#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهفتادهشتم
بشقابو محکم توی دستم فشردمو گذاشتم روی میز مطبخ و بغض کرده برگشتم سمت اتاقم،واقعا آرات رو درک نمیکردم،یه وقتایی کاملا حس میکردمکه بهم علاقه داره و یه وقتایی مثل الان گیج و گنگ میشدم،انگار منو به بازی گرفته بود!
تو همین فکرا بودم که کسی راهمو سد کرد سر بلند کردمو با دیدنش دستموروی سینه ام گذاشتم، قلبم بی مهابا میکوبید،هم از دستش عصبانی بود و هم از اینکه میخواست چیزی بگه هیجان داشتم،نکنه میخواست از حسی که بهم داره حرفی بزنه؟
با این فکر اخمامو باز کردمو ناراحت پرسیدم:-چی شده؟
-اومدم...اومدم بگم اگه محمد رو نمیخوای میتونم از سرت بازش کنم،فقط کافیه که بگی!
واقعا که انگار این آدم مشکل داشت،عصبی اخمی کردمو پرسیدم:-چرا؟بر فرض که نمیخوامش تو چرا میخوای کمکم کنی؟
دستی توی موهاش برد و گفت:-مگه تا الان کم هواتو داشتم؟
-اون وقتا خودم ازت کمک میخواستم،حالا چرا خودت پیش قدم شدی؟
پوزخندی زد و مضطرب گفت:-بیا و خوبی کن،اصلا به من چه،حرفاتو با لیلا شنیدم گفتم شاید کمک بخوای!
ابروهامو بالا انداختمو خواستم چیزی بگم که با نزدیک شدن عمه حرفمو خوردم فقط نگاهی عصبی به چشماش انداختمو راهمو کشیدمو رفتم سمت اتاقم!
انقدر حرصی بودم که دلم میخواست تموم شیشه
های عمارت رو پایین بیارم،رفتارای آرات سر در گمم کرده بود،با دست پس میزد و با پا پیش میکشید،خوب میفهمیدم اینکه کسی برای من پا پیش بذاره چقدر عصبیش میکنه اما انگار خودشم جرات گفتن نداشت،نکنه میخواست تا ابد همینجور به پای احساسی که دارم بمونم؟تا شاید یه روزی بتونه با خودش کنار بیاد و بهم بگه که اونم از من خوشش میاد،زهی خیال باطل،با رسیدن به اتاق درو محکم به هم کوبیدم،دلم نمیخواست بهش نگاه کنم اما ناخودآگاه نگاهم کشیده شد سمتش،عصبی به سمت اتاقش میرفت و عمه هم مثل همیشه به دنبالش...
گوشه ی اتاق کز کردمو زانوهامو گرفتم توی بغلم،باید برای آینده ام تصمیم میگرفتم،نمیتونستمتا ابد به پای این حس یک طرفه بمونم،محمد آدم بدی نبود،شاید اگه اینطور دلباخته آرات نمیشدم هنوزم مثل گذشته دوسش داشتم،با صدای باز شدن در اشکامو پس زدم!
-اوووو حالا مگه چی شده همچبن ماتم گرفتی؟آقاجون که گفت تصمیم با خودته،اگه بگی نه همه چی تمومه!
-برای اون ناراحت نیستم آبجی،از این ناراحتم که چرا به آرات اجازه دادم اینجوری احساسمو به بازی بگیره،میدونی چی میگه؟میگه اگه تو بخوای شر محمد رو از سرت کم میکنم،میگه شنیدم با لیلا داشتی صحبت میکردی!
لیلا لبخند مهربونی زد و کنارم نشست:-خب این یعنی خودشم اینو نمیخواد،یعنی از اینکه محمد بیاد خواستگاریت ناراضیه،وگرنه آرات رو که میشناسی الکی خودش رو قاطی کاری نمیکنه!
-آبجی از این حرصم میگیره که به خاطر این کارش منت سرم میذاره،میگه به خاطر من میخواد همچین کاری کنه،نه خودش!
-برای تو چه فرقی داره؟مغروره،بذار اون پیش خودش اینجوری فکر کنه!
-خب آخه تا کی؟تا کی من باید همینجوری غرورمو خورد کنم اونم ذره ای به خودش زحمت نده،ندیدی سر سفره عمو چی گفت،آرات هم خوب منظورشو فهمید،اگه منو میخواست چرا همون موقع حرفی نزد؟
-گفتم که مغروره،شخصیت آرات با محمد فرق داره،اگه نشستی اینجا تا بیاد و بهت نامه عاشقانه تحویل بده،داری وقتتو تلف میکنی،آرات آدم این کارا نیست،به جاش در عمل ثابت میکنه که دوست داره،فکر میکنی اگه دوست نداشت این همه سختی به خاطرت تحمل میکرد؟چند بار از دردسر نجاتت داده؟اینا یعنی دوست داره دیگه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻