eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم “مشتی خاک” که ممکن بود “خشتی” باشد در دیوار یک خانه یا “سنگی” در دامان یک کوه یا قدری “سنگ ریزه” در انتهای یک اقیانوس شاید “خاکی” از گلدان‌ یا حتی “غباری” بر پنجره 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
ﮔﻔﺖ ﺍﻧﺪﻭﻫﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻬﺎ ﺑﺴﭙﺎﺭ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺍﺳﺖ … می ریزند ﺳﭙﺮﺩﻡ … ﺑﯿﺨﺒﺮ ﺍﺯ آﻧﮑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮐﺎﺝ ﺑﻮﺩ 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
باران بهانه بود تا تو زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی و دوستی مثل گلی شکوفه کند 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌠🕊اندیشه خیال... 🍃🌠🕊 جرعه‌ای از رویا... 🍃🌠🕊 شبتون زیباترین... ⭐️✨💫🌟🌙 @hedye110
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
بخوان دعای فرج را که یار برگردد بخوان دعای فرج را که شب سحر گردد بخوان دعای فرج را اگر که می خواهی حدیث غیبت یار تو مختصر گردد بخوان دعای فرج را و از خدا بطلب وجود نازکش ایمن ز هر خطر گردد 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 ✨﷽✨ دستی به پای ورم کرده ام کشیدم،دردش کمتر شده بود اما کبودی بزرگی روی زانوم خودنمایی میکرد،اگه آنام میدید حتما کلی توبیخم میکرد،شایدم مجبورم میکرد کل طویله رو تمیز کنم،آخه میگفت زیادی لوس بار اومدم،درست برعکس خودش! از فکری که توی ذهنم اومد لبخند گشادی زدم خدا کنه بریم شهر حداقل اونجا طویله نداره،اما اگه نتونم دیگه محمد رو ببینم چی؟از این فکر لب هام آویزون شد آهی کشیدمو خودمو انداختم روی بالشت و پلکامو بستم! *** صبح با سرو صدای نازگل ازخواب بیدار شدم و نگاهی به اطرافم انداختم و با دیدنش که روی لباسای لیلا نشسته بود با وحشت ازجا پریدم، از روی لباسا زدمو نفس راحتی بیرون دادم،خدا رو شکر هنوز تمیز بودن... بلندش کردم که بذارمش سرجاش که با دیدن پارچه گلدوزی لیلا که پراز خرابکاری هاش بود لب به دندون گزیدم،حتما میدونست لیلا چقدر ازش متنفره که همیشه روی وسایل اون خرابکاری میکرد! دستمال رو برداشتمو تا کردم و زیرلباسم پنهون کردم تا هرچه سریعتر تا چشم لیلا بهش نیفته بشورمش که با صدای در از جا پریدم:-چه عجب زود بیدار شدی؟آنا گفت بقچتو ببندی داریم راه می افتیم! -ب...اشه آبجی اول برم صورتم رو بشورم بعد میام میبندمش! -خیلی خب این مرغم بنداز بیرون هر کاری کردم نتونستم بگیرمش! سری تکون دادمو نازگل رو زدم زیر بغل و پریدم بیرون و مستقیم دویدم سمت حیاط پشتی که چشمم افتاد به آنام که داشت با ننه حوری صحبت میکرد،ننه حوری آنای آقاجونم بود اما بی بی اجازه نمیداد عزیز صداش کنیم،حتی سر یه سفره هم کنارمون نمینشست و توی اتاق کلفتا زندگی میکرد،انگار جز خانواده ما نبود،با این فکر پوزخندی روی لبم نشست انگار ما هم دیگه جز این خونواده نبودیم آقام از ما هم خسته شده بود! آهی کشیدمو با یادآوری دستمال پنهونی از پشت درختا خودمو رسوندم به تشت آبی که عصمت برای لباسای کثیف گذاشته بود و دستمال رو انداختم توش و شروع به شستن کردم و همونجور که داشتم به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم و دستمال رو با صورت جمع شده چنگ می انداختم صدای ننه حوری به گوشم خورد،لحن جدیش باعث شد خود به خود توجهم جلب بشه،آخه تا اون زمان ندیده بودم با آنام اینجوری حرف بزنه: -بگو ببینم چیکار کردی باهاش که داره اینجوری میندازتتون بیرون؟ -من کاری نکردم حوریه خاتون،گمون میکردم دیشب که پشت در مهمونخونه فالگوش وایسادی بودی همه چیز رو خوب شنیده باشی! -شنیدم،خوبم شنیدم اما من پسرم رو خوب میشناسم تا گناه بزرگی نکرده باشی اینجوری بیرونت نمیکنه،بگو ببینم فهمیده دخترت از خودش نیست؟شانس آوردی شبیه خودت شده اما اخلاقشم که دقیقا شبیه عموشه،زیادی هم حواسش بهت هست! -خجالت بکش حوریه خاتون راسته که میگن کافر همه رو به دین خودش میبینه،بهتره دست از سرم برداری وگرنه به همه میگم گذشتت چی بوده الان که آوان مرده دیگه دلیلی برای پنهون کردنش ندارم فکر میکنم گناهت انقدر بزرگ هست که پسرت بیرونت کنه! -چی شده باز شما به جون هم افتادین،حوری جون انگار تنت بدجوری میخاره،گمونم گیسات زیادی بلند شدن،اگه دوست داری میتونم کاری کنم همراه زبونت کوتاه بشه! ننه حوری نگاه بدی به عمو که این حرف رو زده بود انداخت و با خشم رد شد:-یکم تحمل کنی چند روز دیگه آنام از ده بالا برمیگرده حوری جون! همیشه میدونستم از عمو متنفره اما نمیدونستم چرا! حرفاش ترس بدی توی دلم انداخته بود،سری به چپ و راست تکون دادم نمیتونستم به پاکی آنام شک کنم! با صدای عمو از فکر بیرون اومدم:-باز که داری آبغوره میگیری دختر؟پس تو کی میخوای بزرگ بشی؟برو بقچه هاتو بیار گاری خبر کردم،حداقلش اینه از دست این حوری خلاص میشی... آنام باشه ای گفت و راه افتاد سمت اتاقش و عمو مستاصل سری تکون داد و گفت:-اشکاتم پاک کن بچه ها میبینن دلشون میگیره! با اخمای در هم دستمال رو آب کشیدمو عصبی برگشتم به اتاق،حرفای ننه حوری بدجور ذهنمو به هم ریخته بود به خصوص رفتارای عمو آتاش که یه جورایی روی حرفاش مهر تایید میزد! لیلا با دیدنم دستی به کمرش زد و گفت:-کجا موندی پس،زود باش،گاری دم در حاضره،وایسا ببینم دستمال من دست تو چیکار میکنه؟ بی تفاوت دستمال رو سمتش گرفتمو رفتم سمت صندوقچه ام:-چرا خیسش کردی؟نکنه باز نازگل... با نگاهی که بهش انداختم نفس پر صدایی بیرون داد و ادامه جملش رو خورد:-چی شده؟چرا سگرمه هات اینجوری تو همه! -آبجی میترسم آنا کاری کرده باشه که آقاجون میخواد بیرونمون کنه! نشست کنارمو با مهربونی گفت:-اگه چنین چیزی بود آنا خودش اصرار به موندن نداشت،دیگه همچین حرفی نزن اگه بشنوه خیلی دلش میشکنه،این همه مدت آنا پشت و پناه ما بود حالا نوبت ماس! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa