eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 اورهان با شنیدن این حرف به سمتم چرخید و دیدن آینا دست سهیلا رو رها کرد و با چشم های گشاد شده به دیوار اتاق چسبید و سهیلا در حالیکه لب هاش میلرزید زیر لب زمزمه کرد:-کشتمش،حقش بود،باید میمرد،باید خودم میکشتمش اون یکی هم میکشم اینا تاوان گناهامن باید هردوتاشون بمیرن اون دختره میخواد عذابم بده میگه انتقام نمی‌گیره! بی توجه بهش لیلا رو از زمین برداشتم و تا بلایی به سرش نیاورده از اتاق بیرون بردم! اورهان که تازه به خودش اومده بود به سمتش حمله برد و ناباورانه داد کشید:-چطور دلت اومد پست فطرت؟اون دخترت بود! سهیلا جیغی کشید و شروع کرد به خودزنی:-به خاطر اون دختره،همش تقصیره اونه! یادت رفته چقدر موقع بارداریم زجرم دادی برای همین اون شکلی شد،آوان هم همینجوری شد،اونم تقصیر آقات بود! من کاری نکردم،تقصیر من نبود،به خاطر گناه من نبود،گفتین به خاطر گناهامه منم کشتمش گناهمو از بین بردم حالا دیگه کسی طردم نمیکنه،مثل یه شیطان بهم نگاه نمیکنه،خوب کردم کشتمش،خوب کردم! با صدای سیلی که اورهان تو گوشش خوابوند ترسیده چشم بر هم گذاشتم! چقدر وقیح بود که اینم از چشم من میدید...  هر کی نمیدونست اون خوب خبر داشت که آوان چرا اونطوری شده و هیچ ربطی به زیور بیچاره نداره! بچه رو به که سنگینیش به شکمم فشار میاورد تحویل عصمت دادمو ازش خواستم ببرتش اتاق خودش! حالا دیگه سهیلا به خاطر فریادایی که اورهان سرش میکشید به جنون رسیده بود وسط گریه و هق هقش به قهقهه افتاد! مثل دیوونه ها میخندید طوری که همه اهل عمارت وحشت کرده بودند و میگفتن چون تنها مونده جنی شده همه ناراحت و غمگین به اورهان نگاه میکردن چون هیچ کس به جز اون جرات نمی کرد نزدیک شدن به سهیلا رو نداشت که اونم از شدت عصبانیت تو حال خودش نبود بی توجه به حرفای عمه و بی بی که سعی در آروم کردنش داشتن دست سهیلا رو گرفت و کشون کشون بردش توی طویله و درو بروش بست! صدای لرزون بی بی توی گوشم پیجید:-ولش کن پسر خدا رو خوش نمیاد زن بیچاره رو بندازی توی طویله،اون بچه دیر یا زود میمرد،خودت که دیدی آینده ای نداشت،همه ازش وحشت میکردن خوب شد که... اورهان عصبی پرید میون حرف بی بی و انگشت اشارشو گرفت به سمتش:-توی این مورد هیچ کس حق دخالت نداره،مگه اون دلش برای بچه من به رحم اومد که حالا براش دل بسوزونم از اولم لیاقتش همین طویله بود،میدونم از خداتون بود هر چه زودتر از شر دخترم خلاص بشین،خیلی خب شدین حالا دیگه برین به بقیه مشکلاتتون فکر کنین و راحتم بذارین.... میخوام تنها باشم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 همه با ناراحتی و شرمندگی وارد اتاقاشون شدن و حیاط کاملا خلوت شد! با حرکت انگشت گلناز روی گونه ام به خودم اومدم:-خانوم جان بهتره بریم توی اتاق،ممکنه حالتون بد بشه! -نمیتونم گلناز مگه نمیبینی چه حالی داره چطور تو همچین شرایطی تنهاش بذارم؟ -اما شما باید به فکر خودتون باشین اگه سالم نمونین چطور میخواین برای لیلا مادری کنین؟ به سمت اتاق سهیلا میرفت گلناز رو کناری زدمو؟بی توجه بهش پشت سر اورهان راه افتادم الان دیگه هیچکس جز اون برام اهمیتی نداشت! در رو تا آخر باز کرد و داخل اتاق شد و کنار جسم بی جون آینا زانو زد و گرفتش توی آغوشش و از ته دل داد بلندی کشید،اشکام بی مهابا میریخت دست جلوی دهانم گرفتم که صدای هق هقم از این ناراحت ترش نکنه! با دیدن شرایطش و اینکه میدونستم کاری ازم ساخته نیست قدرت کنترل کردن خودم رو نداشتم! نزدیک شدم و دستی روی شونه های مردونش گذاشتم بی حرف دامن لباسمو گرفت و شونه هاش شروع کرد به لرزیدن،دلم به درد اومد هم به خاطر اورهان و هم بچه بی گناهی که تموم سهمش از زندگی همین یک هفته ای بود که همه اش توی این اتاق گذشت و آدمایی که حیوون صداش میکردن و مادری که به چشم هیولا میدیدش! ****  با صدای تق و توقی که از کنارم به گوش میرسید آروم پلکای سنگینمو از هم باز کردم و با دیدن یه جفت چشم درشت مشکی که از پشت طبل اسباب بازی بهم نگاه میکرد لبخند به لبم نشست! آروم دستی به شکمم گذاشتمو به سمتش نیم خیز شدم و پشت انگشتامو نوازش وار روی گونه اش کشیدم و طبل رو از دهانش بیرون کشیدم و با لحن بچگونه ای رو بهش گفتم:-میدونم گرسنه ای اما این که خوردنی نیست! با یه دست شکمش رو قلقلک دادمو‌ با دست دیگرم طبل رو از دستش بیرون کشیدم:-ممکنه مریض بشی صبر کن الاناست که خاله گلناز شیرتو بیاره،آهی کشیدمو دستی به شکم بزرگ شده ام‌کشیدم:-نگران نباش یکم دیگه صبر کنی میتونم از شیر خودم بهت بدم! کمی نگاهم کرد و بعد با دیدن دستای خالی اش زد زیر گریه،سری تکون دادمو دوباره طبل رو به دستش دادم و طولی نکشید که دوباره لبخند به لبش نشست و شروع کرد به دست و پا زدن،لبخندی به روش زدم تنها چیزی که میتونست آرومش کنه همین طبل چوبی بود که اورهان با دستای خودش براش درست کرده بود! شاید هم میدونست پدرش با چه عشقی براش درستش کرده که اینقدر عاشقش بود،خم شدم و بوسه ای روی پیشونیش نشوندم و دوباره کنارش دراز کشیدم و مشغول نوازش موهای کم پشتش شدم! حدود چهار ماه از شبی که آینا رو از دست داده بودیم میگذشت،هنوز وقتی چشمامو میبستم تصویر چهره معصومش پیش چشمم نقش میبست،اورهان همون شب با دستای خودش گوشه حیاط پشتی عمارت خاکش کرد و تا خود صبح بالای مزارش نشست! با این کارش اون نقطه از حیاط رو تقریبا متروکه کرده بود دیگه هیچکس جرات نزدیک شدن یا حتی عبور از اون قسمت رو نداشت! هر چند از این کارش راضی بود مزار آینا تبدیل شده بود به یه گوشه دنج براش که غم هاشو همونجا همراه بچه از دست رفته اش به خاک بسپاره! سهیلا هنوزم از کاری که کرده پشیمون نبود،این بار خودش رو توی اتاق حبس کرده بود،چندباری اورهان میخواست از عمارت بیرونش کنه اما چون کسی رو نداشت که ازش حمایت کنه خان بهش این اجازه رو نمیداد،همه خوب میدونستیم که خان به خاطر حفظ آبروش توی ده هست که حاضر نمیشه سهیلا رو‌بیرون کنه وگرنه زنده و مرده اون کوچکترین اهمیتی براش نداشت،وقتی آقاش اینجوری طردش کرده بود چه انتظاری از خان میرفت؟ منم کاری به کارش نداشتم،اینقدرا هم ظالم نبودم تا به آواره شدنش رضایت بدم،به هر حال اون دیگه مادر دخترم بود و همین که آزارش به کسی نمیرسید برای من کافی بود اون اوایل به خاطر لیلا چندباری به خودم جرات داده بودم که برم و ازش بخوام بهش شیر بده اما هر دفعه شروع میکرد به داد کشیدن و جیغ زدن حتی یک دفعه سعی کرد به سمتم حمله کنه که اورهان سر رسید و‌ جلوشو گرفت و از اون موقع وارد شدن به اتاق سهیلا برای من ممنوع شده! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 حدود یک‌ماهی میشه که رفتارش کاملا عوض شده و فقط خودش رو سرزنش میکنه،گاهی هم وانمود میکنه که یاسمین رو میبینه و تموم خدمتکارا رو‌به وحشت انداخته،به طوری که هر بار برای بردن غذا به اتاقش بین خدمتکارا دعوا می افته تا بلاخره یکی اجبارا وظیفش رو به عهده میگیره! یکی دوبار لیلا رو‌ بردم تا شاید با دیدن دلبری های بچگونه اش از پشت شیشه کاری کنه تا مادرش سر عقل بیاد اما سهیلا هر بار با دیدنش شروع به خودزنی میکنه،نمیدونم از چی این بچه معصوم اینقدر وحشت داره که حاضر نیست نگاه به صورتش بندازه،بعید میدونم به خاطر کاری که با آینا کرده باشه چون هنوزم لابه لای حرفای پوچش میگه خوب کردم کشتمش! **** با صدای باز شدن در سر چرخوندم،گلناز با چشمای گشاد شده وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست:-ببخشید خانوم جان بیدارتون کرد؟رفته بودم شیرش رو حاضر کنم تا جوشید یکم زمان برد! لبخندی زدمو گفتم:-اشکالی نداره گلناز بیا که دخترم حسابی گرسنشه کم مونده طبلی که آقاش براش درست کرده رو درسته قورت بده! خنده ای کرد و با مهربونی نزدیک شد و لیلا رو بغل گرفت و شروع کرد بهش شیر دادن،دلم به حالش میسوخت از خوردن شیر مادر محروم بود و هیچ دایه ای حاضر به شیر دادن بهش نبود مجبور بودیم برای سیر کردنش شیر گاو رو با آب قاطی کنیم و چندین بار بجوشونیم و به خوردش بدیم! همینجور که با لذت بهش نگاه میکردم با احساس درد وحشتناکی که توی شکمم پیچید پلکامو محکم روی هم فشار دادمو لب به دندون گزیدم و در حالیکه نفسم به زور بیرون میومد رو به گلناز پرسیدم:-اورهان هنوز برنگشته؟ گلناز با رنگی پریده نگاهم کرد:-نه خانوم جان،دردتون گرفت؟نکنه وقت زایمانتون رسیده باشه؟حالا چه خاکی به سرم بریزم! نفس عمیقی کشیدمو در حالیکه یه ذره هم از دردم کم نشده بود به زور لبخندی مصنوعی به لب نشوندم و در جوابش گفتم:-نترس حتما اینم مثل سری قبل زود میگذره! -یکم تحمل کنین خانوم الان اورهان خان همراه قابله میرسن! سری تکون دادمو نگاهمو به سینی پر شده از خاکستر و چند پاره آجر کنارش که گوشه اتاق انتظارمو‌میکشید انداختم... بی بی اجازه نداده بود جمیله رو برای زایمانم خبر کنن،هر چند خودم هم حس خوبی بهش نداشتم هر موقع چهره اش رو میدیدم خاطره روزی که با آتاش برای معاینه پا توی کلبه اش گذاشته بودم برام زنده میشد! اما بی بی به خاطر زایمان سهیلا و وضعیت الانش معتقد بود که دستش سنگینه و حالا اورهان رفته بود تا از ده خودم سکینه ماما رو خبر کنه! دراز کشیدمو سعی کردم با گاز گرفتن پتو دردم رو از چشم گلناز مخفی کنم اما انگار این بار با دفعه های پیش فرق داشت دردم کم که نمیشد هیچ رفته رفته بیشترم میشد طوری که دلم میخواست از ته دل داد بکشم! کمی گذشت و با حس خیسی زیر پام وحشت زده فقط تونستم اسم گلناز رو به زبون بیارمو و دوباره پتو رو به دندون بگیرم،نمیدونم چقدر گذشت حتی نفهمیدم اون لحظه چی به گلناز گذشت فقط میدونستم که دیگه تحمل کشیدن این درد رو ندارم،انگار که کسی داشت پاهامو از بالا میبرید،نفسم توی سینه حبس شده بود جسم نحیفم تحمل این همه درد رو نداشت ،انگار که داشتم آخرین لحظات عمرم رو سپری میکردم که با لمس دستی بر روی کمرم آروم لای چشمامو باز کردم:-نفس بکش دختر هیچی نیست زود تموم میشه به بچه ات فکر کن! سری تکون دادمو دست عمه نورگل رو با تموم زورم فشار دادمو نفسم رو پر صدا بیرون دادم،بیچاره اونم رنگ به رو نداشت و همراه من دم و بازدم میکرد،صدای گریه های گلناز توی گوشم میپیچید:-دختر خوب نیست بشینی گریه کنی شگون نداره برو آب بذار جوش بیاد الانه که قابله برسه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 هنوز این حرف از دهان عمه خارج نشده بود که در تا آخر باز شد و علاوه بر سکینه آنام هول زده داخل شد و سمت چپم نشست،درد بدی زیر دلم میپیچید،انگار بچه معصومم قصد جدا شدن از رحم مادرش رو نداشت،انگار میدونست چه جای پر از ظلمی قراره متولد بشه و ترجیح میداد همونجا بمونه! اخرین توانمو ریختم رو لبهام و فقط تونستم بگم:-آنا مراقب بچه ام باش! قطره اشکی که از چشمش سر خورد به روی گونه ام افتاد:-تحمل کن دختر الانه که بچه ات رو بغل میگیری! پتو رو به دهانم نزدیک کرد و گفت:-محکم گازش بگیر! رمقی برام نمونده بود حتی برای گاز گرفتن اون پتو،دلم میخواست تسلیم بشم تسلیم دردی که تموم جونم رو گرفته بود که صدای سکینه توی گوشم پیچید:-خانوم جان بهشون بگین زور بزنن وگرنه خدایی نکرده بچه خفه میشه! با این حرف انگار که جون دوباره ای بهم داده باشن پتو رو محکم گاز گرفتم و داد از ته دلی کشیدم،حاضر بودم بمیرم اما تار مویی از سر بچه ام کم نشه! طولی نکشید که صدای یا محمدی که سکینه گفت با گریه پسرم در هم ترکیب شد و آرامش رو مهمون قلبم کرد... سست و بی حال روی تشک افتادمو با چشمایی که از شدت گریه ورم کرده بود و تا چند سانتی رو به زور میدید زل زدم به سکینه ماما که پسرم رو تمیز کرد و پارچه پیچ شده در آغوشم گذاشت: -مبارک باشه خانوم جان،بچه پسره،میتونین بهش شیر بدین! به زحمت سری تکون دادمو نگاهمو دوختم به صورت سرخ رنگ و توی هم جمع شده ی پسرم و با دیدن دستای کوچولوش که مشت کرده بود و توی هوا تکونشون میداد اشک شوق توی چشمام حلقه بست... صدای گریه اش که تموم اتاق رو برداشته بود برام از هر موسیقی دیگه ای دلنواز تر بود،قطره اشکی از کناره چشمم سر خورد رو با انگشت گرفتم و به زور سرم رو نزدیک بردم و چشم روی هم گذاشتمو بوسه ای روی سرش نشوندم! نمیدونم چرا اما اون لحظه فقط چهره بالی مقابلم بود شاید چون میدونستم هیچوقت قرار نیست طعم همچین لحظه ای رو بچشه... از ته دل برای سلامتی خودش و پسر خونده اش که در واقع پسر فرحناز بود دعا کردم،وقتی اورهان بهم گفت که آتاش به خاطر اینکه پسر خواهرش زیر دست آدم های ناسالمی بزرگ نشه بازی بارداری بالی رو راه انداخته داشتم از تعجب شاخ در میاوردم،گمون میکردم آتاش برای حفظ غرور خودش همچین کاری کرده باشه تازه اون موقع بود که فهمیدم چرا بعد از زایمان ساختگی بالی به عمارت برنگشتن چون مطمئنن همه میفهمیدن که چند ماهی از تولدش میگذره و نوزاد تازه به دنیا اومده نیست! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 دوباره پلک باز کردم دیدنش توی اون حال عذابم میداد دستمو بالا بردم تا پسرم رو از روی تشک جدا کنم که سکینه ماما داد کشید:-خانوم جان شما تازه زایمان کردین،خوب نیست به خودتون فشار بیارین همینجور به پهلو بهش شیر بدین! با گفتن این حرف،جمله ای که بی بی بهم گفته بود توی گوشم تکرار شد... حق داشت وقتی میگفت با دیدن بچه مادر درد زایمان رو هم فراموش میکنه،کمی چرخیدم تا کاری که سکینه ماما گفته بود رو انجام بدم که از خیسی تشک زیر پام چندشم شد، گلناز نزدیک اومد و با کمک آنام عمه نورگل زیر پام رو عوض کردن و لباسای نو به تنم پوشوندن! دیگه رمقی توی تنم نمونده بود مطمئن بودم رنگ پوستم با آجر های گوشه اتاق مو نمیزنه همونقدر رنگ پریده و زرد رنگ به نظر میرسیدم! دوباره نزدیک شدم تا به پسرم شیر بدم که ضربه ای به در خورد و صدای جدی خان توی گوشم زنگ خورد:-نورگل بچه رو بیار میخوام ببینمش! لبخندی روی لبم نشست حتما خان از دیدن پسرم خیلی خوشحال میشد،عمه نورگل نزدیک شد و با اجازه ای گفت و با لبهای خندون پسرم رو روی دستاش گرفت و از در بیرون برد  و سکینه و‌گلناز مشغول مرتب کردن اتاق شدن... با لمس دستی روی سرم سرچرخوندم:-مبارکت باشه دختر،ان شاالله داغش رو نبینی! -ممنونم آنا،چه خوب شد که اومدی،آقام کجاست؟ -آقات سر زمین بود،حتما تا غروب خودش رو میرسونه،گمون نمیکردم به این زودی وقت زایمانت برسه،اورهان خان که اومد دنبالم خالت رو آورده بودم پیش خودم چند روزی بمونه طفلکی خیلی غصه میخوره،همراه خودم آوردمش گفتم هم کمک دستمون باشه و هم شاید با دیدن بچه ات حال و هواش عوض بشه،اشکالی که نداره؟ با آوردن اسم خاله ترس به اندامم افتاد ،نگران لب زدم:-نه آنا چه اشکالی خوب کردی،هنوز...هنوز از حسین خبری نشده؟ -ضربه ای به پشت دستش کوبید و ناراحت گفت:نه دختر انگار آب شده و رفته توی زمین یه وقت خدایی نکرده اسمش رو جلوی خالت نیاری ها،دوباره بهم میریزه،خودش خجالت میکشید که همراهم بیاد میگفت شرمم میشه تو روی آیسن نگاه کنم خیالش رو راحت کردم که تو ازش کینه ای به دل نگرفتی که راضی شد و اومد! -کار خوبی کردی آنا،الان کجاست؟ -بیرون ایستاده،میرم خبرش کنم بیاد پیشت! سری تکون دادمو لحاف رو دور خودم پیجیدم نمیدونم به خاطر خونریزیم بود یا فکر کردن به حسین که یکدفعه ای تموم تنم یخ بست! با بیرون رفتن آنام عمه نورگل داخل شد و رو به سکینه و گلناز چیزی گفت که هر دو با هم از اتاق بیرون رفتن! هنوز درد داشتم اما دیگه اونقدری نبود که نشه تحملش کرد،فقط احساس میکردم دیگه جونی توی تنم نمونده با خالی شدن اتاق پلکای سنگینمو روی هم گذاشتم و سعی کردم چهره اورهان رو با دیدن پسرمون تصور کنم حتما خیلی ذوق داشت درست مثل روزی که لیلا رو بغلش داده بودن! توی همین فکرا بودم که دستی صورتم رو نوازش کرد پلکای بی حالمو از هم باز کردمو با دیدن اورهان بالای سرم و پسرم که توی آغوشش آروم گرفته بود لبخند کم جونی روی لبم نشوندم:-خوبی؟ برای اینکه نگران نشه لبخندمو پررنگ‌ تر کردمو گفتم:-دیدی پسر بود؟ بوسه ای به پیشونیم نشوند و در گوشم زمزمه کرد:-بهت که گفتم اگه پسر شد برنامه چیه! با خنده ی آرومی که کردم درد توی تموم تنم پیچید لبخند مهربونی زد و گفت:-حالا ذوق زده نشو الان زبون روزه کاری ازم ساخته نیست،حتی نمیتونم لبهاتو ببوسم! در حالیکه سعی داشتم خنده ام رو کنترل کنم اخم ساختگی روی پیشونیم نشوندمو رو بهش گفتم:-خیلی بی حیایی! خنده ی بانمکی کرد و نوازش وار دستش رو روی سرم کشید:-خیلی دوست دارم،بیشتر از هر چیزی توی دنیا! برق اشک توی چشماش نشون میداد که داره حقیقت رو میگه اما لب ورچیدمو اشاره ای به پسرم کردمو گفتم:-حتی بیشتر از بچه هات؟ نفس عمیقی کشید انگار که سعی داشت با هوایی که وارد ریه هاش میده بغضش رو فرو بده:-حتی بیشتر از خودم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 هنوز جمله اش تموم نشده بود که پسرمو شروع کرد به گریه کردن و اورهان لبخند دندون نمایی زد و گفت:-فکر کنم به عمو آتاشش رفته که هنوز نرسیده داره اعتراض میکنه! لبخندی زدمو پرسیدم:-هنوز توی کلبه ان؟ -آره باید ببینی آتاش چطور کشاورزی میکنه،یدونه بیل میزنه صدتا غرولند،مشخصه اصلا برای اینکار ساخته نشده،حتما خیلی خوشحال میشه بفهمه دوباره عمو شده،بالی هم امروز سراغت رو میگرفت،خواست ازت تشکر کنم که اجازه دادی توی کلبه ات بمونن! -این کمترین کاری بود که میتونستم براشون بکنم،به علاوه به نفع منم شد با این وضعیت که نمیتونستم توی اون زمینا کشاورزی کنم،زحمتش افتاد گردن آتاش،فقط باید مراقب باشن کسی اونجا نبینتشون! -بهش سپردم حواسش رو جمع کنه چون من به همه گفتن به خاطر شرایط بالی باید چند وقتی چشمه بالا بمونن،اگه مشخص بشه دروغ گفتم خیلی بد میشه! -کاش میشد یکی از ندیمه هارو بفرستی پیش بالی حتما خیلی سختش میشه توی اون کلبه دست تنها با یه بچه کوچیک زندگی کنه! با این حرفم لبخند روی لبش ماسید و روشو ازم گرفت:-نگران نباش دست تنها نیست،فعلا استراحت کن رنگ به رو نداری،به عصمت گفتم برات کاچی درست کنه،خانوم کوچیک من! سرش رو که داشت نزدیک میاورد تا گونه مو ببوسه رو با باز شدن در به سرعت عقب کشید و وانمود کرد میخواسته سر پسرمون رو ببوسه،از حرکاتش دوباره خنده مهمون لبام شد! بی بی که اسپند به دست و بدون در زدن وارد شده بود اخمی کرد و رو به اورهان که حالا با فاصله از من نشسته بود گفت:-بسه دیگه پسر زشته این همه آدم رو پشت در معطل کردی یالا پاشو برو که آقات تموم ده رو برای افطار دعوت کرده میخواد همه رو ولیمه بده کلی کار ریخته سرمون اون وقت اومدی اینجا با زنت خلوت کردی نمیبینی تازه زایمان کرده؟ اورهان شرم زده از جا بلند شد و تک سرفه ای کرد و رو به بی بی که وارد اتاق شده بودن سری تکون داد و رفت... *** بی بی عصا زنون نزدیکم شد و پارچه دعا پیچ شده ای به قنداق پسرم وصل کرد و انگشتری به انگشتم فرو برد،نیم خیز شدم دستش رو ببوسم که درد توی تموم تنم پیچید و فقط تونستم زیر لبی تشکر کنم:-ممنونم بی بی! -مبارکت باش عروس، بعد از سال ها لبخند به لب پسرم آوردی لیاقتت بیشتر از این هاست! از اول هم میدونستم با خودت خیر و برکت به این عمارت میاری،این بچه هم مشخصه پا قدمش خیره همین که شب به این عزیزی به دنیا اومده میشه اینو فهمید میدونی که امشب شب قدره،امشب تا صبح تموم اهل ده برای صحت و سلامتیش دعا میکنن،ان شاالله که سرنوشت خوبی در پیش داره! سرچرخوندم و با لبخند نگاهی به چهره بانمکش انداختم بی بی دست برد و از روی تشک بلندش کرد و همونجور که به پشت خوابیده بودم روی سینه ام گذاشت و لباسمو بالا زد کمک کرد تا از شیره وجودم بهش بنوشونم نگاهی به صورت قرمز رنگش انداختم اولش براش سخت بود انگار نمیدونست چیکار باید بکنه اما کم کم شروع کرد به خوردن،حس خوبی داشتم تازه داشتم حس مادر بودن رو تجربه میکردم، گوشم به حرفای بی بی بود و تموم هوش و حواسم پیش بچه ای که مثل قحطی زده ها از وجودم تغذیه میکرد که با یاد لیلا بی اختیار پرسیدم:-بی بی دخترم کجاست؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 لبخندی به روم زد و گفت:-پیش این دختره گلنازه یکم استراحت کن جون بگیری بعد میارم به اونم شیر بدی فعلا زوده...دو دستش رو به عصاش تکیه داد و گفت:-گمون میکردم بعد از به دنیا اومدن این بچه از اون رو برگردونی اومدم تا بهت یادآوری کنم که اون دختر غیر از تو کسی رو نداره،میبینی که مادرش چه حالیه اما حالا که میبینم...! پریدم توی حرفش و گفتم:-خیالتون راحت بی بی برای من بچه هام با هم فرقی ندارن! -پیر شی دختر میدونستم آدم با وجدانی هستی مکثی کرد و ادامه داد:-بسشه دیگه بدش به من الانه که دلدرد بگیره،فقط ببین چی میگم حواست رو جمع کن یه وقت خدایی نکرده توی تنهایی خوابیده بهش شیر ندی ها،آنای خدا بیامرزم همینجوری چندتا از بچه هاش رو تلف کرد! لب به دندون گزیدمو دوباره نگاهی به چشمای معصومش که بهم خیره شده بودن انداختم خیلی کوچیک بود هنوز نمیشد درست تشخیص داد اما نگاهش درست شبیه نگاه های اورهان بود! ****  با صدای در چشم از پسرم که مشغول شیر خوردن بود گرفتم و با دیدن سهیلا توی چهارچوب از ترس اینکه بهش آسیبی برسونه محکم به خودم فشردمش،سهیلا با دیدن حرکتم خنده قهقه واری کرد و خواست بهم نزدیک بشه که با ترس از خواب پریدم.. نگاهی به جای خالی پسرم انداختم و با درد،سر جام نشستم،نگاهی به آنام و خاله که گوشه اتاق مشغول حرف زدن بودن انداختم و با ترس پرسیدم:-آنا پسرم کو؟ سر چرخوند و با دیدن چهره نگرانم گفت:-بیدار شدی دختر؟نگران نباش اینجاس آروم توی ننو خوابیده،دراز بکش بیارم شیرش رو بدی! نفس راحتی کشیدمو دوباره دراز کشیدم روی تشک و عرقی که از ترس روی پیشونی ام نشسته بود رو پس زدم و پسرم رو توی آغوشم گرفتم و از ترس خوابی که دیده بودم محکم به سینه ام فشردمش،فکر اینکه کسی بخواد بهش آسیبی برسونه دیوونه ام میکرد! خان و حوریه بعد از بی بی به اتاقم اومدن و هر کدوم تحفه ای برای من و پسرم آورده بودن،از چهره هر دوتاشون موقع دیدن پسرم عشق میبارید نمیدونم چرا موقع تولد پسر آتاش اینقدر خوشحال نبودن! به هر حال اونم پسر دار شده بود،شاید به خاطر حضور حوریه و حرفایی بود که در گوش خان میخوند که خان پسر اورهان رو به نسبت به آتاش برتر میدونست یا اینکه چون هنوز ندیده بودش بهش مهری نسبت بهش نداشت نمیدونم! **** نگاهی به بیرون پنجره انداختم آفتاب داشت غروب میکرد و از اینکه در عمارت دوباره باز میشد اونم بدون حضور آتاش واهمه داشتم، خان به شکرانه تولد نوه اش دستور داده بود هفت شبی که تا عید فطر باقیمونده رو افطاری بده، این که توی این شبا عمارت شلوغ تر از همیشه میشد از یه طرف و حضور سهیلا از طرف دیگه نگرانم میکرد حداقل خوبیش این بود که خیالم از بابت حوریه راحت بود! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 نفسی پر صدا بیرون دادمو پرسیدم:-آنا آقام هنوز نیومده؟ -نه دختر هنوز یک ساعتی به اذان مونده الانس که دیگه سر برسه! لبخندی زد و ادامه داد:-عوضش شوهرت هر چند دقیقه یه بار پیداش میشه،سعی کن استراحت کنی الان لشکری آدم برای دیدن تو و پسرت صف میکشن،کم کسی که نیست به هر حال خانزاده این عمارت به دنیا اومده! خاله آهی کشید و گفت:-راست میگه دختر خدا رو شکر شوهر خوبی نصیبت شده،راستی اسمی برای پسرت انتخاب کردی؟ نمیتونستم جلوی آنام بگم که به آوان قول دادم تا اسم پسرم رو اون انتخاب کنه مطمئن بودم حسابی کفری میشه،برای همین در جوابش گفتم قراره اورهان خودش اسمش رو انتخاب کنه تا یک وقت هوس گذاشتن اسم پسرش رو روی پسر من به ذهنش خطور نکنه! این چند ماه آخر آوان رو به قبله نشسته بود و برای سلامتی بچه توی شکمم دعا میکرد،چند باری هم حرکت کردنش رو از روی لباس لمس کرده بود،حتی با اورهان سر جنسیت بچه شرط گذاشته بودن،قرار بود اگه پسر شد آوان اسمش رو انتخاب کنه و اگه دختر شد اورهان! با یادآوری اون روز لبخند به لبم نشست گلناز که از تعجب داشت شاخ در میاورد با سوالای مسخره اش کلافه ام کرده بود،مدام میپرسید خانوم جان واقعا میخوای هر اسمی که اون گفت بذاری روی بچه؟اگه یک دفعه ای گفت شعبون چی؟ از یادآوری خاطرات اون روز لبخند به لبم نشست دستی روی شکمم و جای خالی بچه ام کشیدم،چقدر زود گذشت...! حدود نیم ساعتی گذشت و با وارد شدن آقام خاله از اتاق بیرون رفت،با ترس به پسرم که روی دستای آقام بالا و پایین میشد چشم دوخته بودم،تا به حال اینقدر خوشحال ندیده بودمش حتی از لحظه ی به دنیا اومدن احمد هم خوشحال تر به نظر میرسید،از وقتی زایمان کرده بودم همه حتی آوان هم برای دیدن پسرم اومده بودن و فقط جای خالی عزیز رو کنارم حس میکردم،حتما اگه بود و میدید که خان قبل از اینکه چله پسرم تموم بشه این همه آدم توی عمارت دعوت کرده اینجا رو روی سرش خراب میکرد،خوب یادمه تا چله احمد تموم بشه با سخنرانی راجع به قدم سنگین آدما چه برسرمون آورد! با تشری که آنام زد از فکر خارج شدم:-ارسلان خان چیکار میکنی؟اگه اتفاقی برای پسرم بی افته چی بذارش زمین،ناسلامتی تو خان دهی بیا بریم به یه سلامی هم به خان بکن الان موقع افطار میرسه و سرش شلوغ میش! آقام با دلخوری بوسه ای به سر نوه اش زد و گذاشتش توی ننو و بعد از اینکه سرم رو بوسید گفت:-دعا میکنم همچین روزی رو به چشم ببینی تا بفهمی وقتی نوه ات رو در آغوش میگیری چه حسی داره،خدا حفظش کنه برات! لبخندی زدمو نگاهمو بدرقه راهشون کردم! چند دقیقه ای از رفتنشون نگذشته بود که صدای اذان توی حیاط عمارت پیچید،انگار صدای اورهان بود با تعجب به گلناز که کنارم نشسته بود با لیلا بازی میکرد نگاهی انداختم:-خانوم جان اشتباه شنیدم یا اورهان خان دارن اذان میگن؟ -گمون کنم صدای خودشه! گلناز خنده ای کرد و گفت:-تا حالا اورهان خان رو انقدر خوشحال ندیده بودم،کم مونده ساز و دهل دست بگیرن توی حیاط بزنن و برقصن! از تصور حرفی که زده بود خنده ی کوتاهی کردمو همزمان ضربه ای به در خورد و با صدای اصغری که گلناز رو صدا میکرد لیلا رو سرجاش خوابوند و از جا بلند شد و در اتاق رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 داشتم با نگاهم حرکات بامزه لیلا رو دنبال میکردم که گلناز نگران داخل شد و تا اومد حرفی بزنه پشت سرش مرد چهارشونه ای که لباس روستایی به تن داشت و کلاهش رو روی تا وسطای صورتش کشیده بود وارد اتاق شد نگاهش رو توی اتاق چرخوند و یک راست به طرف ننو پسرم! با یادآوری خوابی که دیده بودم متعجب و ترسیده سرجام نیم خیز شدمو چشم به دهان گلناز دوختم: -چه خبر شده گلناز؟ مرد چرخید و به جای گلناز جواب داد: -نمیخواد وحشت کنی اومدم برادرزادمو ببینم و زود برم،از اورهان خان هم برای دیدنش اجازه گرفتم خانوم بزرگ! با دیدن چهره آتاش نفسی بیرون دادمو کلافه تکیمو به دیوار دادم،این بشر آدم بشو نبود! بچه رو از ننو بیرون آورد و بغلش گرفت و همونجور که تکونش میداد و بهش نگاه میکرد گفت: -خدا رو شکر اونقدر ها هم که اورهان میگفت به من نرفته وگرنه الان این اتاق رو روی سرم خراب میکرد که بی اجازه وارد اتاق مادرش شدم! حالا که کمی نزدیک تر شده بود بهتر میتونستم ببینمش نگاهی به رخت و لباسای توی تنش انداختم،فکرشم نمیکردم روزی آتاش رو توی همچین لباسایی ببینم خنده دار شده بود اما حتی توی همین لباسا هم خوشتیپ به نظر میرسید لبخندی زدمو رو بهش پرسیدم: -اینجا چیکار میکنی؟بالی و آرات خوبن؟اگه یه وقت کسی ببیندت چی؟ -همه خوبن نگران نباش توی این لباسا حتی آنامم منو نمیشناسه،پسر خان رو چه به لباسای رعیتی ولی از حق نگذریم خیلی راحت تر از اون کت و شلوارایی که بی بی مجبورمون میکنه بپوشیم! لبخند دندون نمایی زد و ادامه داد: -گمون میکردم بی جون تر از این حرفا باشی، یادم رفته بود چه جونوری هستی! چشمامو ریز کردمو با غیض بهش نگاه کردم:-باورم نمیشه همه این راه رو اومدی تا برادرزادت رو ببینی بیشتر بهت میاد اومده باشی به حال و روزم بخندی،اما کور خوندی میبینی که از همیشه قوی ترم! -اون که مشخصه تا مارو به کشتن ندی طوریت نمیشه اما راستش وقتی شنیدم قراره هفت روز در این عمارت باز باشه نتونستم بشینم گوشه کلبه و دست روی دست بذارم... باید میومدم مطمئن میشدم هیچ کس به خاطر دشمنی با من به شما آسیبی نمیزنه! یه تای ابرومو بالا دادمو با تعجب بهش نگاهی انداختم، از شکلکایی که برای پسرم در میاورد خنده ام گرفت:-به نظر میاد بیشتر به خودت شبیهه دفعه اولی که دیدمت همینجور وحشت کرده بودی! با یادآوری اولین روزی که دیدمش خنده از روی صورتم محو شد،حتما منظورش روز عروسی فاطیما بود همون موقع که خسرو به شاکر شلیک کرده بود و من وحشت زده نگاشون میکردم اما اون که لحظه تموم حواسش به جنازه شاکر بود... نکنه روز عقدمون رو میگفت وقتی توی اون اتاق... تموم این افکار در چند صدم ثانیه از ذهنم گذشت... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 آتاش اما بی توجه به حسی که داشتم سرش رو بالا گرفت و گفت: -توی عمارتتون جشن عروسی بپا بود،داشتی میرقصیدی که اشرف خاتون دستتو کشید و سیبا از دستت افتاد هنوز نگاهت یادمه نمیدونم اون نگاهت چی داره که به هرکی بیفته خدا حساب کارش رو میده دستش فرقی نداره رعیت باشه یا پادشاه! متعجب بهش خیره موندم باورم نمیشد آتاش اون لحظه منو دیده باشه،انگار خودش متوجه تعجبم شده بود که پوزخندی زد و گفت:-تعجب نکن آتاش همیشه حواسش به اطرافش هس،به خصوص که دختر زیبایی هم توی جمع باشه،تو هم اون شب خیلی خیره کننده شده بودی! با حرفاش هر لحظه بیشتر باعث تعجبم میشد نمیدونستم باید چی بگم فقط همینطور مات برده نگاهش میکردم چهره گلنازم دست کمی از من نداشت،انگار خودش هم متوجه سنگینی فضا شده بود که تک سرفه ای کرد و بچه رو داد دست گلناز و دست کرد توی جیبش و خواست چیزی بگه که با شنیدن صدایی که از بیرون میومد حرفش رو خورد صدای خان بود:-پسر چرا اینجا ایستادی برو کمک کن مگه نمیبینی چقدر مهمون داریم! صدای لرزون اصغری از پشت در به گوش رسید:-چشم آقا...هر چه شما امر کنید! وحشت زده تو چشمای آتاش زل زده بودم که ضربه ای به در خورد:-عروس؟ تموم سلولای تنم میلرزید،حتی دردم هم فراموشم شده بود آتاش سریع تکیشو به دیوار دادو انگشتش رو به نشونه سکوت روی بینی اش گذاشت و به گلناز اشاره ای کرد تا در رو باز کنه،رنگ به رخم نمونده بود.. حال گلناز هم دست کمی از من نداشت خیره به آتاش ایستاده بود که با ضربه ی دیگه ای که خان به در کوبید از شوک خارج شد: -یکی اینجا نیست بیاد این درو باز کنه،نکنه همتون مردین! گلناز وحشت زده نگاهی به من انداخت و بچه بغل به سمت در قدم برداشت و دستگیره رو کشید:-س...سلام ارباب! -مگه صدامو نمیشنفی یک ساعته دارم به این در میکوبم حالا چرا اینقدر هول کردی؟! مطمئن بودم اگه گلناز کلمه ای دیگه حرف بزنه همه چیز رو لو میده به سختی بزاق دهنم رو قورت دادم و لبخندی به لبم نشوندم:-بفرمایید آقاجون،امری داشتین میگفتین من خدمت برسم! با گفتن این حرف خان بادی توی غبغبش انداخت و لبخندی زد و گفت: -امری نیست عروس برای بردن نوه ام اومدم بزرگای ده مشتاقن ببین خان آیندشون کیه و رو به گلناز گفت:-یالا دنبالم بیا دختر! نگاهی به آتاش که پشت دیوار ایستاده بود انداختم از فکر اینکه یه وقت از حرف آقاش ناراحت شده باشه لبخند روی لبم ماسید،رو به گلناز که ترسیده منتظر اجازه من ایستاده بود سری تکون دادم،نگران نگاهی به آتاش انداخت و از اتاق خارج شد و درو پشت سرش بست! بعد از رفتنش آتاش تکیه اشو از دیوار برداشت و نفسی بیرون داد و دست برد توی جیبش و پوزخندی به لب گفت:-آقاجون! ناراحت لب زدم:-به خاطر اینکه به چیزی شک نکنه اینجوری گفتم... پرید وسط حرفمو گفت:-مهم نیست اینو بالی داد گفت بندازی گردن پسرت میگفت از چشم زخم دورش میکنه،البته اگه در خور شان خان آینده نیست باید ببخشی! پس درست حدس زده بودم آتاش دلخور شده بود،شاید منم جاش بودم همچین حسی داشتم،لبی تر کردمو گفتم:-برام مهم نیست خان میشه یا نه،دوست دارم مثل عموش بار بیاد شجاع و نترس! لبخندی زد و با ناراحتی سری تکون داد:-تا مثل همیشه برات دردسر درست نکردم بهتره برم،بیشتر مراقب خودت باش،حالا که پسر دار شدی بیشتر تو چشمی! سری تکون دادمو با مهربونی گفتم:-بابت هدیه هم ممنونم حتما از بالی تشکر کن! -حتما با اجازه خانوم بزرگ! با خنده چپ چپ نگاهی بهش انداختم همونجور که میرفت گفت:-بلاخره آخرش که خانوم بزرگ میشی،مادر خان آینده! نفسم رو کلافه بیرون دادم و رفتنش رو نظاره گر شدم،انگار با اومدنش روحیه منو هم عوض کرده بود! لبخند به لب دراز کشیدمو زل زدم به لیلا که حالا به خواب خرگوشی فرو رفته بود، افکارم حول حرفای آتاش میچرخید،اینکه چرا گفت به هر کی نگاه میکنم خدا حسابش رو میذاره کف دستش منظورش به کی بود غیر از خودش؟! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 هنوز چند ثانیه هم از رفتن آتاش نگذشته بود که در باز شد و خاله صنوبر با چهره ای جدی داخل ا‌‌ومد نگاه چپ چپی بهم انداخت و پرسید:-تنها بودی؟ شوک زده لب به دندون گزیدم و با فکر اینکه شاید موقع رفتن آتاش رو دیده باشه،با لکنت لب زدم: -آ...ره،همین چند دقیقه پیش خان اومد و همراه گلناز پسرمو به برد تا به مهموناش نشون بده،چطور مگه خاله جان؟ تای ابروشو بالا داد و جدی گفت: -هیچی،آخه خوب نیس زائو تنها بمونه،برای اون گفتم! لبخندی مصنوعی به لب نشوندمو لحافو تا چونه ام بالا کشیدمو سعی کردم ترسمو مخفی کنم،خاله دقیقا همونجا روبه روم نشستو تکیشو به پشتی داد،آرنجش رو گذاشت روی زانوشو دستشو تکیه گاه چونه اش کرد و خیره شد بهم... زیر نگاه های مشکوکش معذب بودم آخه چشماش حرفی که زده بود رو تایید نمیکرد بهش نمیومد که از سر نگرانی اون سوال رو پرسیده باشه! انگار که آتاش رو موقع رفتن دیده بود،هر چند برام اهمیتی نداشت همین که ساکت میموند برام کافی بود اما خاله صنوبر همچین آدمی هم نبود که توی این مواقع سکوت کنه حتما برای خراب کردن من میرفت و‌به آنام همه چیز رو میگفت با این فکر نگاهی به چهره اش انداختمو کمی خیالم راحت شد شاید چیزی نمیدونست و باز هم داشت به پسرش فکر میکرد که اینطوری توی خودش بود! با صدای در از فکر بیرون اومدم،خاله هم همینطور! با شتاب از جا بلند شد و در رو باز کرد و اورهان با مجمعی پر از غذا داخل شد و رو به خاله گفت:-ممنون خاله جان،شما افطار کردین؟ خاله نگاهی جدی به من انداخت و در جوابش گفت:-بله اورهان خان صرف شد،حالا که شما هستین خیالم راحته میرم کمی به خواهرم کمک کنم! اورهان که انگار از پرسیدن اون سوال هدفش همین بود با لبخند سری تکون داد و با رفتنش درو پشت سرش بست و به سمتم قدم برداشت و مجمع رو گذاشت پیش روم،لبخندی به لب نشوندمو با دلخوری گفتم:-کجا بودی؟گمون کردم به کل منو از یاد بردی! -مگه میشه شمارو از یاد ببرم خانوم کوچیک،داشتم به بزرگای ده خوش آمد میگفتم،همین الانم دزدکی اومدم،اگه خان بفهمه همه اونا رو دست به سر کردم تا بیام کنار تو روزمو باز کنم نمیدونم چه به روزم میاره،شانس آوردم اونم مثل من اونقدر خوشحاله که تو حال خودش نیست! با چشمای گشاد شده نگاهش کردمو پرسیدم:-یعنی هنوز افطار نکردی؟ سری تکون داد و لقمه ای گرفت سمتمو گفت:-گفتم که خواستم کنار تو روزمو باز کنم از خوشی حتی حس گرسنگی هم فراموشم شده! با ناز لقمه رو از دستش گرفتمو به دهانم گذاشتم حالا متوجه حرف عزیز میشدم که میگفت بچه بیاری به چشم شوهرت هم عزیز تر میشی... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 درسته اورهان همیشه با من مهربون بود اما تغییر رفتاراش تو همین چند ساعت به کل مشهود بود انگار دیگه غرورش براش اهمیتی نداشت! لقممو حسابی جویدمو فرو دادم نمیدونم چرا اما طعمش با تموم غذاهایی که تا به حال خورده بودم فرق داشت،یه طعم خاص داشت مثل دوست داشته شدن! با سوالی که پرسید از فکر بیرون اومدم:-راستی آتاش اومد؟خیلی ذوق داشت تا پسرمونو ببینه نتونستم جلوشو بگیرم! سری تکون دادمو هدیه ای که آورده بود رو به سمتش گرفتم: -گفت اینو بالی داده،قشنگه نه؟ لبخندی تلخی زد و گردنبند رو از دستم گرفت:-قشنگه،براش دعا کن حالش زیاد خوب نیست! -منظورت چیه؟ -آتاش میگفت حال خوبی نداره! لقمه ی دیگه ای که به سمتم گرفت: -فعلا غذاتو بخور باید جون بگیری بعدا مفصل برات تعریف میکنم! با دلخوری دستش رو پس زدم و پرسیدم:-گمون میکردم به دروغ به خان گفتی که بالی حالش خوب نیست،بگو ببینم چی شده؟اگه بیماره چرا دست تنها توی اون کلبه رهاش کردین؟ آهی کشید و با غصه جواب داد:-منم خیال میکردم دروغه آخه هر بار میدیدمش چیزی بروز نمیداد،اما آتاش میگه وضعیت خوبی نداره،نگران نباش دست تنها نیست! به اینجا که رسید قلپ آبی خورد و دیگه چیزی نگفت،دلم نیومد بیشتر از این ناراحتش کنم خودش به اندازه کافی از شنیدن این موضوع غمگین بود،دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم: -حالا نمیخواد نگران باشی،آتاشی که من میشناسم اجازه نمیده بلایی سر بالی بیاد،بگو ببینم کیو گذاشتی ور دستش؟آدم قابل اعتمادیه؟ سری تکون داد و توی سکوت لقمه ی دیگه ای برام گرفت،با مهربونی از دستش گرفتمو گفتم:-من میشناسمش؟ زل زد توی چشمام و گفت:-اشرف خاتونه! نزدیک به چند ثانیه با چشمای گشاد شده نگاهش کردم،تموم تنم داشت از حرفی که زده بود میلرزید،باورم نمیشد همچین کاری کرده باشه شوک زده نگاهی بهش انداختمو پرسیدم-شوخی میکنی دیگه،مگه نه؟ هنوز جملم تموم نشده بود که با حس پریدگی لقمه توی گلوم دستمو گذاشتم جلوی دهنم و چندتا سرفه محکم کردم... اورهان که حسابی ترسیده بود هول زده لیوان آب رو به سمتم گرفت و چند ضربه آروم به کمرم کوبید و به یکباره راه نفسم باز شد و با نگرانی رو بهم لب زد:-همش تقصیره منه نباید چیزی بهت میگفتم! نگاهم افتاد به چهره کبود شده لیلا،با صدای سرفه هام حتما وحشت کرده بود،همونطور که عصبی به اورهان خیره شده بودم بغلش گرفتمو سعی کردم آرومش کنم! نگاهش رو ازم دزدید و گفت:-خیلی التماس کرد صلاح ندیدم بهش نه بگم پامون روی پوست گردو بود... اگه میرفت و به خان همه چیز رو میگفت آرات رو از آتاش میگرفتن و به علاوه به خاطر دروغ گفتن به خان حتی ممکن بود مجازاتش کنن شایدم پی به رازش میبردن،حتی بالی هم توی دردسر می افتاد! این مدت خیلی به نوه اش وابسته شده بود گفت کلفتیتونو میکنم حتی پیشنهاد موندن توی کلبه رو هم خودش داد،آتاش هم قبول کرد،انصافا هم خوب ازش کار میکشه،تموم اون بیگاری که وقتی بچه بودی ازت میکشید رو داره در حقش جبران میکنه! دهنم از تعجب باز مونده بود،حالا میفهمیدم منظور آتاش از حرفی که زده بود چی بود،حتما داشت راجع به زنعمو حرف میزد که داره تاوان کارایی که با من کرده رو پس میده! لبی تر کردمو گفتم:-اما من بهش اعتماد ندارم اورهان خودت که بهتر از من میشناسیش اون حتی سعی کرده بود به احمد آسیب برسونه،از کجا معلوم اون بلایی سر بالی نیاورده باشه؟ -غیر ممکنه به خاطر نوه اش هم که شده همچین کاری نمیکنه،نمیذاره دوباره بی مادر بشه،آتاش میگفت چند روزی یه بار میره ده دوا داروهاشو از ده پایین براش میگیره،حسابی حواسش به بالی هست،اگه هنوز شک داری وقتی خوب شدی میبرمت تا با چشمای خودت ببینی،فعلا باید غذاتو بخوری تا جون بگیری! دلخور ازش رو گرفتم،حق بالی این نبود که بعد از اون همه کمکی که بهمون کرده بود گوشه اون کلبه بیمار بیفته،اونم کنار اشرف خاتون،تا با چشمای خودم نمیدیدم باورم نمیشد عوض شده باشه! -لج نکن آیسن به خاطر من نمیخوری به خاطر بچه ها بخور،ببین داره چطوری نگاهت میکنه! با غصه نگاهی به لیلا انداختم حق با اورهان بود نگاهی به چهره غمگینش انداختم و لقمه رو از دستش گرفتم و با غم فرو دادم! تموم اینا از بی فکری آتاش بود نباید خودمو اورهان و بچه ها رو مجازات میکردم! پایان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻