eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 زانو می زنم زمین. نفسم می برد. زن مسئول می دود بیرون. ھمه دور من جمع می شوند. زن ھایی که پوستشان مثل من زرد است. ھر کدام چیزی می گویند. یکی پشتم را می مالد. روی زمین دراز می کشم و توی خودم جمع می شوم. -یکی آب بھش بده. -کیفشو بگردید شاید توش مسکنی چیزی داشته باشه. صدای زن را می شنوم که در حالیکه نفس نفس می زند می گوید: -بکشید کنار. روسری ھاتونو سر کنید. دورم خلوت می وشد و می بینم امیریل ھراسان می آید تو. زانو می زند و مرا از زمین بلند می کند. می دود بیرون. جانم دارد بالا می آید. در ماشین را زن مسئول باز می کند و امیریل مرا می خواباند صندلی عقب. می نشیند پشت فرمان و ماشین را راه می اندازد. سرم را می کنم توی چرم صندلی. چنگ می زنم به مانتوم. امیریل گاز می دھد و سرعت ماشین لحظه به لحظه بیشتر می شود. پیچ و تاب می خورم از درد. امیریل برمی گردد پشت و با نگرانی می گوید: -الان می رسیم. الآن می رسیم عزیزدلم. نفس ھایم را کوتاه کوتاه می دھم بیرون. سرم را کمی بالا می آورم و می گویم: -امیریل!؟. یک لحظه سرش را برمی گرداند: -جان دلم؟!. با صدای ضعیفی می گویم: -من خوبم. خوبم. تمام تنم خیس عرق می شود. ھمه را می فھمم. صدای بوق ھای پشت سرھم امیریل. گاز دادن ھایش. تاب می خورم و درد نمی افتد. سعی می کنم صدایم درنیاید. درد از شکمم شروع می شود و می کشد پشتم. لبم را گاز می گیرم تا به گریه نیفتم. با صدای ترمز بلندی ماشین می ایستد. امیریل می پرد بیرون. در را باز می کند و مرا بغل می زند. زیر لب می گویم: -آخ!. تمام طول حیاط را می دود و من از درد دارم می میرم. چنگ می زنم به لباسش. بی قرارم. نفس نفس می زند: -الآن بھت.. مسکن.. می زنند. طاقت بیار. می دود سمت اورژانس. داد می زند: -یکی کمک کنه. زود باشید. پرستارھا می آیند بیرون. چشمانم را می بندم. می گذارندم روی برانکارد. توی خودم مچاله می شوم. پرستار از امیریل می پرسد: -چشه و اسم دکترش کیه؟!. آرام و قرار ندارم. پیچ و تاب می خورم. به بالش، به تخت به ھمه چیز چنگ می زنم. امیریل جواب پرستار را می دھد. امیریل را می فرستند بیرون. خیالم که راحت می شود دیگر نیست، می زنم زیر گریه. ھای ھای. پرستار با آمپولی می آید تو. -بخواب به پشت. تمام تنم می لرزد. از درد عضلاتم منقبض شده اند. می گویم: -نمی تونم. در ھمان حالت خمیده آمپول را برایم می زنند. دراز می کشم و گریه می کنم. به حالت سجده در می آیم و گریه می کنم از درد. چنگ می زنم به ھر چه که به دستم برسد. و درد آرام آرام می افتد و چشم ھایم گرم می شود. می بینم که امیریل می آید تو با چھره ای گرفته. چند ثانیه بعدش ھمه جا خاموش می شود. تاریک. و من می روم توی دنیایی بی درد. . . . پلک ھای سنگینم را باز می کنم. کرخت و سنگینم. حس می کنم کسی دستم را گرفته. ھوشیارتر می شوم. نگاه می کنم به صاحب دست. مامان است. آرام صدایش می زنم: -مامان. صدای پاھایی را می شنوم. سر که می چرخانم. ھمه را دورم می بینم. توی بیمارستانم و ھمه ھستند. مامان. بابی. الھه که دارد بی صدا گریه می کند. امیریل و فرھاد. دور تخت جمع می شوند. لبخند می زنم: -سلام. چه خبره اینجا؟!. مامان دستم را می بوسد. -سلام مامان جان. قربونت برم!. با اخم کمرنگی نگاه میکنم به امیریل: -چرا گفتی بھشون؟!. دست به سینه ایستاده و چشم از من برنمی دارد. ھمه نگرانند. این را از قیافه ھاشان می خوانم. مامان پشت دستم را نوازش می کند. رو بھش می گویم: -مامان می خوام یه خواھش ازت کنم. چشم ھایش را ریز می کند. -چی می خوای؟!. نگاه می کنم به بابی. ابروھایش بالا می رود. -با بابی ازدواج کن. این تنھا خواھش من از شماست. کسی چیزی نمی گوید. مامان نفس عمیقی می کشد. لب پاینش را می برد توی دھانش. فکر می کند. بعد سرش را بالا می گیرد. -این چیزیه که تو می خوای؟!. با این کار خوشحال میشی؟!. اگر مامان با بابی ازدواج کند دیگر خیالم از بابتش راحت می شود. می دانم این خانواده تنھایش نمی گذارند. سرم را به نشانه تایید تکان می دھم. مامان نگاه می کند به بابی. می خواھد چیزی بگوید که با خنده می گویم: -اینجوری که نه!. بابی باید شمارو از من خواستگاری کنه!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻