┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدی جان!
من تمام شعرهایم را در وصف نبودنت سروده ام. . . .
و اگر یک روز ناگهان ناباورانه سر برسی. . . .
دست خالی. . . .حیرت زده. . . .نقاش میشوم و نقش پرواز را بر دنیا خواهم کشید. . . .
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهلنهم🌺
با پر شدن سطل رو به روم از شیر دست از دوشیدن گاو بیچاره کشیدمو سطل رو از زیرش کشیدم بیرون،واقعا که دوشیدن شیر کار خیلی سختی بود اما مجبور بودیم،آنام به خاطر سلامتی آیهان نذر کرده بود که روز تاسوعا هر سال بین تموم مردم آبادی کاسه های شیر پخش کنه،حتی نمیدونستیم حالش خوبه یا نه اما چون حال آناموبهتر میکرد مجبور بودیم انجامش بدیم...
فردا تاسوعا بود و تقریبا پنج روز از اومدنم به عمارت میگذشت،لیلا هنوزم خواب و خوراک درست حسابی نداشت و هنوز از آیاز خبری نبود،با وجود تلاشایی که کرده بودم نتونسته بودم ردی از محمد پیدا کنم.
فقط آرات ازش خبر داشت که جرات نمیکردم ازش بپرسم،چون اونجوری مجبور بودم بهش بگم باهاش چیکار دارمو آبروی لیلا به خطر می افتاد،هر چند هنوزم مطمئن نبودم آیاز کاری کرده باشه،اما حال بد لیلا و کابوسای هر شبش و گم شدن همزمان آیاز حدسامو تایید میکرد،جالبش اینجا بود که کسی هم پیگیرش نبود،حتی آقاجونم،منم که نمیتونستم در موردش از کسی بپرسم چون اونطوری گمون میکردن واقعا خاطرخواهش شدم!
سطل رو به سختی بلند کردمو به سختی تا نزدیکی در طویله بردم و دوباره گذاشتمش زمین تا نفسی تازه کنم که دستی دورش حلقه شد و از زمین جداش کرد،نگاهمو که از روی سطل کشیدم بالا چشمم توی چشمای مشکی آرات گره خورد،با دلخوری نگاهشو ازم گرفت و قدم برداشت سمت مطبخ،دستمو بردم توی جیبمو چاقویی که براش خریده بودمو گرفتم توی مشتم،هنوز جرات نکرده بودم بهش بدمش،اصلا روی خوش بهم نشون نمیداد،چند باری رفتم سمتش اما با اخم و تخمی که میکرد پشیمونم میکرد!
دوباره برگشتم به طویله و شروع کردم به دوشیدن گاو بعدی،خودم تصمیم گرفته بودم کمک کنم نشستن توی اتاق و دیدن چهره ماتم زده لیلا حالمو بد میکرد، ساعتی گذشت و دیگه دم دمای ظهر بود که سطل آخر رو پر کردمو با کمک عصمت بردمش توی مطبخ و گذاشتمش رو میز،ملک که داشت جوشونده آنام رو درست میکرد متعجب نگاهی بهم انداخت و گفت:
-تو اینجا چیکار میکنی؟گمون میکردم با لیلا میری کلبه!
متعجب پرسیدم:-کدوم کلبه؟
-اسمش چی بود...هان ننه اشرف،کلبه ننه اشرف!
-مگه لیلا میخواد بره اونجا؟با کی؟
-آره همین پیش پات از عمارت رفت گفت همراه آرات میره برای مراسم فردا ننه اشرفتون رو بیارن اگر بجنبی بهشون میرسی( آنات اجازه داده بره گفت چند ساعتی از عمارت بیرون باشه براش بهتره
)،انگاری از دوری نامزدش افسرده شده البته مراسم عزای این روزا هم بی تاثیر نیست،خیلی خب من برم جوشونده آناتو براش ببرم،باید قبل از ناهارش بخوره!
غمگین سری تکون دادمو پشت سرش از مطبخ بیرون زدم،کاش آرات به منم گفته بود،خیلی دوس داشتم همراهشون برم...تو همین فکر بودم که با دیدنش جلوی در اتاقش شوک زده سرجام خشکم زد...
با خودم گفتم حتما برگشته چیزی ببره شاید اینجوری منم بتونم همراهشون برم از این فکر چشمام از خوشحالی برق زد،دویدم سمتش و کنارش ایستادمو با مظلومیت لب زدم:-هنوز اینجایی؟
تای ابروشو بالا انداخت و جدی گفت:-اینجا اتاقمه پس کجا میخواستی باشم؟
-منظورم این بود که هنوز نرفتی؟
پوزخندی زد و در حالیکه داشت با قفل خرابی که توی دستش بود ور میرفت گفت:-برم؟نکنه قول اینجارم به فرهان خان دادی و باید خالیش کنم؟
اخمی کردمو گفتم:-اوووف،مگه نمیخواستی بری دنبال ننه اشرف!
خجالت زده ابرویی بالا انداخت و گفت:-نه فعلا کمی کار دارم،احتمالا بعد از ظهر میرم،چطور مگه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاه🌺
با این حرف چشمام از تعجب گرد شد برای لحظه ای از ذهنم گذشت نکنه لیلا فرار کرده باشه؟نه ممکن نبود حتما ملک اشتباه دیده!
بدون اینکه جواب آرات رو بدم دامنمو بالا گرفتمو دویدم سمت در و رو به روی عمو مرتضی ایستادمو در حالیکه نفس نفس میزدم پرسیدم:-عمو مرتضی لیلا رفت؟
نگاهش رو از روی استکان چای بالا کشید و گفت:-آره خانوم چند دقیقه ای میشه رفتن!
با این حرف رنگ از چهره ام پرید،سری تکون دادمو برگشتم سمت حیاط حالا باید چیکار میکردم،اگه کسی میفهمید دیگه آب ریخته رو نمیشد جمع کرد،به خصوص با این حال آنام که هر لحظه ممکن بود بلایی به سر خودش و بچه توی شکمش بیاد،یعنی لیلا فکر این چیزارو نکرده؟ اون که هیچوقت انقدر بی فکر نبود،نکنه رفته باشه پی آیاز...
با این فکر بی اختیار دویدم سمت اتاق آرات،اون تنها کسی بود که توی این موقعیت میتونست به دادمون برسه،با رسیدن به در اتاقش ضربه ای محکم به در کوبیدم،اخم کرده درو باز کرد و خواست چیزی بگه که هول زده لب زدم:-باید کمکم کنی...لیلا فرار کرده!
با این حرف شوک زده نگاهی بهم کرد:-چی؟لیلا فرار کرده؟
با ترس انگشتمو روی بینیمگذاشتمو لب زدم:-هیس،ممکنه این ماهرخ بشنوه،به آنام گفته با تو میره کلبه ننه اشرف،عمو مرتضی گفت از عمارت بیرون رفته،باید تا کسی متوجه نشده بریم دنبالش!
اخمی کرد و زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و گفت:-به من چه ربطی داره؟بهت که گفتم دیگه مسائل مربوط به تو و لیلا به من مربوط نمیشه!
-آبروی آقام چی؟اونم بهت مربوط نمیشه!
-بهتره تا دور نشده همه چیز رو به آقات بگی،خودش میدونه چیکار کنه!
پوزخندی عصبی زدمو گفتم:-لازم نکرده نمیخوای بیای نیا خودم میرم دنبالش!
خواستم برم که دستمو گرفت و عصبی زل زد توی چشام:-کجا میخوای بری؟نکنه میخوای بری تموم ده رو دنبالش بگردی؟خیال کردی توئه یه الف بچه میتونه از کسی محافظت کنه اول از همه سر خودت بلا میاری!
حرصی زل زدم توی چشماشو در جوابش گفتم:-مگه نگفتی مسائل منو لیلا به تو ربطی نداره،پس لطفا دخالت نکن فقط اگه میتونی تا وقتی برنگشتیم از اتاقت بیرون نیا همونجا پنهون شو!
اینو گفتمو با عصبانیت دستمو پس کشیدمو قبل از اینکه چیزی بگه دویدم سمت اتاقمو چارقدمو برداشتمو با عجله رفتم سمت در،اشکم هر لحظه ممکن بود سرازیر بشه حتی نمیدونستم کجا باید برم اما مطمئن بودم محمد میتونه ردی از آیاز پیدا کنه،اگه نه هم آبی که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب!
-کجا خانوم؟
با صدای عمو مرتضی پشت در ایستادم:-دارم میرم بیرون عمو مرتضی!
شرمنده سری پایین انداخت و گفت:-نمیشه خانوم همینطور بی خبر بیرون برین خودتون که از قوانین عمارت خبر دارین!
پوفی کشیدمو کلافه لب زدم:-پس چطوری گذاشتی لیلا تنهایی بره؟
-خانوم جان آناتون اجازه داده بودن،حتی ملک خانوم خودشون شخصا اومدن گفتن میتونن برن،شما هم اگه از آناتون اجازه بگیرین مشکلی نداره،ببخشید خانوم جان آقاتون بعدا منو بازخواست میکنه!
خواستم چیزی بگم که صدای جدی آرات توی گوشم زنگ خورد:-درو باز کن عمو مرتضی،مشکلی نیست همراه من میاد!عمو مرتضی ترسیده نگاهی بین منو آرات رد و بدل کرد و چشمی گفت و از جلوی در کنار رفت،آرات نزدیک شد و دستش رو گذاشت رو شونه اش و گفت:-اگه کسی پرسید بگو منو آیلا و لیلا همراه هم از عمارت بیرون رفتیم،حواستو خوب جمع کن عمو مبادا چیزی غیر از این بگی،نگران خان هم نباش مشکلی پیش اومد خودم جوابش رو میدم!
-چشم آقا هر چی شما امر کنی!
-آرات سری تکون داد و حرصی نگاهی به من انداخت و از عمارت بیرون رفت،میدونستم نمیذاره تنهایی از این عمارت بیرون برم دیگه مثل کف دستم آرات رو میشناختم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مداحی آنلاین - یه مسافر خسته دل پریشون - مهدی رسولی.mp3
4.76M
🔳 #شهادت_امام_علی(ع)
یه مسافر خسته ی دل پریشون
با چشایی که داره هوای خزون
🎤 #مهدی_رسولی
#الهی_العفو_بحق_علی_ع
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
﷽
#فزت_و_رب_الکعبه
مرغ از قفس پرید، ندا داد جبرئيل:
اینک
شما
و
وحشت
دنیای
بی علی...
#اللهم_العن_قتلة_امیرالمؤمنین_من_الاولین_والاخرین
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
↷❈🍂❂🥀❂🍂❈↶
#حدیث_علوی
💫پیامبرگرامی اسلام صلیالله علیه و آله و سلم» فرمودند:
اگر تمام درختان قلم، و دریاها جوهر، و جنیّان حسابگر و آدمیان نویسنده شوند نخواهند توانست فضائل علی بن ابیطالب علیهالسلام را اِحصا و شمارش نمایند!✨
#شهادت_امام_علی_علیه_السلا
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
@hedye110
AUD-20220405-WA0171.mp3
4.04M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و یکم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلششم🪴
🌿﷽🌿
ابن ملجم رو به على(ع) مى كند و مى گويد: اى على! بدان كه من اين شمشير را هزار سكّه طلا خريدم و هزار سكّه طلا هم دادم تا آن را زهرآلود كردند، من بارها و بارها از خدا خواستم كه با اين شمشير، بدترين انسانِ روى زمين، كشته شود!
بى حيايى تا كجا؟ اى ابن ملجم! عشق قُطام با تو چه كرد؟ تو چقدر عوض شدى!
امروز على(ع) را بدترين مردم روزگار مى خوانى؟ آيا يادت هست در همين مسجد ايستادى و در مدح على(ع) سخن گفتى؟
روزى كه از يمن آمده بودى چگونه سخن مى گفتى؟ آيا به ياد دارى؟
از جاى خود بلند شدى و رو به على(ع) كردى و گفتى: "سلام بر شما ! امام عادل ! سلام بر شما كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد و خدا شما را بر همه بندگانش برترى داده است...".
اكنون تو على(ع) را بدترين خلق خدا مى دانى؟ واى بر تو!
* * *
على(ع) نگاهى به ابن ملجم مى كند و تبسّمى مى كند و مى گويد: "به زودى خدا دعاى تو را مستجاب مى كند".
من تعجّب مى كنم. معناى اين سخن على(ع) چيست؟ ابن ملجم دعا كرده است كه با اين شمشير بدترين خلق خدا كشته شود و اكنون على(ع) مى گويد اين دعا مستجاب مى شود! چگونه چنين چيزى ممكن است؟
اكنون على(ع) رو به حسن(ع) مى كند و مى گويد: "فرزندم! اگر من زنده ماندم او را خواهم بخشيد، اگر از دنيا رفتم ديگر اختيار با خودت است، مى توانى او را عفو كنى و مى توانى او را قصاص كنى. اگر خواستى او را قصاص كنى او را با شمشير خودش قصاص كن، فرزندم! بايد دقّت كنى كه بيش از يك ضربه شمشير به او زده نشود، مبادا غير از ابن ملجم كسى كشته شود".
اكنون رو به فرزندانت مى كنى و از آنها مى خواهى كه تو را به خانه ات ببرند. همه كمك مى كنند و تو را به خانه مى برند. تو در خانه خودت اتاقى دارى كه آنجا مخصوص نماز و عبادت توست. تو به آنها مى گويى كه تو را به آنجا ببرند.
* * *
على(ع) را به محل عبادتش آورده اند، جمعى از ياران باوفاى على(ع) هم اينجا هستند. فرزندان گرد او را گرفته اند، حسين(ع)گريه زيادى نموده است، او در حالى كه اشك مى ريزد چنين مى گويد:
ــ پدر جان! بر من سخت است كه تو را اين چنين ببينم.
ــ اى حسين! نزديك من بيا.
حسين(ع) نزديك مى شود، على(ع) دست خود را بالا مى آورد، اشك چشمان حسين(ع) را پاك مى كند و بعد دست خود را روى قلب حسين(ع) مى گذارد و سخنى مى گويد كه مايه آرامش او مى شود.
اكنون نامحرم ها از خانه بيرون مى روند، بعد از لحظه اى صداى شيون به گوش مى رسد، زينب و اُم كُلثوم(ع) براى ديدن پدر آمده اند، قيامتى برپا مى شود، دختران على(ع) چگونه مى توانند پدر را در اين حالت ببينند؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️چراخداحاجت بعضیارو دیرتر میده⁉️
پاسخش رواز امام علی علیه السلام بشنوید
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
36.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم قرآن به سر شب 21 ماه مبارک رمضان
#شب_قدر
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠