#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدسییکم🌺
-نیازی نیست منو خان صدا کنی به هر حال تا چندوقت دیگه پدر شوهرت میشم میتونی بهم بگی آقاجون،مثل نازگل...سرچرخوند سمت عمه که حسابی کفری بود و گفت:-خانوم جان راستی نازگل کجاست امروز نیومده بهم سر بزنه!
-با زری توی اتاقشه خان داره کوکای آخر لباسش رو میزنه!
-خیلی خب خوبه،این دختر هم ببر استراحت کنه
چاییش هم بگو ببرن اتاق خودش منم کمی بخوابم تا چند ساعت دیگه این عمارت پر از آدم میشه!
با این حرف تشکری کردمو از جا بلند شدم و همراه عمه از اتاق بیرون رفتیم،داشتم به حرفای اصغر خان فکر میکردم که عمه نگاهی بهم انداخت و پرسید:-چیزی ازت خواست؟
با فکر اینکه اصغر خان حتما نمیخواست عمه متوجه حرفاش بشه برای همینم به بهونه چای فرستادش بره،سری به چپ و راست تکون دادمو گفتم:-نه فقط از آقام پرسیدن،عمه راستش منو فرهان...
-خیلی خب فعلا برو استراحت کن تا عصر،برای مراسم هم لباسایی که برات گذاشتم توی اتاق رو بپوش،حواست رو جمع کن اینجا با عمارت خودتون خیلی تفاوت داره،هر کاری خواستی انجام بدی به کلفت ها میگی،فهمیدی؟
با ناراحتی چشمی گفتمو داخل اتاق شدم،انگار میدونست نظرم به ازدواج فرهان منفیه ولی بازم اصرار داشت،آخه چرا؟واقعا دلیلش رو نمیفهمیدم!
نشستم روی تشک و تکیمو دادم به پشتی،ملک نزدیک شد و کنارم نشست و با چشمای گشاد شده گفت:-ببین چه لباسایی برات گذاشتن،چیکارت داشت؟نکنه خواسته بنچاقی چیزی به نامت کنه؟
از حرفی که زده بود خندم گرفت،سری تکون دادمو رو به زیور خاتون که داشت بقچه لباساشو تا میزد پرسیدم:-زیور خاتون چه مراسمی قراره برگزار بشه؟از همینا که هر شب محرم توی عمارت خودمون هم برپا میکنن؟
دستی به روسریش کشید و گفت:-نه دختر مراسم سالگرد برادر کوچیکه اصغر خانه،چند سالی میشه که به رحمت خدا رفته،بنده ی خدا جوون مرگ شد،میگن عاشق یکی از دخترای رعیت شده شب عروسی دختره که درست قبل از محرم بوده خودکشی میکنه،خان هم به کسی خبر نمیده چند روزی که میگذره اونوقت میگن از پشت بوم افتاده برای همین هر سال این موقع براش مراسم میگیرن!
متعجب پرسیدم:-آخه برای چی؟
-آخه میگن کسی که بلایی سر خودش بیاره مستقیم میره تو آتیش جهنم،خان هم میترسید حرفی پشت سرشون در بیارن شاید هم نمیخواست خان و خانزاده ها بفهمن برادرش به خاطر یه رعیت خودکشی کرده...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🥀عکس نوشته ایتا🥀
#درازایمرگپدرم🪴 #قسمتصدسیام🦋 🌿﷽🌿 آیه چشم غره ای به سمت من حواله کرد و گفت :اصلاح حوصله ی
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدسییکم🦋
🌿﷽🌿
دِ میگم بیشعوری بهت بر میخوره نمیتونستی با ایمیل
بفرستی الان بر فرض مثال بابای من خونه-
بود اونوقت میخواستی چه گلی به سرت بزنی بگی اومدم
چیکار ؟
-ای بابا حالا نمیخوای بگی کجایی چرا داد و قال راه
میندازی کی میای خونه ؟وقت گل نی اصلا نمیخوام بیام پاشو برو رد کارت
-ای بابا خداحافظ بی اعصاب خان
گوشی رو با عصبانیت رو داشبورد پرت کردم آیه با تعجب
بهم نگاه میکرد و من باز هم از سکوت
بینمون کلافه شدم و این کلافگی وقتی به اوج میرسید که
آیه نگاه خیره اش رو هم از من
برنمیداشت دوباره دست به دامن آهنگی شدم که حداقل
صدایی تولید میکرد تا سکوت مرگ آور
داخل ماشین اندکی کم بشه
*بعد تو با کسی قدم نمیزنم
از کوچه ها بپرس
سیگارای من
ترکم نمیکنن
باور نمیکنی
از پاکتا بپرس
من هنوز نگرانتم
وقتی که بارون میباره
نکنه اونکه باهاته
یه روزی تنهات بذاره
من هنوز نگرانتم
رفتی تنهایی که چی شه
یکی اینجاست که مردن
واسه ی تو زندگی شه
من هنوز نگرانتم ...من هنوز نگرانتم ....من هنوز نگرانتم
...*
آخر این من هنوز نگرانتم ها مساوی شد با ترمز من جلو
در خونه ی فرنوش اینا
آیه به سرعت خداحافظی ای کرد و از ماشین پیاده شد و
عین پرنده ای که مدتها توی یه قفس
زندانی باشه و در قفس رو باز ببینه به سمت خونه ی
فرنوش اینا پرواز کرد ..من هم ناچارا ماشین
رو راه انداختم اما هنوز از پیچ خیابون نگذشته بودم که
دلم طاقت نیاورد و مسیر رو دور زدم از دور
دیدن آیه که اشکالی نداشت داشت ؟مطمئن بودم فرنوشی
که تو همون دیدار اول پی به شیطنت
ذاتی اش برده بودم و آیه ای هم که گوشه ای از هزارتوی
شخصیت پیچیده اش رو برام رو کرده
بود و این روزها من شاهد شیطنت های ریز و دخترانه و
زبون درازی ها بلند و بالاش بودم توی
خونه ساکت و خانم وار نمیشینن و حتما از خونه میزنن
بیرون با دور زدنم و پارک کردن ماشین
پشت یه سانتافه ی مشکی رنگ خودمو از دید آیه ای که
هنوز جلوی در خونه ی فرنوش اینا یه لنگه
پا وایستاده بود پنهان کردم با باز شدن در و پریدن فرنوش
بغل آیه لبخندی به شیطنت دخترانه
شون زدم اما با دیدن فردی که پشت سر فرنوش از در
خارج شد ابروهام به هم دوخته شد و فکر
نکنم که هیچ نخ باز کنی هم توانایی باز کردنش رو پیدا
کنه و تنها سوال من این بود که فرهود برای
چی باید همراه این دوتا دختر باشه آیه رو میدیدم که با
شرم و معذب جواب سلام و احوال پرسی
های فرهود رو میداد و من میدیدم که چهره ی فرنوش
هی در هم میره و دخترک بیچاره سرخ و
سرخ تر میشه با کمی دقت میتونستم بیشگون های ریزی
رو که آیه از بازوش میگرفت رو ببینم و
اندکی گره ی کور بین ابروهام رو به خاطر این نارضایتی
آیه نسبت به حضور فرهود باز کنم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻