eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
5.3هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 رسیدیم به کلبه و‌همینجور که حدس میزدم آنا ناهار بی بی رو برده بود،نگاهی به لیلا انداختمو پلکاشو روی هم گذاشت،نمیدونستم چی توی سرش میگذره راستش زیادم روی حرفش حساب باز نمیکردم آخه لیلا هرچی بود دروغگوی خوبی نبود چطور میخواست آنا رو دست به سر کنه؟! چند ساعتی گذشت و با کمک ننه ظرفای ناهار رو کمی اون طرف تر از کلبه شستیمو ننه ظرفارو تحویل ما داد به ما و خودش برای جمع کردن هیزم رفت، بی جون وارد کلبه شدیم و هر کدوم گوشه ای ولو شدیم،هیچوقت این همه کار رو یه جا انجام نداده بودم و دیگه خستگی حتی محمد رو هم از یادم برده بود... حال لیلا هم دست کمی از من نداشت،نگاهی بهش انداختم دستش رو گذاشته بود روی دلش و به خودش میپیچید،خواستم چیزی بپرسم آنا گفت:-چی شده دختر نکنه مریض شدی؟ لیلا سرجاش غلتی زد و گفت:-چیزی نیست آنا یکم دلم بهم میپیچه! آنا لبی به دندون گزید و گفت:-حالا دست تنها اینجا چیکار کنم؟کاش حرف عموتونو گوش میکردم،بلند شو بریم ببینم گاری چیزی پیدا میکنم ببرمت پیش طبیب! لیلا نفس عمیقی کشید و گفت:-احتیاجی به طبیب نیست آنا میشه یکم خشیل برام درست کنی؟هر موقع میخورم سریع دلدردم خوب میشه! چشمام از تعجب گرد شد،آخه لیلا اصلا خشیل دوست نداشت! آنامم که حسابی تعجب کرده بود با دهانی نیمه باز گفت:-معلومه که میشه دختر فقط باید بگردم ببینم زنعمو آرد و بقیه چیزارو کجا گذاشته، صبر کن یه نگاه بندازم! -لیلا دستش رو روی شکمش گذاشت و با حالتی که انگار داره خیلی درد میکشه گفت:-چرا از بی بی حکیمه نمیگیری آنا؟اون روز دیدم توی کلبش همه چیز داشت آیلا میره هر چی لازمه ازش میگیره! تازه فهمیدم چی توی سرش میگذره نفسم رو پر صدا بیرون دادمو لبخند دندون نمایی که روی چهرم نشسته بود رو جمع کردم! -آخه... -مگه چیه آنا....یه ظرفم برای خودش میبریم! آنا نگاهی نگران به من انداخت و گفت:-میترسم آیلا رو بفرستم کاری دست خودمونو اون پیرزن بیچاره بده الان خودم یه تک پا میرمو بر میگردم! لیلا دستش رو گذاشت روی دست آنامو گفت:-نه آنا منو با این تنها نذار تا برگردی منو زنده نمیذاره،تازه مگه میخواد چیکار کنه همش چند قدم راهه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 تو حرف هاى تازه اى مى شنوى، چشمانت به قُطام خيره مانده است، نمى فهمى كه اين حرف ها چگونه در عمق جانت ريشه مى كند. عشق و زيبايى اين دختر، تمام هوش و حواس تو را ربوده است. قُطام منتظر پاسخ توست، مى خواهد بداند كه به او چه خواهى گفت، اگر چه از چشمان تو همه چيز را فهميده است. او اين بار موفّق شد كه عقيده ات را از تو بگيرد. وقتى عقيده كسى را گرفتند، او از درون خالى مى شود. عشق چه كارها كه نمى كند! آرى، باورش سخت است كه تو با اين سرعت تغيير كنى. اين همان معجره عشق است!! من ديگر قدرت عشق را كم نمى شمارم. رو به قُطام مى كنى و مى گويى: عزيزم! من در دين خود شك كرده ام، نمى دانم چه كنم و چه بگويم. امشب را به من فرصت بده تا خوب فكر كنم. فردا نزد تو خواهم آمد و نظر خود را به تو خواهم گفت. قُطام رو به او مى كند و مى گويد: عزير دلم! اگر تو على را بكشى من از آنِ تو خواهم بود و به لذّت عشق خواهى رسيد، و اگر هم در اين راه كشته شوى به پاداش خدا مى رسى و بهشت در انتظار تو خواهد بود، فرشتگان خدا تو را در آغوش خواهند گرفت، چون تو براى زنده نگه داشتن دين خدا، اين كار را مى كنى، خدا ثوابى بس بزرگ به تو خواهد داد! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 وقتی می نشینم او نواختن را از سر می گیرد. نگاه می کنم به انگشتانش که چطور سیم ھای ویلن را نوازش می کنند. انگار سیم ھا موھای معشوقش باشد. لیز می خورد پایین و بعد بالا. خیلی نرم. چشم می بندم. زنی با چھره ای محو ولی پوستی مرمرین با موھای بلوند پریشان و لباسی کوتاه و سرخ از میان سیم ھای ساز با نوک پا بیرون می پرد. شروع میکند به رقصیدن. نرم و سبک با گام ھای کوچک می پرد. یک گام دیگر. یک گام دیگر. با دستانی بالای سرش. موھایش در ھوا پخش می شوند. بدن نرمش پیچ و تاب می خورد. دور خودش می چرخد و گامی دیگر بر می دارد. روی انگشتان پایش بلند میشود و دستانش را تا آخر به طرف بالا می کشد. دور من و مرد جوان می چرخد. صدای موسیقی اوج می گیرد و زن رقصنده از خود بی خود می شود و می چرخد و می چرخد و من مست می شوم. یک دور. دو دور. با پای راستش گامی بزرگ بر میدارد و بر می گردد میان سیم ھای ساز مرد و صدای موسیقی قطع می شود. صدا که قطع می شود من ھم از خلسه بیرون می آیم. با دھانی باز به او نگاه می کنم که ویلن و آرشه را روی زمین می گذارد. حالم گرفته می شود ولی چیزی نمی گویم. مردجوان دست میان موھای بلندش می کشد. -از بچه ھای ھنری؟!. تعجب می کنم. -نه. با سر به ظاھرم اشاره می کند. -معماری، تئاتر، موسیقی، ھیچی؟ باز می گویم: نه. چشم ھایش را باریک می کند و مرا ورانداز. -ولی ظاھرت خیلی ھنریه. مخصوصا دستبند ھای چوبی و رنگیت. نگاه می کنم به دستبندھای خردلی و آبی و سیاھم. -من ھیچ وقت با ھنر سروکار نداشتم. با ھیچ ھنری. چیزی یادم می آید. لبخند می زنم. -تنھا ھنرم نوشتن انشاھای خوب زمان دبیرستان بود. کمی به جلو خم می شود و من بیشتر در صندلی فرو می روم. دستش را طرفم می گیرد و می گوید: -یه نگاه به خودت بنداز. ھارمونی بین رنگھا. شعری که با خط نستعلیق روی مانتوت نوشته شده. موی بافته شده. قلب روی موھات. به صندلی اش تکیه می دھد و زل می زند در چشمان منتظرم. -دختر ھنر تو ذاتته. یکه می خورم. من و ھنر!. خنده دار ترین چیزی است که تا به حال شنیده ام. من ھمیشه دنباله رو مامان و بابا بودم. آنھا زبان تدریس می کردند و من ھم پا جای پای آنھا گذاشتم. می فھمد گیجم کرده. -روزی ده ھا نفر صدای ساز منو از این پنجره می شنون ولی ندیدم کسی به خاطرش بیاد تو. پس یه چیزی تو وجود تو با بقیه فرق داره. حرف ھای تازه در مورد خودم می شنوم. حرف ھای غریب. پاک گیج شده ام. -نمی دونم. ھیچ وقت به خودم این جوری نگاه نکردم. نگاه من روی سازش می افتد. قھوه ای مات است. پای راستش را صاف می کند و از جیبش سیگاری بیرون می کشد. با فندکی آن را می گیراند. پک عمیقی می زند. نگاھش روی تک پنجره اتاق می رود. ھمان پنجره کوچک که ارتفاعش از زمین زیاد است. مثل ھمه پنجره ھا نیست. کمی عجیب است. انگار روی حرفش با ھمه مردم است. یک لبخند کمرنگ تلخ روی لبھایش می نشیند. چھره اش مایوس به نظر می رسد. شاید ھم خسته. -مشکل خیلی ھامون اینه که از زاویه دید درست به خودمون نگاه نمی کنیم. واسه پول واسه دل خانواده ھامون خودمونو فراموش می کنیم. ذھن مرا می خواند؟ یعنی راست می گوید؟. خودم را ھنوز نشناخته ام؟!. ترسی به جانم می افتد. به ویلن اشاره می کنم. -کھنه است. چھره اش باز می شود. گوشه لبش بالا می رود و به پایین پایش نگاه می کند. -بھتره بگی قدیمیه. یار غار منه این پیر پسر. دل که می کند از یارش چشم می دوزد به من که نگاھش می کنم. حس خاصی دارم اینجا. -به ھم معرفی نشدیم. لبخند می زنم. -اسم من... کف دستش را جلوی صورتم می گیرد. -نه!. صبر کن حدس بزنم. مشتاق می شوم تا بدانم حدسش چیست. شعر روی مانتو را نظری می اندازد. پک دیگری به سیگارش می زند و می گوید: -لیلا!. با ھمان لبخند سرم را به طرف بالا تکان می دھم. -لیلی. دستش را به طرفم دراز می کند. -فرھاد. به دستش نگاه می کنم. مامان ھمیشه اخطار می دھد که کارھای خارج از عرف انجام ندھم که وجھه اجتماعی اش زیر سوال و تیغ نرود. لبخند شرمنده ای می زنم. دستش را داخل موھایش می برد و سرش را می خاراند که مرا به خنده می اندازد. با صدای آرام خنده من او ھم لبخندش جان می گیرد. به اسم ھایمان فکر می کنم. لیلی و فرھاد. نه من شیرین اویم نه او مجنون من. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 اقا نادربا اعصبانیت پیاده شد وبه سمت دررفت من هم سریع پیاده شدم وپشت سرش راه افتادم ...استرس عجیبی سرتا پامو فرا گرفته بود...همیشه ازاین که یه پدرو فرزند یا مادر وفرزند دعواشون بشه ومقابل هم بایستن میترسیدم ...به یاد ندارم خاطره ای روکه با بابا دعوا کرده باشم ...چون همیشه اون خوب بود ومن سعی میکردم خوب باشم... واردساختمون شدیم واقانادربا اعصبانیت درحالی که پاکانوصدا میزدازپله هابالا رفت ...ومن هم باچادرم که مدام به دست وپام می‌پیچیدبعداز دوسه بارپیچ خوردن پام وافتادن رسیدم طبقه بالا پاکان باحالت خونسردی ازاتاقش بیرون اومدیه تیشرت وشلوارک پوشیده بود سعی کردم زیادنگاهش نکنم امانمیتونستم...چرا تا الان نفهمیده بودم اون زن همسرش نبودودوست دخترش بود؟؟ باتعجب به من واقا نادرنگاه کردوپرسید:چی شده باباچه خبرته؟ اقانادربه سمتش یورش بردومشت محکمی حوالش کردکه صاف خوردبه بینیش ...پاکان انگشت شصتشوبه خون جاری شده ازبینیش کشیدو پوزخندی به من زدوبه اقانادر نگاه کردکه اقانادر با اعصبانیت یقشوگرفت وچشبوندتش به دیوار و فریادزد:توخجالت نمیکشی؟من تورواینطوری بزرگ کردم؟ کی بهت گناه یاددادم ?کی؟ پاکان خونسرد نگاهش کردوجواب داد:هیچوقت تازه کارت به جاییم رسیده دوست- دختراتومیاری توخونه من؟ پس چرا الان به این وضع افتادی هرشب هرشب بایکی اینجاخونه منم هست -نه نیست- پاکان به من اشاره کرد:حتما خونه اونه البته بایدساپورتش کنی که باهات را بیاد سرخ شدم این پسربی حیاتر از چیزی بودکه من فکرمیکردم...سرموانداختم پایین امازیرچشمی نگاهم به اونابود اقانادر مشت دوم روهم به صورتش کوبوند وفریاد کنان گفت:خفه شوپاکان این دخترازبرگ گل پاک تره توانقدرتوگناه غرق شدی که همه رو مثل خودت میبینی. من هم درادامه حرف اقانادر طوری که فقط خودم شنیدم گفتم:کافرهمه رابه کیش خودپندارد...اقانادراومدمشت سوموبزنه که پاکان مانع شد ومچ دستشوگرفت واینبار با اعصبانیت نگاهش کرد:بسه تمومش کن وسریع به سمت اتاقش رفت وپشت سرش درومحکم بست که باصداش یه مترپریدم هواودستموگذاشتم روقلبم ...ا 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻