eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 تموم هوش و حواسم پی حرفای بی بی و محمد میچرخید که لیلا با سینی چای نزدیک شد و کنارمون نشست:-بی بی گمون میکردم آقا محمد پسر خودتون باشه! خنده ای کرد و گفت:-نه دختر،چه حرفایی میزنی محمد سن و سالی نداره،اگه بچه دار میشدم الان نوه ام این سنی بود آهی کشید و گفت:-من از وقتی ازدواج کردم اجاقم کور بود! همونجور که گوشم به حرفای بی بی بود چشم دوخته بودم به در کلبه و دنبال بهونه ای میگشتم تا بیرون برم که چشمم به استکان چایی توی سینی افتاد و ناخوداگاه رو به بی بی گفتم: -بی بی برای آقا محمد هم چای ببرم؟ لبخند معنی داری به صورتم زد و دستشو نشوند روی پام: -ببر دختر هر چند اون موقع کار چیزی نمیخوره،اما شاید دست تورو پس نزنه...ماشاالله دختر خوشگلی هستی،اگه رعیت بودی میگرفتمت براش! با این حرف بی دلیل ته دلم خالی شد،با غم سری تکون دادمو استکانی چای برداشتمو نا امید از کلبه بیرون زدم! نگاهی به اطراف انداختم خبری از محمد نبود رفتم پشت کلبه تا ببینم اونجاست یا نه که با دیدن باغچه ای پر از گل آفتابگردون که پشت کلبه خودنمایی میکرد چشمام از ذوق برق زد،به سمتشون قدم برداشتمو دستی به ساقه بلندش کشیدم:-گل آفتابگردون دوست دارین؟ با صدایی که اومد دلم هوری ریخت،دستام شروع به لرزیدن کرد و کمی از چای روی لباسم ریخت: -معذرت میخوام نمیخواستم بترسونمتون! اولین بار بود که اون برای صحبت با من پیش قدم میشد،اصلا رفتاراش به نظرم عجیب میومد:-نه نترسیدم فقط انتظار نداشتم اینجا باشین،چای رو گرفتم سمتش و گفتم:-بی بی داد گفت خستگیتون رو در میبره! لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت:-مطمئنین که بی بی گفت؟ ابرویی بالا انداختمو مات برده بهش خیره شدم،نه این محمد قبلی نبود! استکان چای رو از دستم گرفت و گفت:-به هر حال باید ببخشید،احتمالا بی بی فراموش کرده شما خانزاده این وگرنه بهتون دستور نمیداد،دست شما درد نکنه! اخمامو کشیدم توی همو‌گفتم:-چه ربطی داره یعنی چون خانزاده ام نباید به بقیه کمک کنم؟ -نمیخواستم جسارت کنم فقط چون زیاد از این کارا نمیکنین گفتم یه وقت اذیت نشین! -کی گفته من از این کارا نمیکنم؟من حتی طویله هم... با خجالت لبمو به دندون گرفتمو گفتم:-به هر حال نوش جان،من میرم داخل! چرخیدم برم که با خنده گفت:-اگه زحمتی نیست استکان رو هم ببرین داخل اینجا ممکنه بشکنه! همونطور که توی دلم به خودم بد و بی راه میگفتم چرخیدمو با دستای لرزون استکان رو ازش گرفتم و همینکه خواستم دوباره برگردم گفت:-خوشحال شدم دوباره دیدمتون! با اینکه داشتن توی دلم کیلو کیلو قند آب میکردن خودمو زدم به نشنیدن و در حالیکه قلبم پر تپش میزد دویدم سمت کلبه! اصلا تو حال خودم نبودم هر لحظه ممکن بود قلبم از سینه بیرون بزنه،اشاره ای به لیلا کردمو هر دو خداحافظی کردی و از کلبه بیرون زدیم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 على(ع) به فكر دشمن اصلى است، معاويه كه تهديد بزرگى براى اسلام به شمار مى آيد، امّا لشكر كوفه به فكر آسايش است، على(ع) با آنان سخن مى گويد تا خود را براى جهاد ديگرى آماده كنند. آرزوى على(ع) اين است كه با لشكر بزرگى به شام برود و معاويه را از حكومت سرنگون كند، امّا افسوس كه ياران على(ع)دلشان براى زن و بچه هايشان تنگ شده است و مى خواهند به كوفه برگردند، آنها به امام مى گويند كه به كوفه بازگرديم و بعد از رفع خستگى، با انرژى و روحيّه بهترى به جنگ معاويه برويم. * * * اين صداى مرادى است كه در كوچه هاى كوفه به گوش مى رسد: اى مردم! امام و مولاى ما در اين جنگ پيروز شد و خوارج به سزاى كردار زشت خود رسيدند. شادى كنيد و جشن بگيريد! مردم كوفه از خانه هاى خود بيرون مى آيند، مرادى را مى بينند كه سوار بر اسب در كوچه ها مى چرخد. ساعتى مى گذرد، ديگر صداى مرادى گرفته است، او تمام اين مدّت، فرياد زده و اكنون تشنه شده است، كاش كسى ظرف آبى به او مى داد! او با خود فكر مى كند كه خوب است براى استراحت به خانه يكى از دوستان خود برود. ولى بعد از مدّتى زود پشيمان مى شود. او بايد اين خبر را به گوش همه مردم كوفه برساند، بايد همه اين خبر پيروزى را بشنوند و خوشحال شوند. او مى خواهد همه شيعيان را شاد كند. مرادى همان طور كه سوار بر اسب است وارد كوچه اى مى شود، امّا اى كاش او هرگز وارد اين كوچه نمى شد! او نمى داند كه اين كوچه، مسير تاريخ را عوض خواهد كرد. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 (ع)🍀 🪴 بعضی از  جهات حکم غدیر را می‌توانم این طور بیان کنم که: ۱- خطاب خداوند که «ای پیامبر ابلاغ من آنچه از طرف خداوند بر تو نازل شده که اگر ابلاغ نکنی رسالت خود را نرسانده‌ای که در هیچ یک از فرامین الهی چنین مطلبی گفته‌ نشده است. ۲- اقرار گرفتن‌های حضرت ‌رسول از مردم در روز غدیر. ۳- مسئله امامت فقط صورت یک خبر و پیام و خطابه ابلاغ نشده بلکه به عنوان حکم و فرمان الهی و بیعت عموم مسلمانان و تعهد آنان اجرا شد. ۴- خطاب خداوند که فرمودند: «امروز دین شما را کامل کردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم» که تا آن روز مشابه آن را هم در هیچ موردی نفرموده بودند.     (ع) eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef ◇◇◇◆◇◇◇
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -خوبی لیلی جان؟! سرم را بالا می گیرم. دستھاش را روی دسته عصاش گذاشته و چانه اش را روی دستھاش. با آن چشمان آرام ش زل زده به من. فقط یک چیز در ذھنم می چرخد" چرا؟!" -بله. ممنون. شما خوبید؟. چشم از من برنمی دارد. -خوبم باباجان. نگاھم را به کف اتاق می دوزم. تمام حرف ھایی که قرار بود بگویم می شوند یه مشت کلمه در ذھنم، قلبم. لب ھایم به ھم دوخته شده اند. -امیریل گفت که چه حرفی بھت زده. خیلی ناراحته. من از طرفش عذر می خوام دخترم. ھول می شوم. دستپاچه می گویم. -نه. نه. چیزی نبود. منم حرفای جالبی نزدم. کاش جراتم آنقدر زیاد بود که می گفتم" من عذرخواھی از طرف امیریل را نمی خواھم، شما بگو چرا انگشت روی مامان من گذاشته ای؟". -ھر چی بود گذشت استاد. من دلگیر نیستم. یعنی فراموش کردم. ھر چی رو که گفتن فراموش کردم. آخ!. راحت شدم!. بالاخره یک چیزی گفتم. نمی دانم منظورم را گرفت یا نه؟. زیر چشمی نگاھش می کنم. لبخندش بزرگتر شده. چشمانش ھم می خندد. بیشتر خجالت می کشم. لیوانی برمی دارد و داخلش برایم قھوه می ریزد و به طرفم می گیرد. با تشکری از دستش می گیرم. -پس حالا که ناراحت نشدی، به رسم عذرخواھی امشب شام خونه ما بیاید تا خیال امیر یل ھم راحت شه. انگشتانم را دور لیوان فشار می دھم. می دانم می خواھد با اینکارش دل من را برای ازدواج بدست بیاورد. قبول نمی کنم. نه با ازدواج نه با شام شب. -مزاحم نمی شیم. -کبابای پسرم حرف نداره. یه بار بخوری مشتریش میشی. قھوه داغ را سر می کشم و می سوزم از درون. -آخه استاد. صدای مھربانش دلم را می لرزاند. -میخوای روی من پیرمردو زمین بندازی وروجک؟!. نگاھم را دوخته ام به پایان نامه ھای چیده شده گوشه اتاق. -چشم. لیوان خالی را روی میز می گذارم و از جایم بلند می شوم. -با اجازه استاد. از در خارج نشدم که صدایم می کند. -لیلی جان. برمی گردم و نگاھش می کنم. -گفته بودی نه. چرا بابا؟!. دسته کیفم را میان مشتم محکم می گیرم.چشم برمی دارم از پیرمرد روبرویم که موی سفیدش برایم حرمت دارد. -فقط نه! -باشه دخترم. تا وقتی تو نخوای، ھیچ اتفاقی نمیوفته. برو به سلامت. شبم منتظریم. از اتاقش خارج می شوم. به مامان سر نمی زنم. می دانم پشت کوھی از کتاب و لپ تاپ دارد روی یکی از مقاله ھایش که قرار است برای کنفرانسی در آلمان بفرستد کار می کند. کاش به اتاق استاد نرفته بودم. حرف ھایم را که نزدم ھیچ، دوباره چیزی را به من تحمیل کردند!. حالا با این مھمانی چه کنم؟!. آنجا ھم باید مثل شمر ذوالجوشن بالای سر مامان و استاد بایستم و زاغ سیاھشان را چوب بزنم نکند دست از پا خطا کنند و ھم باید آن امیریل از دماغ فیل افتاده را تحمل کنم. چه شب سخت و کسل کننده ای خواھد بود. از دانشگاه بیرون می زنم و خودم را می سپارم به جریان زندگی. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 دخترم دست من نیست مشتری وقتی به من میسپاره که خونشو براش اجاره بدم یا بفروشم از من- انتظار یه فردی رو داره که موردی نداشته باشه با ناراحتی زمزمه کردم :یعنی من مورد دارم ؟ -دخترم.... بی توجه به ادامه ی حرفاش از در امالکی زدم بیرون و به سمت خونه را افتادم خدایا من بابامو میخوام ....همون بابای مهربونم که موقع ناراحتیام بغلم میکرد و من تو آغوشش اونقدر گریه میکردم تا آروم شم همون بابایی که از همون بچگی هم پدرم بود هم مادرم همون پدری که با تک فرزند بودن خودش و زنش هیچ قوم و خویشی برای من باقی نذاشت همون پدری که همه چیزم بود خدایا مگه من به جز تو واون کی رو داشتم که ازم گرفتیش؟؟؟اشک میریختم و راه میرفتم بی توجه به نگاه های متعجب ،پر تحقیر و گاه دلسوزانه ی عابرای توی خیابون با حال بدی به خونه ی فرنوش اینا رسیدم فرنوش با دیدن من بلند گفت :خاک تو سرم چی شدی تو ؟؟؟ به ثانیه نکشید که کل اعضای خانواده دور من جمع شدن خاله :آیه جان خاله چی شدی آخه ؟؟تو که خوب بودی ؟؟ در حالی که بغضی که مثل یه سیب توی گلوم سنگ شده بود و جلوی حرف زدنمو گرفته بود به زور پایین میدادم نالیدم :خوبم فقط باید یه ذره استراحت کنم عمو :برو دخترم اگه فکر میکنی اینطوری حالت بهتر میشه برو یه ذره استراحت کن اون شب هم مثل شبای اول مرگ بابا پر از بغض و اشک بود و هیچ کس به جز بالش زیر سرم شاهد هق هق های از سر دلتنگی من نبود یه هفته ای میگذشت و من همچنان دنبال خونه بودم وقت ناهار بود و کم کم داشتم وسایلمو جمع میکردم تا برم تو اشپزخونه ی شرکت که موبایلم زنگ خورد :بله ؟ -بله بله بفرمایید- سلام خانوم خداداد از امالکی کریمی تماس میگیرم راستش یه مورد خوب براتون پیدا شده اگه مایلید بیاید اینجا تا بریم ببینیمش- -منتظرتونم فعال خدانگهدار- باشه من تا یک ساعت دیگه اونجا- راجب پول با صاحب خونه صحبت کردید ؟بله صحبت شده ایشون هم موافقت کردن- 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻