#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهشتاد♻️
🌿﷽🌿
لبخند روی لب ھمه می نشیند.
بابی عقب می رود و روی صندلی اش می نشیند.
-ببین این ورپریده چجور می خواد منو به زور قالب کنه به مامانش؟!.
می خندم. امیریل و الھه می روند پشت سر بابی می ایستند. دوباره می شوند یک خانواده.
مامان کنار من ایستاده. فرھاد دستی می کشد پس سرش و می گوید:
-منم اینجا نقش شاھد رو دارم.
بابی دست ھایش را می گذارد روی عصایش. نگاه می کند به مامان.
-فرح خودت منوخوب می شناسی. من یه چینی بند زده ام. سکته کردم و خوابیدم
بیمارستان. چشمامم اذیتم می کنن. ھوا کمی آلوده میشه خونه نشین می شم. از کارم که
بیکار شدم.
به خنده می افتم.
-بابی دارید با این حرف ھا پشیمونم می کنید.
ھمه می خندند. بابی ابروھایش را برایم تو ھم می کشد.
-نیا تو حرفم پدر صلواتی.
با سر به الھه و امیریل اشاره می کند. الھه دستش را گذاشته روی شانه پدرش.
-با بچه ھام زندگی می کنم. بخوای با من زندگی کنی باید بیای تو ھمون خونه ای که بچه
ھام ھستن. قدم دخترت ھم روی چشمم. با ھستی برام فرقی نداره و به ھمون اندازه
شیطونه.
با خنده اعتراض می کنم:
-بابی!.
امیریل می گوید:
-با این تیکه حرف بابی موافقم.
چشم ھایم را برای امیریل درشت می کنم. دوباره خوشحالی و لبخند برگشته میانمان.
بابی سکوت می کند. مامان چشم ازش برنمی دارد. الھه با خوشرویی می گوید:
-فرح جان شما حاضرید با بابی ما ازدواج کنید؟!.
لب ھا ی مامان می لرزند. اشک توی چشمانش نشسته. دستش را محکم می گیرم و
فشارش می دھم. بھم نگاه می کند و می گوید:
-با اجازه لیلی جانم بله.
الھه کل می کشد. قلبم پر پر می کند. انگار کسی سنگ بزرگی از روی سینه ام بر می دارد.
حالا می توانم راحت نفس بکشم. دست می زنم. ھمه برایشان دست می زنیم. امیریل می
رود سمت در.
-برم شیرینی بخرم و بیام.
فرھاد ھم می رود باھاش. بابی می آید و پیشانی ام را می بوسد. حالا سبک تر شده ام.
آنقدر سبک که می توانم پرواز کنم. به سوی آسمان.
*
مامان و بابی کنار ھم نشسته اند. حالا دیگر زن و شوھرند. دیگر از لپ تاپ مامان خبری
نیست. دست از کوه کتاب ھاش برداشته. میان ما می چرخد و در کارھا کمک مان می کند.
ھستی گوشه پذیرایی پازلش را می چیند. موھایش ریخته توی صورتش. الھه توی آشپزخانه
است. دست به مبل می گیرم و می روم پیشش. گوجه ھا را سیخ می کند. می گویم:
-کمک نمی خوای.
برمی گردد و لبخند می زند:
-می تونی گوجه ھا رو ببری واسه امیریل؟!.
با خوشحالی می روم و سینی را ازش می گیرم. کمکم می کند تا بروم توی بالکن. فرھاد
کباب سیخ می زند. امیریل زغال ھا را ریخته توی منقل و بادشان می زند. سیاه و گل انداخته
کنار ھم. سیاه ھا با گلی ھا یکی که می شوند جرقه ای می زنند. سینی را می گیرم
طرفشان. امیریل می گیردش. می گذاردش روی صندلی.
-ممنون.
فرھاد چشمکی برایم می زند که به سختی می توانم خنده ام را کنترل کنم. روی صندلی
کنار امیریل می نشینم. پنکه را می آورد جلو و روشنش می کند. بوی دود زغال می ریزد توی
ھوا. کمی بعد کباب ھا را می چیند روی منقل. ھستی با پاھای برھنه می آید پیش ما. با
لبھای سرخ و خیسش می گوید:
-چقد دیگه درست میشه دایی؟!.
باز شروع کرد. امیریل بدون اینکه نگاھش کند می گوید:
-ھمیشه این سوال رو می پرسی و منم بھت میگم بیست دقیقه دیگه.
ھستی می آید و می نشیند روی پاھای من. دست ھایش را دور گردنم می پیچد و سرش را
می گذارد روی سینه ام. سرش را می بوسم. نگاھم می کشد سمت امیریل. نگاه می کنم
به دست ھای مردانه اش. به چانه اش. لب ھایش. چشم ھایش. او بھترین دوستی است
که در کنار خودم دارم. یکی از نعمت ھای خداوند. می گوید:
-چیه؟!.
جا می خورم. ھول می گویم:
-ھا؟!
لبش را خیس می کند و با لبخندی می گوید:
-زل زدی به من!.
عجب آدمی است. به رویم می آورد. یکدفعه یاد اولین باری می افتم که ھمین جا ھمین
حرفھا را به ھم زدیم. او ھم جوری نگاھم می کند یعنی" تو ھم یادت ھست؟!"
با ذوقی می گویم:
-امیریل!.
ھر دو به خنده می افتیم. فرھاد از کنارش سرک می کشد. با ابروھای بالا رفته می گوید:
-جریان چیه؟!.
با شیطنت چند بار ابرویم را بالا می اندازم. امیریل خودش را مشغول می کند. این چیزھا فقط
مال من و اوست. قرار نیست کسی دیگر سھمی توی خاطرات ما داشته باشد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻