#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدنهم🌺
سری تکون داد و گفت:-اگه تو بذاری حواسم بهش هست،حالا بهتره بریم تا مشکل جدیدی درست نکرده!
لبخندی زدمو جلو تر از آرات از اتاق بیرون رفتم،خودمم نمیدونستم چرا ازش پنهون کردم شاید هم میدونستم گفتن اون چیزا بهش مشکلی رو حل نمیکنه فقط دوباره با آیاز گلاویز میشه و اونم مثل همیشه کتمان میکنه،باید جور دیگه دست ماهرخ رو رو میکردم،حتما ملک میتونست به آقام ثابت کنه ماهرخ باردار نیست،اون وقت ماهرخ هم برای دفاع از خودش تموم نقشه های آیاز رو برملا میکرد!
با این فکر بی توجه به رعنا که به سمتمون میومد قدم تند کردم سمت اتاق آنام،ضربه ای به در کوبیدمو داخل شدم،نگاهی به ملک که داشت برگهای گیاهای دارویی رو از ساقه اش جدا میکرد انداختم:-آنام کجاست؟
-نمیدونم والا این آنای تو اصلا حرف گوش نمیده هر چی میگم تو بهتره استراحت کنی بازم تموم مدت روز رو توی حیاط و مطبخ میگذرونه،باید اونجا دنبالش بگردی!
نشستم کنارش و با ترس لب زدم:-ملک میخواستم یه کاری برام انجام بدی اما آنام نباید چیزی بفهمه!
سربلند کرد و با شیطنت نگاهی به چشمام انداخت:-چی شده نکنه تو هم عاشق شدی؟برای همینم شال عمه فرحنازت رو از سرت برداشتی؟خیلی خب بگو کمکت میکنم!
با خجالت سر به زیر انداختمو در حالیکه داشتم با انگشتای دستم بازی میکردم لب زدم:-نه به اون ربطی نداره،ماهرخ رو که میشناسی،زن دوم آقام رو میگم!
-معلومه که میشناسمش،خب؟میخوای دوا به خوردش بدی؟
-نه،راستش به آقام گفته آبستنه،اما داره دروغ میگه،یعنی داره وانمود میکنه که هست!
-چی میگی دختر من که چیزی متوجه نشدم،بلاخره هست یا نه؟
-نه!
-خب پس از من چی میخوای؟
-این که به آقاجونم ثابت کنی داره دروغ میبافه!
-آهان تازه متوجه شدم،سوگلی خان حسودیش شده که آنات بارداره میخواد هر جوری شده ازش جلو بزنه،خیلی خب اینکه کاری نداره با یه معاینه ساده مشخص میشه،بلاخره که آقات خودش قابله خبر میکنه معاینش کنه بعد میفهمه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدنهم🦋
🌿﷽🌿
*آیه*
با احساس پرتو های نور خورشید که جسورانه سعی در
عبور از پلک های بستم داشتن به آرومی
تکون کوچیکی به پلک هام دادم و سعی در گشودنش
کردم اما با کمی گشایش، نور تند خورشید به
سرعت چشمهام رو زد و من مجبور شدم به سرعت
دوباره چشمهام رو ببندم کمی خودم رو مایل کردم تا نور
خورشید مستقیم تو چشمهام نیفته با باز
کردن دوباره ی چشم هام و دیدن صحنه ی غیر قابل باور
رو به روم سریع چشمهام رو بستم تا
مطمئن شم که کاملا از خواب بیدار شدم اما با باز کردن
دوباره ی چشمام و دیدن صورت پاکان اون
هم مقابل چشمهای خودم با ترس سرجام نشستم و با
صدای نیمه بلندی رو به پاکان غرق در خواب
گفتم : آقا پاکان....
تکونی خورد ولی نه صدایی ازش در اومد و نه حتی تکون
کوچیکی به پلک های بسته اش داد
مصررانه صداش زدم : آقا پاکان.....
وقتی جوابی نشنیدم با کیفم ضربه ی کوچیکی به بازوش
وارد کردم وقتی باز هم بی نتیجه موندم
ضربه هام رو متداوم و محکم تر کردم که پاکان فقط جای
خودش رو عوض کرد و پشت به من
خوابید کلافه پوفی کشیدم و از ماشین پیاده شدم و در
ماشین رو با تمام قدرت به هم کوبیدم و به
سمت خونه راه افتادم که با صدای باز شدن ماشین با
عصبانیت به سمت پاکان که اخم آلود از ماشین
پیاده شد برگشتم که بدون اینکه فرصتی برای اعتراض به
من بده خودش دست به شکایت زد و
پیشقدم شدبرای گلایه کردن با لحن عصبی ای گفت : این
در ماشینه ها در کامیون نیست که حتما
محکم بکوبیش تا بسته بشه
با شرمندگی گفتم : میخواستم بیدار شید
پاکان عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد و گفت : خب باید
صدام میزدی نه اینطوری با کوبیدن در
عجولانه گفتم : نه ...نه....باور کنید صداتون کردم حتی با
کیفم تکونتون هم دادم اما بیدار نشدید
ابروهای خوشفرمش رو بالا انداخت و گفت : عه جدا؟
صدام زدی ؟ چی گفتی که بیدار نشدم چون
من خوابم سبکه
مشکوک نگاهش کردم و گفتم : آقا پاکان
بشکنی زد و گفت : د همین دیگه منکه آقا پاکان نیستم
من پاکان خالیم
با این حرفش و فهمیدن این موضوع که تو تمام اون مدت
بیدار بوده و خودشو به خواب زده بوده و
همچنین یاد آوری اینکه منو و پاکان توی یه ماشین شب
رو به صبح رسونده بودیم با عصبانیت گفتم
:اصلا شما چرا منو دیشب بیدار نکردید برم تو خونم ؟؟؟
دست به سینه شد و با لحن جسوری گفت : من چیکار
کنم که هر چقدر صدات زدم و تکونت دادم
بیدار نشدی ؟؟؟
با بهت و تعجب و کمی ترس گفتم : تکونم دادید ؟؟؟؟
جدی نگاهم کرد و گفت : از بس با گوشیم تکونت دادم
اجزای گوشیم جا به جا شد
نفس راحتی کشیدم و با قدردانی از اینکه حرمت ها رو
حفظ کرده ازش تشکر کردم پاکان هم سری
تکون داد و گفت دیشب که رفتیم خونه ی دوستت و
غذای رستوران موند بریم بخوریمش
با تعجب گفتم: غذا سفارش داده بودید؟
خونسرد سری به نشونه ی آره تکون داد و بی توجه به من
راه خونه رو پیش گرفت وقتی به پیشگاه
در ورودی رسید به سمت من برگشت و وقتی متوجه شد
که من پشتش نیستم با تعجب پرسید: پس
چرا نمیای؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻