#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیسوم🌺
***
کاسه سوپی که آنام رو به روم گذاشته بود رو تا ته خوردم و ظرفش رو گذاشتم توی سینی، بعد از اون سرمای سختی که خورده بودم غذای هر روزم شده بود سوپ،خدا رو شکر حالم داشت بهتر میشد دو روز اول که از تب و لرز خواب رو به چشم خودمو لیلا و آنام حروم کرده بودم...
سه روز از مردن بی بی حکیمه میگذشت،تموم فکر و ذکرم شده بود محمد حتی آنام هم غصه اشو میخورد...
محمد بعد از دیدن حال و روزم از آنام خواسته بود که اجازه بده خودش از این به بعد برای ما هم از چشمه آب بیاره و آنامم قبول کرده بود و به همین خاطر دیگه نیازی نبود ما دیگه این همه راه رو تا چشمه بریم،آنامم در ازاش هر روز براش غذاشو میبرد و دنبال یه فرصت مناسب بود تا محمد رو به عمو معرفی کنه تا همونجور که بی بی میخواست زیر بال و پرش رو بگیره!
با ضربه ای که به زیر بینیم خورد سر بلند کردمو نگاهی به چهره به ظاهر خندون عمو که رو به روم نشسته بود انداختم...
چند دقیقه ای میشد که اومده بود مثل همیشه نبود انگار یه جورایی مضطرب به نظر میرسید،استکان چایی رو از دست آنام گرفت:-عمو رحمت گفت ازش خواستی بیارتت عمارت،به این زودی از موندن توی این کلبه خسته شدی؟
آنام آهی کشید و روی چهارپایه ای روبه روی عمو نشست:-خسته که نه اما راستش وقتی خبری ازتون نشد نگران شدم،گفتم نکنه اتفاقی افتاده باشه!
عمو دستی توی موهاش فرو برد و در حالیکه پاهاشو تند تند تکون میداد لب زد:-اتفاق خاصی نیفتاده،همه چیز همونجوریه که بود فقط اینکه جای خالی شما به شدت حس میشه و اشاره ای به من کرد و گفت مخصوصا این وروجک!
آنام سر پایین انداخت و در حالیکه با انگشتای دستش بازی میکرد گفت-از اورهان چه خبر؟هنوزم سر حرفش هست؟
-هنوز نتونستین سر از کارش در بیارین؟
عمو نفس عمیقی کشید و گفت:-هنوز که زوده...اما بهتره چند وقت دیگه همینجا بمونید،تا من ببینم چیکار میتونم بکنم،اگه برگردین عمارت ممکنه دوباره به سرش بزنه و همون کارای قبل رو تکرار کنه،این دوری به نفع همه اس!
اینجا کم و کسری ندارین؟
آنام با غم سری تکون داد و گفت:-نه...فقط یه خواهشی داشتم،پیرزن همسایه به رحمت خدا رفته پسرش کسی رو نداره بنده خدا قبل از مردنش ازم خواست تا با شما حرف بزنم تا هر جوری شده زندگیشو سر و سامون بدین،پسر خوبیه هر روز برامون از چشمه اب میاره،خیلی هم زرنگ و کاریه!
عمو سری تکون داد و در جواب انام گفت:-حالا این پسری که اینقدر ازش تعریف میدی کجاست؟مشتاق شدم تا هر چه زودتر ببینمش!
آنام لبخندی زد و در جواب عمو گفت:-همین پیش پای شما اومد و دبه های آب رو داد و رفت...
گفت ده پایین کار داره احتمالا پس فردا برمیگرده!
عمو سری تکون داد و گفت:
-خیلی خب پس من دو روز دیگه دوباره سر میزنم،اتفاقا دنبال آدم قابل اعتمادی میگردم که به جای خودم دست راست خان باشه،از آرات خواستم اما قبول نکرد راستش اونم مثل خودمه زیاد از حرف شنیدن خوشش نمیاد...
منم دیگه نمیرسم امورات خان رو انجام بدم،میخوام بقیه عمرم رو با آرامش زندگی کنم!
آنام هول زده با نگرانی پرسید:-یعنی میخواین از عمارت برین؟
عمو نفس عمیقی کشید و نگاهی به من انداخت و گفت:-نه جایی نمیرم اما منو که خوب میشناسی،حرف شنو خوبی نیستم،میترسم کاری کنم خشم خان دامن همه رو بگیره...
-توروخدا بگوچی شده؟نکنه اورهان حرفی زده؟باهم دعوا کردین؟
عمو لحنش رو کمی آروم تر کرد و گفت:-چیزی نیست نگران نباش،گفتم که فقط کمی خسته شدم،لبخندی زد و ادامه داد:-نکنه فقط اورهان خان حق خسته شدن داره؟ما نداریم؟
لبخند عمو مثل آب خنکی روی آتیش نگرانی آنام فرود اومد و باعث شد خیالش کمی آسوده تر بشه!
عمو دستی به سرم کشید و گفت:-خیلی خب اگه احازه بفرمایید من برم که کلی کار ناتموم سرم ریخته!
آنام سری تکون داد و بلند شد و عمو رو تا دم در بدرقه کرد،از چهره اش نگرانی میبارید،من هم توی دلم آشوب بود،مطمئن بودم آقاجون چیزی به عمو گفته که میخواد به جای خودش محمد رو همه کاره ی عمارت کنه،به هر حال برای من که بد نمیشد،اینجوری شاید آقام با ازدواجمون موافقت میکرد...
خدایا چقدر هولم هنوز یک دفعه هم از زبون محمد نشنیدم که بهم علاقه داره یا نه بعد حرف از ازدواج میزنم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیسوم🪴
🌿﷽🌿
ابن ملجم به سوى كوفه پيش مى تازد، او راه زيادى تا كوفه ندارد، او مى آيد تا به كام خود برسد، او سكّه هاى طلاى زيادى همراه خود آورده است تا مهريّه قُطام را بدهد و به عهد خود وفا كند.
نزديك ظهر او به كوفه مى رسد، او مى داند كه الان وقت مناسبى براى رفتن به خانه قُطام نيست. او بايد تا شب صبر كند. او با خود مى گويد كه خوب است به مسجد كوفه بروم و كمى استراحت كنم.
او به سوى مسجد مى آيد و وارد مسجد مى شود. اتّفاقاً على(ع)با چند نفر از ياران خود كنار در مسجد نشسته است. ابن ملجم سلام نمى كند، راه خود را مى گيرد و به سوى بالاى مسجد مى رود.
همه تعجّب مى كنند، اين همان كسى است كه وقتى اوّلين بار به كوفه آمد اين گونه به على(ع) سلام داد: "سلام بر شما! اى امام عادل! سلام بر شما! اى كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد...".
چه شده است كه او حالا حاضر نيست يك سلام خشك و خالى بكند؟
على(ع) وقتى اين منظره را مى بيند سر خود را پايين مى گيرد و مى گويد: "اِنّا لله و اِنّا اِليهِ راجِعُون".
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتسیسوم♻️
🌿﷽🌿
-ھستی دای..
چشمش که به من می افتد، دست روی دستگیره، خشکش می زند. ھمین را کم داشتم!.
به دور و برم نگاه می کنم تا شالم را پیدا کنم ولی نیست که نیست. دوباره به امیریل نگاه
می کنم. دست جلوی دھانش مشت می کند و چند سرفه مصلحتی می کند. ولی من
خنده اش را دیدم. به ھمدیگر محل نمی گذاریم. یک جورایی از ھم دلخوریم. رسمی برخورد
می کنیم. دیگر گول مھربانی ھایش را نمی خورم. می دانم ھر بار به من نزدیک می شود
سفارش بابی جانش است. وارد اتاق می شود و پشت به من گوشه کنار دنبال چیزی می
گردد.
-تبلت منو چکار کردی دایی جان؟!.
ھستی که دارد با تبلت ور می رود از امیریل می پرسد:
-دایی. ببین لیلی فرشته شده.
- بیشتر شبیه جادوگر شھر ازه.
زمزمه اش را می شنوم. باید حرص بخورم ولی از تشبیھش خنده ام می گیرد. حق با اوست.
وحشتناک شده ام. حالا آمده و کنار ما ایستاده.
-تبلت من کو ھستی؟!.
ھستی تبلت را به سمتش می گیرد.
-دایی از ما عسک بگیر.
امیریل تبلت را می گیرد. مردد به من نگاه می کند.
-بندازم؟!
من که دارم می روم بگذار روزی که ھستی بزرگ می شود یادگاری از من داشته باشد.
شانه ای بالا می اندازم.
ھستی از تخت بالا می آید. دستش را دور گردنم چفت می کند. و لپش را به لپم می
چسباند. من ھم دستم را دور کمرش می اندازم. امیریل چند قدم از ما فاصله می گیرد و
تبلت را تنظیم می کند. به سختی سعی می کند لبخندی که دارد روی لبش پھن می شود
را جمع کند.
-آماده اید؟.
من و ھستی با ھم می گوییم: بله.
لبخند بزرگی می زنم و عکس یادگاری ما گرفته می شود.
ھستی که می خوابد، دست و صورتم را می شورم و به پذیرایی می روم. مامان سرش در
لپ تاپش است. دارد چیزی می نویسد. استاد ھم کنارش نشسته و زل زده به صفحه لپ تاپ. امیریل نیست. الھه تا مرا می بیند با لبخند می گوید:
-حسابی خسته ات کرد وروجک.
روبروی مامان و استاد می نشینم. ھر دو سرشان را بالا می گیرند. استاد لبخند می زند و
مامان از بالای عینکش نگاھم می کند.
-چه عجب!. بلاخره از اتاق اومدی بیرون.
جوابی ندارم. سرم را پایین می اندازم. الھه از جایش بلند می شود:
-برم یه دور چایی بیارم.
استاد با فشار روی عصایش از جایش بلند می شود.
-دنبالم بیا لیلی.
مامان مشکوک به ما نگاه می کند. می رویم اتاق استاد. روی صندلی چوبی قھوه ای میزش
می نشیند. دستھایش را روی عصایش می گذارد. جلوی پایش روی زمین می نیشنم. اتاق
کوچکی دارد با پنجره ای که روی ھره اش پر است از گل ھای رنگارنگ. بوی گل ھا اتاق را پر
کرده است. کنار پنجره تخت قرار گرفته و یک کتابخانه که از زمین است تا سقف و پر است از کتاب و دیکشنری.
-خوب گزارش بده بابا جان. چکارا کردید؟!.
نفسی می گیرم. صبح را به خاطرمی آورم.
-خاله بازی. عروسک بازی. آب بازی. پارک رفتیم و بستنی خوردیم. تاب سوار شدیم.
سرسره.
کمی فکر می کنم. ظھر چه کردیم؟!
-با ھم ناھار پختیم. کتاب براش خوندم.
فکر کردم اگه بخواھم بگویم چکار کردیم دقیقه ھا طول می کشد. رو به استاد که مشتاق
نگاھم می کرد، گفتم:
-راستش استاد ھستی یه دقیقه ھم نذاشت وقتمون تلف شه. بازی پشت بازی.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتسیسوم🦋
🌿﷽🌿
حالا سمیرا که خوب بود
بعضی از دخترا رو دیدم که صداشون رو بچه
گونه میکردن و حرف میزدن آدم این حس بهش دست
میداد که با یه بچه ی یک ساله ی زبون
نفهم طرفه! بی توجه به بال بال زدن سمیرا سری تکون
دادم و به اتاقم رفتم. آرمان روی صندلی ام
نشسته بود و الکی دور خودش میچرخید با دیدن من
بیخیال گفت :سلام رییس
با اخم گفتم :تو دوباره چشم منو دور دیدی اومدی اینجا
چرخ چرخ بازی ؟
قهقه زد و گفت :جون پاکان اصلا چرخیدن با صندلی
ریاست خیلی کیف میده
کیفمو رو میز انداختم و در حالی که کتم رو در میاوردم
گفتم :خیلی دلت میخواست رییس باشی
پول بیشتر میذاشتی پای شراکت
فکر نمیکردم کار یه شرکت نوپا اینقدر-بگیره
همه که عین بابای شما پول پارو نمیکنن در ضمن فکر کردی من سرم کلاه میره من اگه از سود اینکار خبر نداشت من میخوام مستقل باشم-
وگرنه میرفتم همون ور دل بابام--خب هنوزم دیر نشده میتونی بری ور دل بابات
آرمان بیا برو گمشو بیرون اینقدر رو مخ من اسکی نرو
-باشه بابا چته تو باز اعصاب نداری؟
گفته باشم .حالا هم-
دفعه ی بعد نبینمت اومدی تو اتاق من با صندلی من چرخ و فلک بازی میکنیا !
بیرون زود تند سریع
از وقت ناهار گذشته بود و من هنوز سرم تو حساب
کتابهای شرکت بود که موبایلم زنگ خورد
بدون نگاه کردن برداشتمش و جواب دادم :بله ؟
-سلام عشقم
بدون اینکه حتی اسمش یادم بیاد اول نگاهی به صفحه ی
گوشیم انداختم تا ببینم اسم این یکی موجود عجیب الخلقه چیه که با دیدن اسم آرمینا نفس
عمیقی کشیدم و گفت :هییییییی آرمینا
چطوری عزیزم
خوبم نفسم امروز وقت داری باهم بریم بیرون ؟
-اوممم راستش چطور بگم من مسافرتم الان-
واقعا؟کجا؟
-رامسر-
-میخوای منم بیام پیشت ؟
هر کاری که میکنی یه جوری دست به سرشون بکنی بازم
خودشونو میندازن بهت من نمیدونم اینا
خانواده ندارن چطوری خانواده اشون اجازه میدن
دختراشون اینقدر ول و آزاد باشن سریع گفتم :نه
عزیزم یه سفر کاریه
-باشه عزیزم دوست دارم
آها اوکی پس کی میبینمت هانی ؟
نمیدونم کارم خیلی طول میکشه خبرت میدم--خدافظ
خداحافظی-
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻