1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدهشتم🦋
🌿﷽🌿
توراه برگشت به خونه بودیم ومن اخم غلیظی کرده بودم
وبه جلوخیره بودم ومدام صحنه ای که
آیه درجعبه روبازکرد وپلاک وزنجیروانداخت گردنش
وازفرهودتشکرکرد ازمقابل چشمام
عبورمیکرد...برق چشماش ...لبخندش...تشکرش...داشت
دیوونم میکرد...شیشه روتااخردادم پایین
وسرعتموزیادکردم نیم نگاهی به آیه انداختم ...بی توجه به
من کاملا روصندلی لم داده بود و دستش پلاک خدارومیفشرد وچشماش خماربودن...انگارکه خوابش
میومد...ازاینکه انقدربااحساس هدیه
فرهودونگه داشته بودحرصم دوچندان شد اماسعی کردم
خودم وفریادمونگه دارم تایه باردیگه قلب
شیشه ایشونشکونم ...توحیاط ماشینومتوقف کردم وبهش
نگاه کردم چشماش کاملا بسته بودوهنوزم
تودستش پلاک خدابود...صداش زدم :آیه بیدارشورسیدیم
حتی پلکشم تکون نخورد دوباره صداش زدم امابیفایده بود
دستموبردم جلوتاتکونش بدم که به
خودم تشرزدم آیه دوست نداشت لمسش کنم ومن
نبایدازاعتمادش هرچندشکسته سوءاستفاده
میکردم
...باموبایلم زدم به بازوش وگفتم:خرگوشکم بیدارنمیشی؟
کمی تکون خورد امابازهم به خوابش ادامه داد بیخیال
شدم و صندلیشوخوابوندم صندلی خودمم
همینطور ...روپهلوبه سمتش درازکش شدم روصندلی
وخیره شدم بهش توشال لیمویی کم رنگش
مثل فرشته های آسمونی شده بود...معصوم ...زیبا...دوست
داشتنی...این دختر که مثل فرشته
هاخوابیده بود وپلاک خدایی رومیفشردکه فرهودبراش
خریده بود...یه چیزی تووجودش داشت
...یه چیز عجیبی که ازش سردرنمی اوردم...یه چیزی که
منوجذب میکرد به خودش ....یه نیرویی
داشت ...مثل نیروی آهن ربا...فقط یه فرقی داشت ...آیه
آهن ربانبود ....آیه دل ربابود...
آیه بدون هیچ عشوه ای دل ربابود...بدون هیچ
خودنمایی...بدون هیچ آرایشی ...آیه
ارزشمندبود...مثل الماس...شایدازالماس هم ارزشش
بالاتربود...کاش زودترازاین هاپی به ارزش این
دخترمیبردم...کاش انقدرقلبشونمیشکوندم...قلب
ازشیشو...واقعاچراتوتموم این مدت این
معصومیتوتوچهره اش ندیده بودم؟شایدم دیده بودم
وخودمو به ندیدن میزدم...درسته ...من فقط
داشتم خودموگول میزدم ...چون دلم نمیخواست باورکنم
که یه دخترنمیتونه خوب باشه...پاک
باشه...معصوم باشه...باوری که لعیاتوذهنم حک کرده
بودازهم جنسای خودش اجازه نمیدادآیه
روباورکنم...اما...چی باعث شد یدفعه باورش کنم...پاکدامنی
هاش؟اشکهاش؟خواب
سرهنگ؟یا...یااحساس ناآشنایی که داشت به تموم سلول
های بدنم رخنه میکرد...؟؟؟اونقدربه
خرگوش کوچولوی خوشگلم خیره شدم که کم کم پلک
هام سنگین شد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدنهم🦋
🌿﷽🌿
*آیه*
با احساس پرتو های نور خورشید که جسورانه سعی در
عبور از پلک های بستم داشتن به آرومی
تکون کوچیکی به پلک هام دادم و سعی در گشودنش
کردم اما با کمی گشایش، نور تند خورشید به
سرعت چشمهام رو زد و من مجبور شدم به سرعت
دوباره چشمهام رو ببندم کمی خودم رو مایل کردم تا نور
خورشید مستقیم تو چشمهام نیفته با باز
کردن دوباره ی چشم هام و دیدن صحنه ی غیر قابل باور
رو به روم سریع چشمهام رو بستم تا
مطمئن شم که کاملا از خواب بیدار شدم اما با باز کردن
دوباره ی چشمام و دیدن صورت پاکان اون
هم مقابل چشمهای خودم با ترس سرجام نشستم و با
صدای نیمه بلندی رو به پاکان غرق در خواب
گفتم : آقا پاکان....
تکونی خورد ولی نه صدایی ازش در اومد و نه حتی تکون
کوچیکی به پلک های بسته اش داد
مصررانه صداش زدم : آقا پاکان.....
وقتی جوابی نشنیدم با کیفم ضربه ی کوچیکی به بازوش
وارد کردم وقتی باز هم بی نتیجه موندم
ضربه هام رو متداوم و محکم تر کردم که پاکان فقط جای
خودش رو عوض کرد و پشت به من
خوابید کلافه پوفی کشیدم و از ماشین پیاده شدم و در
ماشین رو با تمام قدرت به هم کوبیدم و به
سمت خونه راه افتادم که با صدای باز شدن ماشین با
عصبانیت به سمت پاکان که اخم آلود از ماشین
پیاده شد برگشتم که بدون اینکه فرصتی برای اعتراض به
من بده خودش دست به شکایت زد و
پیشقدم شدبرای گلایه کردن با لحن عصبی ای گفت : این
در ماشینه ها در کامیون نیست که حتما
محکم بکوبیش تا بسته بشه
با شرمندگی گفتم : میخواستم بیدار شید
پاکان عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد و گفت : خب باید
صدام میزدی نه اینطوری با کوبیدن در
عجولانه گفتم : نه ...نه....باور کنید صداتون کردم حتی با
کیفم تکونتون هم دادم اما بیدار نشدید
ابروهای خوشفرمش رو بالا انداخت و گفت : عه جدا؟
صدام زدی ؟ چی گفتی که بیدار نشدم چون
من خوابم سبکه
مشکوک نگاهش کردم و گفتم : آقا پاکان
بشکنی زد و گفت : د همین دیگه منکه آقا پاکان نیستم
من پاکان خالیم
با این حرفش و فهمیدن این موضوع که تو تمام اون مدت
بیدار بوده و خودشو به خواب زده بوده و
همچنین یاد آوری اینکه منو و پاکان توی یه ماشین شب
رو به صبح رسونده بودیم با عصبانیت گفتم
:اصلا شما چرا منو دیشب بیدار نکردید برم تو خونم ؟؟؟
دست به سینه شد و با لحن جسوری گفت : من چیکار
کنم که هر چقدر صدات زدم و تکونت دادم
بیدار نشدی ؟؟؟
با بهت و تعجب و کمی ترس گفتم : تکونم دادید ؟؟؟؟
جدی نگاهم کرد و گفت : از بس با گوشیم تکونت دادم
اجزای گوشیم جا به جا شد
نفس راحتی کشیدم و با قدردانی از اینکه حرمت ها رو
حفظ کرده ازش تشکر کردم پاکان هم سری
تکون داد و گفت دیشب که رفتیم خونه ی دوستت و
غذای رستوران موند بریم بخوریمش
با تعجب گفتم: غذا سفارش داده بودید؟
خونسرد سری به نشونه ی آره تکون داد و بی توجه به من
راه خونه رو پیش گرفت وقتی به پیشگاه
در ورودی رسید به سمت من برگشت و وقتی متوجه شد
که من پشتش نیستم با تعجب پرسید: پس
چرا نمیای؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
ارزشش رو نداشت ....
جمله ای که خیلی دیر بهش میرسیم!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
متنفرم از رابطه هایی که اگه
خودت پیگیر نباشی
به هم میخوره ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
ای فلک آسودگی در سرنوشت ما نبود؟
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
وقتی دلت میگیره
تازه میفهمی چقدر هیشکی رو
نداری باهاش حرف بزنی ...
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#حرفحساب🤷♀
@harfe_hesab132
هیچ کس رو بیشتر از کوپنش
تحویل نگیرید ...
بیچاره جوگیر میشه
فکر میکنه اوراق بهاداره
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
این قافله ی عمر عجب می گذرد !!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●