردانه جواب مى دهد: "خدا مى داند كه من بر اراده و باور خود هستم و پشيمان نيستم و در نبرد با شما نيز، كوتاهى نكردم. شما هم خوب مى دانيد كه اگر بازوان من سالم بود، هرگز نمى توانستيد اسيرم كنيد. دريغا كه دستى براى شمشير زدن نمانده است".
همه مى فهمند اگر چه نافع بازوان خود را از دست داده، امّا هرگز دست از آرمان خويش بر نداشته است. او هنوز در اوج مردانگى و دفاع از امام خويش ايستاده است.
شمر فرياد مى زند: "او را به قتل برسان". عمرسعد مى گويد: "تو خود او را آورده اى، خودت هم او را بكش". شمر خنجر مى كشد.
(إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُونَ).
روح نافع پر مى كشد و به سوى آسمان پرواز مى كند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت 🙏
امروز را هم به لطف تو
به شب رساندیم
ای خدای مهربانم❤️
یاریمان ده،
تحملمان را افزون،
قولمان را صدق ، و
قلبمان را پاک گردان 🙏
الهی تو یگانه ی ، پناهمان باش🙏
✨آمین یا رَبَّ 🙏
🌺 شبتون پُـر از مـهر خــدا 🌺
💖🌹🌟✨🌙🌹💖
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام دوست
گشاییم دفتر صبح را
بسم الله النور✨
روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم
در این روز به ما رحمت و برکت ببخش
و کمکمان کن تا زیباترین روز را
داشته باشیم
الهی به امید تو 💚
🌷💐❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷💐💐
تو همه عاشق نجوای منی!
من همه منتظِر آمدنت!
السلام علیک یا بقیه الله
↷↷↷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهلهفتم
از اردشیر متنفر بودم هیچ مردونگی تو وجودش نداشت، نمی دونم اون دختر عاشق چی اون شده بود!
توی اتاقم نشسته بودم و روی دستمال ابریشمی سورمه ای رنگی که فاطیما از اضافه پارچه لباس جدیدش بهم داده بود گلدوزی میکردم،مادرم با ذغال طرح ماه زیبایی روش زده بود،هنوز تموم نشده بود عاشقش شده بودم،امروز از صبح حالم خوب بود!
توی این دو هفته رفتار اردشیر با منو مادرم خیلی بهتر شده بود و فقط من بودم که میدونستم چرا،با اینکه خیلی دلم میخواست اورهان رو ببینم اما سعی میکردم زیاد از عمارت بیرون نرم تا آتویی دست اردشیر که مثل جغد مواظب بود کوچکترین اشتباهی ازم ببینه ندم!
فاطیما حسابی جای خودشو تو عمارت باز کرده بود و فرهاد هم حسابی هواشو داشت،عمه بعضی وقتا ازش حرصی میشد اما وقتی میدید دختر زرنگیه و چجوری از پس اشرف و آدمای عمارت بر میاد زیاد به پرو پاش نمیپیچید،فاطیما هر روز بهم سرمشق میداد تصمیم گرفته بودم آدم با سوادی باشم تامنم بتونم مثل فاطیما از پس خودم بر بیام!
هنوز از خان بالا جوابی نیومده بود اما آب چشمه رو قطع نکرده بودن،انگار اورهان بهش از قضیه اون روز و اردشیر چیزی نگفته بود،روز و شبم با فکر کردن به اورهان سپری میکردم،به نظرم از تموم مردایی که دور و برم دیده بودم بهتر بود!
توی همین فکرا بودم که ضربه ای به در اتاق خورد،سوزن رو تو پارچه فرو بردمو گذاشتم توی طاقچه و خواستم برم بیرون که در باز شد و با دیدن چهره حسین جا خوردم!
داخل اومد و با خجالت سلام کرد!
-سلام چی شده؟خاله طوریش شده؟
-نه چیزی نشده،اومدم اینو بهت بدم و برم!
نگاهی به پارچه توی دستش انداختمو با تعجب بیشتری نگاش کردم:-این چیه؟
-فاطیما برات سر مشق نوشته.
برگه های پارچه پیچ شده رو از دستش گرفتم و روی صندوقچه گذاشتم و تشکر کردم اما انگار قصد بیرون رفتن نداشت،اگه اردشیر یا زنعمو میدیدنش برام حرف درست می کردن!
-خوب دستت درد نکنه حالا برو تا کسی ندیدتت!
با چشمای متعجب نگام کرد انگار منظور حرفم رو متوجه نشده بود برای همین در رو باز کردم مجبورا بیرون رفت،خواستم درو ببندم که دستی تو موهاش برد و با خجالت گفت:-یه چیز دیگم هست!
-چی؟
از جیب کتش پاکت نامه ای در آورد و به طرفم گرفت
با ابرویی بالا انداختم و پاکت رو ازش گرفتمو نگاهی بهش انداختمو گفتم:-اینم فاطیما داده؟
به تته پته افتاد و با صدای لرزونی گفت:-نه این از طرف خودمه!
با عصبانیت سر بلند کردم با دیدن اخمای در هم رفته اورهان که به نامه توی دستم زل زده بود و همراه خان بالا داشت به طرف در خروجی عمارت میرفت قلبم از تپیدن
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻