eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 کمی گذشت و کم کم راه گلوم باز شد،هنوز تب داشتم و بی حال بودم اما همین که میتونستم حرف بزنم هم جای شکرش باقی بود،لیلا لباسای خشک شده ام رو از بیرون کلبه آورد و تنم کرد و همونجور درازکش توی کلبه افتاده بودم ضربه ای به در خورد... لیلا خواست درو باز کنه که گوهر وحشت زده از پستو بیرون اومد و لبلا رو کنار زد و گوشش رو گذاشت پشت در... انگار از کسی میترسید متعجب به حرکاتش نگاه میکردیم که ضربه دیگری به در خورد و صدای عصبی آیاز به گوش خورد:-خاله درو باز کن گاری آوردم! گوهر با شنیدن صدای آیاز دستی روی سینه اش گذاشت و کلون در رو برداشت و محکم کشیدش سمت خودش:-کجا موندی پسر چقدر دیر کردی! آیاز که چهره اش به سرخی میزد چشماشو چند بار باز و بسته کرد و آروم تر از قبل گفت:-گاری آوردم زود باشین راه بیفتین! گوهر اخماشو در هم کرد و گفت:-انگار حالت خوش نیست پسر هنوز که همین لباسا تنته،بیا داخل کمی گرم شی:-عجله دارم خاله آقام خونه منتظره باید برگردم! گوهر سمت اجاق رفت و لیوانی جوشونده ریخت و گرفت سمت آیاز:-خیلی خب بیا حداقل این جوشونده رو بخور،خدایی نکرده سینه پهلو نکنی! آیاز لیوان رو گرفت یک جا سر کشیدو خیلی زود در حالیکه هنوز گوهر توی گوش لیلا حرف میخوند همراه هم راهی شدیم... از چهره آیاز مشخص بود حال خوشی نداره،شاید هم تب داشت،چرا اینقدر بهمون کمک میکرد دلیلش رو نمیفهمیدم،شاید هم به خاطر محمد بود! -خیلی ازتون ممنونم کمک بزرگی در حقمون کردی،هیچوقت نمیتونیم این لطفتون رو جبران کنیم،حتی دبه های آبم فراموش نکردین! نگاهی به دبه های آب و چهره سرخ آیاز انداختمو تای ابرومو بالا دادمو پرسیدم:-پس دبه آب خودت چی شد؟نکنه فراموشش کردی؟ دستی به موهاش کشید و نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد و بی هدف به بیرون خیره شد،با اشاره لیلا به خودم اومدم:-عوض تشکرته،پسره مردم رو از کار و زندگی انداختی،اونوقت سوال و جوابشم میکنی! -آبجی میخوام بدونم اگه نیومده آب ببره اطراف چشمه چی میخواست،شاید... -شاید چی؟نکنه میخوای بگی اون پرتت کرده توی چشمه و خودش هم نجاتت داده؟گوهر کم بود حالا به اینم مشکوکی؟ شونه ای بالا انداختمو با غیض بهش خیره شدم:-چرا نجاتم دادی؟ نگاهی بهم انداخت و با خنده گفت: -وقتی داشتی مثل قورباغه توی آب دست و پا میزدی و کسی به دادت نمیرسید دلم به حالت سوخت،پوزخندی زد و ادامه داد:-دقیقا مثل دفعه قبل،نکنه اونبار هم من مقصر بودم؟ لب به دندون گزیدمو زیر چشمی نگاهی به لیلا انداختم،لیلا که حسابی متعجب شده بود با چشمای گشاد شده زل زد تو چشمامو و آروم پرسید:-دفعه اول دیگه کدومه؟مگه شما همدیگه رو قبلا دیدین؟ -آبجی به خدا وقتی رسیدیم همه چیز رو بهت میگم! سری تکون داد و نگاه چپ چپی به من و بعد به آیاز انداخت و ساکت نشست! حالا باید بهش چی میگفتم؟ هنوزم همه چیز برام عجیب بود افتادنم توی چشمه وحضور آیاز و گوهر! مطمئن بودم یکی از اون دونفر خواستن بلایی سرم بیارن بقیه که منو نمیشناختن اما چرا؟اما دلیلی براشون نمیدیدم! تموم مسیر باقیمونده رو تا خونه بی حال توی بغل لیلا لم داده بودمو آیاز هم گه گاهی سرفه ای توی گلوش خفه میکرد،مشخص بود حالش اصلا خوب نیست از این که به خاطر من به این حال و روز افتاده بود و من اون حرفارو بهش زده بودم پشیمون بودم اما غرورم اجازه عذرخواهی نمیداد! با رسیدنمون جلوی در کلبه با بی حالی پیاده شدم و آیاز دبه های آب رو برامون پایین گذاشت و دوباره سرفه ای توی گلوش خفه کرد،نگاهی به چهره اش که به کبودی میزد انداختم:-ممنونم! ابرویی بالا انداخت و گفت:-احتیاجی به تشکر نیست انگار خدا صلاح دیده هر بار سر راهم قرار میگیری یه بلایی سرم بیاد! اینو گفت و پرید بالای گاری و خیلی زود دور شد! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 دختر جوان باید یا سوپروایزر باشد یا منشی. پا به پا می شود. دستپاچه است. -بله. من حتما به اطلاعشون می رسونم. امیریل چند پاکت را لبه میز می گذارد. -رسید یادتون نره برام بیارید. دختر پاکتھا را برمی دارد و قدمی از میز فاصله می گیرد. -بله چشم. امری دیگه جناب راسخی؟!. امیریل خیلی محترمانه با دست بیرون را نشان می دھد. -ممنون. دختر از کنار من رد که می شود لبخند زیبایی تحویلم می دھد. فقط نگاھش می کنم. امیریل به صفحه کامپیوترش زل می زند. مرا نادیده می گیرد. سرتا پا مشکی پوشیده ام. مانتو شلوار بسیار ساده. دیگه از آن زَلَم زیمبوھایی که آویزان خودم می کردم خبری نیست. دل و دماغ ھیچ چیزی را ندارم. نخیر!. امیریل سوار خر شیطان شده است و پایین بیا ھم نیست. نمی دانم چه بگویم. بی اختیار دوباره می گویم: -سلام. بدون اینکه مسیر نگاھش را تغییر دھد به سردی جواب می دھد: -تشریف ببرید بیرون خانم. پس چه شد؟! مگر قرار نبود استاد با او حرف بزند و سفارشم را بکند؟!. کیفم را جلوی پایم تاب می دھم. -اجازه بدید کارمو شروع کنم. به صندلی اش تکیه می دھد و خودکار دستش را روی میز پرت می کند. -من روز اول قوانینمو براتون توضیح دادم خانم. گفتم به نظم فوق العاده اھمیت میدم. اگه قراره سوپروایزر من الگوی بی نظمی باشه چطور میشه اساتید رو کنترل کرد؟!. حالا چرا اینقدر لفظ قلم حرف می زند؟!. آسمان رعد و برق می زند و باران می گیرد. قطرات باران تق تق به شیشه می خورند. نگاھم را از فضای بیرون می گیرم و می دوزم به امیریل که دست به سینه با اخمی بزرگ زل زده است به من. -یه اتفاق خاص افتاد که مجبور شدم. -این اتفاق خاص به شما اجازه نداد که جواب تلفن ھای منو بدید؟!. شما دوھفته غیبت داشتید بی ھیچ دلیل موجھی!. ھمه ی زورم را می زنم که راھم را کج نکنم و بیرون نزنم. نمی دانم من اینجا چکار می کنم؟!. تنھا چیزی که دلم می خواھد این است که بروم اتاقم و دراز بکشم روی تخت و ساعتھا به دیوار خیره شوم. نمی دانم چرا استاد اصرار دارد به کارم در اینجا ادامه بدھم. تھش قرار است به چه برسم؟!. بی حوصله و خسته ام. بی ھیچ انگیزه ای.با نوک کفشم روی زمین می کشم. صدای بلندش مرا از جا می پراند. قلبم به تپش می افتد. چقدر عصبانی است. -با شمام. ادب حکم می کنه وقتی ازتون سوال میشه جواب بدید. اینو ھم من باید متذکر بشم؟!. اگر جوابی ندارید بفرمایید بیرون. چقدر غریبه شده است. چقدر تلخ و سرد. لعنت به این بغض ھای بی موقع. سرم را بالا می گیرم. بغض چنگ می اندازد به گلویم. حالا که قرار است بروم میل برای زندگی کردن ھزاران برابر شده است. کسی حاضر است یک روز از عمرش را به من بدھد؟!. من می خواھم بیشتر زندگی کنم. حسم تلخ و کشنده است. چشم تَر َم را می دوزم در چشمان خشمگینش. -متاسفم امیریل. چشم از من برنمی دارد. فضای بین مان دوستانه نیست. سرد است و طعم زھرمار می دھد. نه او امیر یل دوھفته پیش است نه من ھمان لیلی. دستی به صورتش می کشد و نفسش را محکم فوت می کند بیرون. از پشت میزش بلند می شود و شروع می کند به قدم زدن. گاھی می ایستد و نگاھی کلافه به قیافه خدازده من می اندازد. باران ھمچنان می بارد. به خاطر ھوای ابری اتاق نیمه تاریک است. جلوی میزش می ایستد و رو به من می گوید: -بذارید یه چیزی رو براتون روشن کنم. روزی که ھمدیگه ارو تو کافه دیدیم و اون بحث مسخره پیش اومد بابی شام دعوتتون کرد تا عذرخواھی کرده باشیم. گفت با لیلی نرم باش. گرم بگیر. براش یه دوست باش. بھتون پیشنھاد کار دادم که البته به نفع خودم ھم بود. با شما مثل یه دوست و آشنا برخورد کردم چون بابی خواست. می فھمید؟. چون بابی خواست. شما رفتید و تقریبا دوھفته پشت سرتونم نگاه نکردید و من باز دارم به خاطر بابی که پادرمیونی کرده شمارو می بخشم و کوتاه میام. اینارو گفتم که بدونید صمیمیت بیجای من با یه آدم بی نظم و بدقول چه دلیلی داشت. و گرنه من آدمی ام که به اصولم به شدت پایبندم و اون روز خیلی دوستانه به شما اونھا رو متذکر شدم. توپش خیلی پر است. خوب حالا می فھمم چرا آنقدر زود با من خودمانی شد. پس ھمه ی کارھایش با برنامه ریزی است. مھربانی کردنش، گرم گرفتنش، لیلی گفتنش با حساب و کتاب است. چقدر من احمقم. یک کودن خرفت زودباور. راھم را کج می کنم به طرف در. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 بی توجه بهش از آب ریختم و خواستم بخورم که گفت :معده خالی آب نخور معده درد میگیری بی توجه بهش جرعه آب رو سر کشیدم و خواستم برم بیرون که دستمو کشید و گفت :بیا یه چیز بخور سرکارت ضعف میکنی ها داد کشیدم :مگه من دختر بچه ۱۰ ساله ام که با یه نخوردن صبحانه به غش و ضعف بیفتم بعد از اتمام فریاد بلندی که زدم یهو صدای افتادن یه چیز و مطابقش افتادن یه چیز شیشه ای و آخ یه نفراومد با تعجب به بابا نگاه کردم که بابا سریع از جا پرید و گفت :آیه چی شدی ؟ آیه با صدای بغض آلودی گفت :من ...من ..نمیخواستم به سمت پذیرایی رفتم که دیدم بعله خانوم پاش لای فرش گیر کرده و خورده به میز عسلی و گلدون مورد عتیقه ی گرون قیمتی رو که پارسال از استانبول خریده بودم رو شکونده با دیدن گلدون شکسته فریاد زدم :کوری مگه ؟دختره ی بی دست و پای احمق! با چشمای خیسش سرشو انداخت پایین. به سمت گلدون رفتم و با دیدن قطعات هزار تیکه شده اش عصبانیتم اوج گرفت. به سمتش حمله ور شدم که بابا داد زد :پاکان با داد بابا یه لحظه سرجام متوقف شدم که یه تیکه از گلدون رفت تو پام آخ بلندی گفتم که آیه با اضطراب از جاش بلند شد و به سمتم اومد که خودمو کنار کشیدم و گفت :نیا نزدیک با بهت نگاه کرد و گفت :پاتون داره خون میاد -لازم نکرده تو کمکم کنی بدتر میگیری فلجم میکنی با جسارت جواب داد :اصلا هم اینطور نیست این شمایین که با من مشکل دارین وگرنه من از همون اول هم هیچ دشمنی ای با شما نداشتم بابا –پاکان آروم بشین یه جایی بیام پاتو ببندم با اخم روی کاناپه نشستم رو به دختر جسور رو به روم پرسیدم :میدونستی خیلی بی دست و پایی?? سرخ شد. نمیدونم از خجالت بود یا عصبانیت .مطمئنا از عصبانیت بود! مگه دختر جماعت میدونست خجالت یعنی چی ؟با صدای آرومی که تعجبم رو بیشتر میکرد گفت :شما اگه داد نمیزدین من نمیترسیدم و ....خب....یعنی... بلند خندیدم و گفتم :یعنی میخوای بگی ترسیدی اونم از من ؟ صادقانه جواب داد :شما واقعا ترسناکید! راستی آدم سر پدر و مادرش داد نمیزنه پوزخندی زدم و با لحن بدی گفتم :همینم مونده بود تو بهم بگی با چشمایی که اشک توشون حلقه زده بود و سعی در پنهون کردنشون از من داشت گفت :من حاضرم پدرم زنده باشه و همه ی وقتمو مشغول بوسیدن دست و پاهاش باشم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻