#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهیکم🌺
نفس عمیقی کشیدمو با سرعت دنبالش دویدم سر جاش ایستادو دستی توی موهاش فرو برد و عصبی چرخی دور خودش زد:-خیلی خب بگو ببینم الان باید کجا رو دنبال خواهر شما بگردیم؟
نمیتونستم مستقیم بگم باید بریم پیش محمد،لبمو با زبون خیس کردمو گفت:-باید بریم طرف کلبه ننه اشرف،حدس میزنم اونجا باشه!
-کلبه؟به نظرت از عمارت فرار میکنه میره کلبه؟
-خود کلبه که نه اما شاید اونجا بتونیم نشونی ازش پیدا کنیم!
-خیلی خب ببین چی میگم میریم اونجا ولی اگه نبود از خر شیطون پیاده میشی میری همه چیز رو به آقات میگی فهمیدی؟
با بغض سری به نشونه مثبت تکون دادم،دلخور نگاهشو ازم گرفت و قدم برداشت داخل آبادی و گفت:-یالا راه بیفت!
با شک نگاهی به مسیر پیش روش انداختم و گفتم:-اما کلبه ننه اشرف که از اون طرفه!
برگشت و نگاهی سرد به سر تا پام انداخت و به حالت طعنه گفت:-نکنه میخواستی همه این مسیر رو با این چارقدت پیاده بری؟
-نه اما چرا با خودت اسب نیاوردی؟
-اونوقت وقتی لیلا رو پیدا کردیم چجوری برشگردونم؟بذارمش روی سرم؟اگه میخوای تموم مسیر غر بزنی بهتره برگردی عمارت خودم تنهایی میرمو برمیگردم!
دهن کجی کردمو و جلو تر از اون راه افتادم سمت آبادی با اون چارقد روی سرم به سختی میتونستم راه برم و هر از گاهی صدای خنده های آرات از پشت به گوشم میرسید،انگار از عمد طوری میخندید تا به گوشم برسه!
کمی گذشت و همینجور داشتم میرفتم که صدای آرات از دور به گوشم رسید،با تعجب برگشتم و به پشت سرم نگاهی انداختم، چندین متر قبل تر در خونه ای ایستاده بود و با صاحب خونه حرف میزد،حتی به من اشاره ای هم نکرده بود که بایستم،عصبی راهی که اومده بودمو برگشتمو کنارش ایستادم،مضطرب نگاهی به من انداخت و رو به مرد گفت:-خیلی خب پس من میرم پیش حاج علی فعلا با اجازه!
اینو گفت و با نگاهش اشاره کرد که حرکت کنم،حرصم گرفته بود نگاهی بهش انداختمو پرسیدم:-میشه بگی چه مشکلی با من داری؟چند بار بگم من اون دعا رو توی متکات نذاشتم،اگه به خاطر اون کینه به دل گرفتی!
نگاه سردی بهم انداخت و در گوشم گفت:-وقتی صدات نکردم برگردی یعنی نمیخواستم این مرد ببیندت،انقدر بچه نیستم بخوام لجبازی کنم،یالا راه بیفت باید قبل از رفتن حاج علی رو ببینم ممکنه بدونه لیلا کجا رفته،البته اگه با گاری رفته باشه!
نفهمیدم منظورش از اینکه نمیخواست اون مرد منو ببینه چی بود؟اما الانم حوصله بگو مگو نداشتم پشت سرش راهی شدم تا رسیدیم به گاری و جسم بی جونم رو که از اضطراب میلرزید انداختم داخلش و آرات هم رفت تا با حاج علی صحبت کنه...
هنوز چند ثانیه ای از رفتن آرات
نگذشته بود که چند جوون با خنده و شوخی پریدن بالای گاری،از ترس اینکه بشناسنم چارقدم رو کشیدم توی صورتم و توی خودم جمع شدم،همینم کم مونده بود توی ده بپیچه دختر خان با چندتا جوون سوار گاری شده،اون وقت حتی آنامم به مرگم رضایت میداد،حالا خدارو شکر که آرات همراهم بود...
تو همین فکرا بودم که با صدای یکیشون با ترس لبم رو به دندون گزیدم:-دختره کی هستی؟
بی صدا روسریمو بیشتر کشیدم توی صورتم،پسر خنده ای کرد و گفت:-نکنه لالی؟ نمیخوره گدا باشی،چارقدت رو بزن کنار ببینم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدپنجاهیکم🦋
🌿﷽🌿
تا خود شرکت حرفی میون من و بابا رد و بدل نشد خیلی
دلم میخواست از پاکان دفاع کنم اما
ناراحتیم از این بود که بابا به اشتباه دچار سوتفاهم بشه
بعد از رسیدن به شرکت بابا فقط به نشان دادن اتاق
سامان و تذکر درمورد خوش رفتاری با او
قناعت کرد و به اتاق خودش رفت..
در حین تایپ کردن فین فینم به راه بود در حال کلنجار
رفتن با دستمال کاغذی بودم که صدای
سامان به گوشم رسید :درست عین موش کور شدی
با تعجب بهش نگاه کردم و در پی پیدا کردن طرف مقابلی
که چنین حرفی روبه اون زده بود با پی
بردن به اینکه طرف حسابش خود من هستم اخم هام
رودر هم کشیدم به چه حقی به من میگفت
موش کور ؟مردک شامپانزه خودشو چی فرض کرده بود
که جسارت میکرد و چنین حرفی به من
میزد الحق که پاکان درست گفته بود کرم از خود درخت
بود
با اخم جواب دادم : توی راهرو سمت چپ اولین اتاق اتاق
شماست
ابرویی بالا انداخت و پرسید:من سوالی در مورد اتاقم
پرسیدم؟
شانه ای بالا انداختم و بی نگاه به چهره اش گفتم :نیازی
به پرسیدن نبود وظیفه ی من این بودکه به
شما بگم اتاقتون کجاست
با بی تفاوتی گفت :من خودم میدونم اتاقم کجاست
با تعجب نگاهی به سمتش حواله کردم که پرغرور ادامه
داد :اتاق من جاییه که خودم میخوام
پوزخندی تحقیر آمیز نثار این مرد حقیری که با غرور
کاذبش سعی در بزرگ کردن خودش داشت
کردم و گفتم :نمیدونستم مدیر عامل شما هستید که
تعیین تکلیف میکنید
با لحنی که سعی میکرد بی تفاوت باشه گفت :من مدیر
عامل نیستم اما سعی کردم نصیحتت رو
گوش بدم و بی چون و چرا میزی کنار خودت بذارم
در حال حرص خوردن بودم و اون با خیال راحت روی
صندلی های انتظار نشست و خیره به صورت
بر افروخته ی من گفت :حالا تو چرا یه روزه شکل موش
کور شدی ؟
با عصبانیت روی میز کوبیدم و گفتم :موش کور باشم
بهتره تا اینکه شامپانزه ای مثل شما باشم
قهقهه ی خنده اش به هوا رفت به ثانیه نکشید که صدای
دورگه از خشم پاکان روشنیدم که رو به
من گفت :آیه آماده شو بریم دکتر
سامان سریع بلند شد و رو به پاکان گفت :اتفاقا منم قرار
ملاقات با پزشک دارم میتونم آیه رو با خودم ببرم
تو این گیر و دار من دارم به این فکر میکردم که من کی
با این سامان خان پسرخاله شدم و خودم
هنوز خبر ندارم ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻