eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 بینیمو بالا کشیدمو با بغض لب زدم:-نه آبجی هیچم از این خبرا نیست بهم گفت بهم احساس مسئولیت میکنه،اصلا من تا همین فردا صبر میکنم اگه نیومد و واضح از احساسش بهم نگفت قبول میکنم محمد بیاد خواستگاریم،ننه حوری راست میگه همه که با عشق ازدواج نمیکنن بعضیا هم مثل تو و آیاز بعد از ازدواج خاطرخواه هم میشن،مگه همین آیاز نبود که اینقدر براش اشک ریختی،الان حاضره جونشم برات بده،منم قبلا محمد رو دوست داشتم بازم‌میتونم بهش علاقمند بشم! -خیلی خب همچین حرف میزنه انگار اگه محمد رو رد کنه دیگه کسی براش پا پیش نمیذاره،مگه چند سالته دختر؟اصلا شاید رفتیم شهر خاطرخواه یکی دیگه شدی،مگه همین خودت نبودی که حاضر بودی جونتم بدی با محمد عروسی کنی؟اما حالا که اومده خواستگاری دلت باهاش نیس! -الان فرق میکنه آبجی به قول فرهان کمتر کسی حاضر میشه با خانواده ما وصلت کنه،همین محمد هم انگار سنگ خورده توی سرش! با این حرف لبخند از لب لیلا ماسید،تازه متوجه حرفی که زده بودم شدم،دستمو نزدیک بردمو نوازش وار روی کمرش کشیدم:-اصلا ولش کن آبجی من هیچ وقت عروسی نمیکنم،همیشه پیش تو و این فسقلی میمونم چطوره؟ لبخند غمگینی زد و گفت:-معذرت میخوام،به خاطر من... پریدم توی حرفشو گفتم:-بس کن آبجی خودتم خوب میدونی به خاطر تو نیست،همش تقصیر این آراته،اگه امروز حرفشو نزده از حرصشم که شده با محمد عروسی میکنم میارمش همینجا جلوی چشمش باهاش زندگی میکنم،اونوقت باید دمش رو بذاره روی کولشو بره عمارت بالا! با خنده لیلا از جا بلند شدم و دستمو گرفتم به سمتش:-پاشو آبجی پاشو‌برو پیش شوهرت الان دوباره کلی به من حرف میزنه،منم میرم یه آبی به دست و صورتم بزنم! سری تکون داد و دستش رو گذاشت توی دستمو به سختی از جا بلند شد! با رفتن لیلا سمت اتاقش به طرف حیاط پشتی قدم برداشتم،هنوزم عصبی بودم اما حرف زدن با لیلا آروم ترم کرده بود،نشستم لبه باغچه و از دبه مشتی آب به صورتم پاشیدم و سرمو بالا گرفتمو چشمامو بستم و اجازه دادم قطرات آب روی صورتم با نور خورشید خشک بشن،همیشه این کار آرومم میکرد،چند دقیقه ای همونجا نشستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم،اما مگه میشد؟ -باید باهم حرف بزنیم! برای لحظه ای حس کردم گوشام اشتباه میشنوه،صدای آرات بود؟ آروم لای پلکامو باز کردمو با دیدنش رو به روم دوباره اخمام در هم شد،این آدم منو چی فرض کرده؟ عصبی نگاهی بهش انداختمو پرسیدم:-از جونم چی میخوای؟ دستی به سینش گذاشت و مضطرب نفسی بیرون داد و گفت:-اومدم بپرسم هنوزم سر پیشنهادت هستی؟ از جا بلند شدمو روبه روش ایستادم:-منظورت چیه؟از کدوم پیشنهاد حرف میزنی؟ دستی به گردنش کشید و زل زد توی چشمام:-شب عروسی لیلا...یادت رفته چی بهم گفتی؟ با این حرف چشمام اندازه دو تا نعلبکی شد،یعنی این الان داشت از من خواستگاری میکرد؟اونم اینجوری؟ بیشتر از این که هیجان زده بشم بهم برخورده بود،انگار که به خاطر من داشت همچین پیشنهادی میداد،انگار که چندین روز به پیشنهادم فکر میکرده و حالا از سر ناچاری راضی شده قبول کنه،قلبم پر تپش میکوبید دستامو مشت کردمو دهن باز کردم چیزی بگم که با پریدن بزاق دهنم به گلوم به سرفه افتادم،سرفه هایی که حس میکردم الان تموم محتویات معدمو بالا میارم،هول زده نزدیکم شد و با دست ضربه ای به پشتم کوبید و نگران گفت:-چی شد؟فکر کنم زیادی هول شدی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻