eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 از این همه اعتماد به نفسی که داشت حرصم میگرفت با عصبانیت دندون بهم هم ساییدمو پشتمو کردم بهش و بدون اینکه چیزی بگم داخل اتاق شدم،چی میشد به جای اون مجبورم میکردن با آرات ازدواج کنم! -بلاخره اومدی؟گمون کردم منو فراموشی کردی! نگاهی به ملک که دست به شکم رو به روم ایستاده بود انداختم:-چی شده دلدرد داری؟ -اصلا چیزی خوردم که بخوام دلدرد بگیرم؟ با این حرف لب به دندون گزیدم اصلا فراموشم شده بسپارن برای ملک شام ببرن:-معذرت میخوام ملک الان میگم برات شام حاضر کنن! اینو گفتمو قبل از اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون اومدمو به یکی از خدمتکارا سپردم تا براش شام حاضر کنن و دوباره برگشتم توی اتاق! حدود یک ساعتی گذشت و ملک مشغول خوردن شامش بود و زیور خاتون دراز کشیده بود توی اتاق و منم توی افکار خودم غرق بودم که صدای خدمتکاری توی فضای عمارت پیچید که با بغض داد میکشید:-خانوم حال خان بهم خورده! زیور خاتون با شنیدن این حرف سریع از جا بلند شد و روسریش رو پیچید دور سرش و از اتاق بیرون رفت منم از سر کنجکاوی دنبالش راه افتادم،با وارد شدن به اتاق خان نگاهم افتاد به فرهان که نگران کنار خان و عمه روی صندلی نشسته بود و عمه داشت با بغض با خانی که حال خوشی نداشت صحبت میکرد:-تا کی میخوای تموم فشار کارای این عمارت رو بذاری روی دوش خودت نمیبینی چقدر ضعیف شدی؟گفتی تا قبل از عروسی نمیتونی اختیارات عمارت رو بدی دست فرهان بیا اینم عروس،بسه دیگه مرد یکم هم استراحت کن! اصغرخان سرفه ای خلطی کرد و گفت:-نمیشه زن نمیتونم همه مال و اموالمو‌ بدم دست یه الف بچه،بقیه هم حقی دارن،اجازه بده داماد شه بعد راجع بهش حرف میزنیم! -راجع به کی حرف میزنی مگه دیگه جز فرهان کسی هم برات مونده؟نکنه میخوای اموالت رو بسپاری دست اون برادر قماربازت، حال و روز خودت رو نمیبینی اگه زبونم لال بلایی سرت بیاد منو بچه هات آواره میشیم،اینجوری حداقل فرهان بالا سرمون هست! خان نگاه غمگینی به فرهان انداخت،دلم به حالش سوخت هنوز نمرده بود و عمه داشت ازش طلب ارث میکرد! میترسیدم که نکنه عمه به خاطر همین منو دعوت کرده باشه،میخواست خان رو توی عمل انجام شده قرار بده،اما من به هیچ وجه حاضر نبودم زن فرهان بشم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 *آیه* مقابل کافی شاپ ارمانودیدیم آرمان بادیدنم ایستادوبالبخندی گفت:سلام آیه خانوم خوب هستین؟ -شکرخوبم- سلام ممنون شماخوبین؟ نگاهش به سمت فرنوش رفت فرنوش هم به اون نگاه میکردسریع گفتم:دوستم فرنوش آرمان لبخندی زدوگفت:خوشوقتم فرنوش سری تکون دادومتعجب به من نگاه کردیادم اومدکه آرمانومعرفی نکردم:آقاآرمان دوست پاکان طی تعارفاتی باآرمان واردکافی شاپ شدیم که به محض ورودم نگاهم بادوگوی عسلی تلاقی کردسرمیزی نشسته بودودخترجوونی هم مقابلش بهت زده نگاهش کردم اون هم شوکه شده بودامامن بیشتردلخوربودم نمیدونستم دلخوریم ازچیه ؟من که میدونستم پاکان دختربازه...من میدونستم پس چرالان قلبم مچاله شده...نکنه توقع داشتم چون بامن خوب شده شخصیتش هم دچارتغییروتحول بشه ؟پاکان هنوزهم مثل سابق بودومیدونستم که کارای اون هیچ ارتباطی به من نداره اماچرابودن یه دختردرکناراون سوهان روحمه؟بایدچیکارمیکردم ؟؟میرفتم وخیلی عادی باهاش احوال پرسی میکردم؟یابافرنوش بی اعتنابه منظره زیبایی که پاکان بادوست دخترش درست کرده بودمیرفتیم وسریه میزمیشستیم وسفارش میدادیم؟بایدچیکارمیکردم؟شایدم فراربهترین راه بود...گاهی وقتایه چیزایی توزندگیمون هست که فقط دوس داریم ازشون فرارکنیم حتی شایدعقلمون ازفرار نهی مون کنه امابازگاهی فرارروبرقرارترجیح میدیم...من هم دلم فرارمیخواست بی توجه به عاقبتش وتوضیحایی که بایدبخاطرفراربه اطرافیانم بدم ...قلبم داشت خردمیشدودلیلش روهم نمیدونستم ...داشتم له میشدم زیرآواری که حاصل یک زلزله هشت ریشتری بود...داشتم زیرآوارحقیقتی که مدت هاچشم میبستم ونادیدش میگرفتم له میشدم...حقیقتی که میگفت پاکان پاک نیست...پاکان بادخترای رنگارنگ همبسترشده...پاکان دختربازه...بایدفرارمیکردم تابیشترازاین له نشم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻