#سلام_امام_زمانم❤️
آقا ببخش آنچه که کردم تو را شکست
جز دردسر چه سود شوم حال یار تو
دستم بگیر زندگیام رو به راه کن
من آرزوم همین است شوم مهزیار تو
مصطفی نصری
تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدنودنهم 🌺
نفس حبس شده اش رو بیرون داد و پرسید:-چی گفتی؟
شرمنده و بریده بریده لب زدم:-.ببخشید معذرت میخوام...نباید...
هنوز جمله ام تموم نشده بود که با صدای جیغ جمعیت ناخواسته و از روی ترس به آرات چسبیدم، دستش رو دورم حلقه کرد و سرش رو چرخوند سمت حیاط،حالا دیگه صدای جیغ جاشو با همهمه تغییر داده بود،آرات نگاهی به من که با چشمای بسته بهش چسبیده بودم انداخت و با لحن آرومی گفت:-انگار فرهان خان کار خودش رو کرد ،همینجا بمون،میرم ببینم چی شده!
سری تکون دادمو با ترس ازش جدا شدم و آرات دوباره نفسی بیرون داد و دوید سمت حیاط،از شدت اضطراب افتادم به جون انگشتام،چه کار احمقانه ای کرده بودم،معلومه که فرهان نمیشینه و دست روی دست بذاره،همینطور که خودم رو سرزنش میکردم آروم قدم برداشتم سمت درخت و سرکی داخل حیاط کشیدم و با دیدن آنام که افتاده بود توی دستای خانوم جون از فکر اینکه به خاطر کار من به اون حال و روز افتاده باشه تموم حرفای آرات فراموشم شد،نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم بهش و نگاهی به چهره رنگ پریدش انداختم:-آنا...
-ملک چی شده؟چه بلایی سرش اومده؟
ملک که رنگ به رو نداشت لب هاشو به زور تکونی داد و گفت:-نمیدونم داشت هدیه لیلا رو میداد که اینطوری از هوش رفت!
سرچرخوندم سمت آرات که یقه آیاز رو گرفته بود توی دستاش:-چه بلایی سرش آوردی؟خیال میکردم آدم شدی؟
-ولم کن ببینم من کاریش نکردم،یک دفعه ای از هوش رفت!
-مگه میشه الکی از هوش بره،بگو بیینم چی بهش گفتی؟
-چیزی نگفتم آویزموگرفت توی دستاش و نفهمیدم چی شد که از حال رفت،باور کن من کاری نکردم!
-به نفعته راستش رو گفته باشی!
آرات اینو گفت و یقه آیاز رو رها کرد و با نگاهش تموم حیاط رو از نظر گذروند مطمئن بودم به دنبال فرهان میگرده ،یعنی کار اون بود؟
با صدای آرات قطرات اشک رو از چشمم پس زدم:-ملک برو یه لیوان آب بیار!
با چشمای اشکی دستی به صورت آنام کشیدم،جمعیت زیادی دورمون حلقه زده بود که آرات سعی در پراکنده کردنشون داشت،اما انگار گوششون بدهکار نبود، صدای عمو آتاش که عصبی داد میکشید توجه همه رو به خودش جلب کرد:-این آویز رو از کجا آوردی؟!
-یادگاره آنامه،از وقتی یادمه توی گردنم بوده،نمیفهمم مگه به تیکه چشم نظر ساده چه اهمیتی داره که اینقدر همتون رو آشفته کرده؟
-راستشو بگو پسر،این یه چشم نظر ساده نیست اینو زن من برای پسر گمشده برادرم درست کرده،چطوری سر از گردن تو درآورده؟هان؟
با این حرف بی توجه به آنام سر جام ایستادمو نزدیک آیاز شدم و با تعجب زل زدم به لب های عمو:-با توام چرا ماتت برده؟
آیاز با چشمای گشاد شده نگاهی به من و لیلا و آنام انداخت و دستشو به یقه پیرهنش نزدیک کرد و آویز رو گرفت توی مشتش:گفتم...که...از وقتی یادمه دارمش...آقام میگفت یادگاره آنامه!
عمو دستی سمت موهای آیاز برد و کنارش زد:-گفتی یادته سرت چی شده؟گفته توی درگیری زخمی شدی؟درست به یادش میاری؟
آیاز گیج و گنگ سری به نشونه مثبت تکون داد!
-یعنی تموم اون چیزایی که گفتی رو یادت میاد؟خوب فکر کن جوابمو بده،چهره آناتو یادت میاد یا نه؟
با این حرف آیاز خودش رو روی صندلی رها کرد تا به حال انقدر درمونده ندیده بودمش،سرش رو گرفت توی دستاش و چیزی نگفت!
تنم داشت میلرزید،یعنی آیاز همون آیهان بود؟برادری که این همه سال گمش کرده بودم؟نه امکان نداشت با اون چیزایی که میگفت قطعا چهره مادرش رو به یاد داره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویست 🌺
-چی شد پسر،یه کلمه بگو یادت میاد یا نه؟
-یادم نمیاد،اما مطمئنم اشتباه میکنین،آقام اینارو برام تعریف کرده!
-از کجا معلوم آقات راستش رو گفته باشه؟
آیاز کتش رو از روی صندلی برداشت نگاهی به لیلا انداخت و رو به عمو گفت:-میرم خودم ازش میپرسم!
-کجا میری مگه نگفتی آقات مرده؟
-زود برمیگردم!
هنوز چند قدمی برنداشته بود که صدای مردی بلند شد:-اورهان خان رو با چاقو زدن،کمک کنین،طبیب خبر کنین!
قلبم از تپیدن ایستاد،انگار تموم حرکات اطرافمو کند میدیدم،همه حتی آیاز بی درنگ به سمت مهمونخونه دویدن و دست بی بی از روی عصاش شل شد و افتاد روی زمین،صدای جیغ خانوم جون و زندایی ساره بلند شد و همراه سودا و دایی ساواش بی بی رو بلند کردن و دویدن سمت اتاقش،احمد هم زنش رو که آبستن بود همراه عزیز و آناش برد و فقط منو آرات و ملک و خانوم جون موندیم با لیوانی آب و رعیتی که با نهایت کنجکاوی بهمون زل زده بودن،تنم مثل بید میلرزید یعنی کی قصد جون آقاجونمو کرده نگاهی به آرات که با عجله آنامو از روی دستای خانوم جون بلند کرد و دوید سمت اتاقش انداختمو پا تند کردم سمت مهمونخونه و جمعیت رو کنار زدم:-برین کنار...
لیلا هم پشت سرم با لباس عروس و چشمایی پر از اشک میومد،با رسیدن به ورودی مهمونخونه و دیدن خون روی زمین زانوهام سست شد نگاهم سر خورد سمت عمو آتاش که یقه مردی رو گرفته بود و با مشت به صورتش میکوبید:-مردیکه حرومزاده،میدونستم بلاخره یه روزی زهرتو میریزی...
چهرشو ندیدم نکنه فرهان بود؟
عمو اینو گفت و رهاش کرد و رفت سمت آقام و با زجه فریاد کشید بفرستین پی طبیب یالا...اگه مویی از سر برادرم کم بشه این آبادی رو روی سر همتون خراب میکنم!
با دیدن رنگ نگاه عمو آتاش انگار سقف مهمونخونه روی سرم آوار شد،حتما حال آقام خیلی وخیم بود که اینجوری به تقلا افتاده بود!
اشکامو پس زدمو با ترس قدم برداشتم داخل خواستم برم آقامو ببینم که بازوم به شدت کشده شد،آرات بود هر چی داد کشیدمو تقلا کردم رهام نکرد یه راست بردم سمت اتاق آنامو و رو به ملک گفت:-به هیچ وجه از اتاق بیرون نیاین!
بی توجه به حرفش خواستم دوباره برگردم سمت آقاجونم که دستمو محکم گرفت:-مخصوصا تو!
-ولم کن باید ببینمش،آقاجونم نباید بمیره!
-نگران نباش طوریش نمیشه ولی نباید بذاری آنات چیزی بفهمه وضعیتش رو که میدونی!
اینوگفت و با عجله به سمت در رفت قطرات اشک چشمم خیال خشک شدن نداشت مدام سرخی خون آقام جلوی چشمام میومد و چهره بهت زده عمو آتاش که انگار دنیا روی سرش خراب شده باشه به بقیه نگاه میکرد،یعنی کار کی بود؟
عمو آتاش میگفت بلاخره زهر خودتو ریختی،نکنه کار فرهان باشه؟وای خدا یعنی با این خریتم جون آقامو به خطر انداخته بودم؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح آمد
دفتر این زندگی را باز کن
زیستن را با سلام تازه ای آغاز کن
روز تازه
فکر تازه
راه تازه پیش گیر
عاشقی را با کلام تازه ای آواز کن
سلام صبح بخیر
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_5924811044420587345.mp3
19.68M
🎧🎼آوای بسیار زیبای :بوی گل ...
🎤علیرضا افتخاری...
🌼سه پنج روزه که بوی گل نیومد یار
صدای چهچه بلبل نیومد
🌼روید از باغبان گل بپرسید یار
چرا بلبل به صید گل نیومد
🍃💐🤲خدایا هر کسی مسافری داره؛ مریضی داره؛و... حاجاتشون رو روا بفرما.
🍃💐🤲خدایا با لطف و فضل و محبتت دلِ خوش و آرامش رو نصیبشون بفرما .
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🌼این است پند من که
زٍ خوب و بدِ جهان
🍃🌴🌼نه غره شو، نه رنجه
که هر چیز بگذرد.....
🍃🌷📚ملکالشعرایبهار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼آوا و نمای محلی مازنی در دل طبیعتی مه گرفته کوهستان
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠