#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتنوزدهم
نگاهی بهم انداخت و انگار که دلش به حال زارم سوخت:-خیلی خب همونجا بشین تا برگردیم!
نفسی پر صدا بیرون دادمو از گاری بالا رفتم و خودم رو روی کاه هایی که دسته شده پشتش گذاشته بودن رها کردم و دستمو زدم زیر چونم و به منظره رو به روم زل زدم:-واقعا رعیت بودن کار مشکلیه،خوب شد توی عمارت دنیا اومدم هر چند زندگی توی عمارت هم سختیای خودش رو داشت اما از این فلاکت بهتر بود!
چند دقیقه ای توی همین فکرا گذشت و یک چشمم به لیلا بود و چشم دیگه ام به اسب گاری که اگه خواست حرکت کنه پایین بپرم که با شنیدن اسم آقام از زبون زن جوونی که از کنار گاری رد میشد ناخودآگاه توجهم جلب شد:
-مطمئنم اون دختره اورهان خانه توی خونه طبیب دیدمش یه مرض خاصی داره که هیچکس نتونسته درمونش کنه،دیروز از قاسم شنیدم که خان زن و دختراشو راهی شهر کرده،نمیدونستم فرستادتشون اینجا،لابد میخواد طلاقش بده!
-شاید اشتباه میکنی دختر،خانزاده رو چه به این کارا اونا هر کدوم چندتا نوکر و کلفت دارن!
-مطمئنم خودشه قیافش مثل روز جلوی چشممه،قاسم میگفت خان از زن بچه هاش خسته شده،بنده خدا حقم داره،پسرش رو که دزدیدن دختر بزرگشم که مریضه با این حالش چطور میخواد زایمان کنه،کسی حاضر نمیشه بگیرتش اون کوچیکه هم میگن زیادی شره!
با شنیدن این حرفا طاقت از دست دادم از گاری پایین پریدمو پشت سرش ایستادم:-هی اصلا میفهمی راجع به کی داری حرف میزنی؟بیا بریم ده ببینم جراتش رو داری همین حرفارو جلوی خان بزنی!
چرخید و با پوزخند نگاهی از بالا به پایین بهم انداخت:-تو چی میگی دختر،به تو چه ربطی داره؟با این قد و قواره برای من شاخ و شونه میکشی؟
سنگی از روی زمین برداشتمو گفتم:-خیال نکن سنم کمه خوب بلدم چطوری تو و امثال تو رو سر جاشون بشونم!
اینو گفتمو با تموم توانم سنگ رو پرت کردم سمتش و تا خواستم سر بلند کنم با صدای آخ مردونه ای که از پشت سرش به گوشم رسید،سر جام میخکوب شدم!
زن ها که هم از من و هم از صاحب صدا ترسیده بودن سریع ظرفاشو رو برداشتن و از کنار گاری دور شدن و تازه چشمم افتاد توچشم کسی که سنگ رو به پیشونیش کوبیده بودم،لبی به دندون گزیدمو با سرعت پشت گاری پنهون شدم،قلبم مثل گنجشکی میزد!
صدای مردی خشن توی گوشم پیچید:-دستت رو بردار ببینم چی شده؟
-چیزی نیست آقاجون فقط یه خراش سادس بهتره حرکت کنیم دیگه راهی نمونده!
-تا نفهمیم کار کی بود هیچ جا نمیریم چرا نمیفهمی ممکن بود کور بشی پسر!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتنوزدهم🪴
🌿﷽🌿
قُطام خيلى زيرك است، او مى فهمد كه ابن ملجم، على(ع) را به عنوان اميرمؤمنان قبول دارد، بايد زمينه سازى بكند و قداست على(ع) را از ذهن ابن ملجم پاك كند.
او صبر مى كند تا غضب ابن ملجم فروكش كند، بار ديگر نزد او مى رود و با مهربانى با او سخن مى گويد: حالا من يك حرفى زدم! تو چرا ناراحت شدى؟ چگونه دلت مى آيد دل مرا كه دخترى تنها هستم بشكنى؟ با من حرف بزن. دلم را نشكن! تو تنها اميد من هستى. من در اين دنيا كسى را جز تو ندارم.
سخنان قُطام، آرامش را به ابن ملجم باز مى گرداند و بار ديگر عشق در وجود ابن ملجم شعله مى كشد.
* * *
عزيزم! چگونه دلت مى آيد خود را از اين زيبايى كه من دارم محروم كنى؟ نگاه كن! خدا اين همه زيبايى را براى تو خلق كرده است. چرا به بخت خود پشت پا مى زنى و دل مرا مى شكنى؟
آيا تو مؤمن تر از كسانى هستى كه در جنگ نهروان كشته شدند؟ مگر نديدى كه در پيشانى آنها، اثر سجده بود؟ چرا على آنها را به قتل رساند؟ على شايستگى مقام خلافت را ندارد. قدرى فكر كن! از زمانى كه او خليفه شده است، امّت اسلامى روى خوش نديده است. چرا على هميشه با مسلمانان مى جنگد؟ آيا ريختن خون مسلمانان جايز است؟
تو مى گويى على، اميرمؤمنان است، مگر خبر ندارى كه در "حَكَميّت"، او از اين مقام بركنار شد؟ تو چرا هنوز بر اين عقيده هستى؟
پدر و برادران من براى زنده نگه داشتن حكم خدا قيام كردند و به جنگ با على رفتند. همه كسانى كه حكميّت را پذيرفتند، كافر شدند. پدر و برادران من بعد از اين كه فهميدند كافر شده اند، توبه كردند، توبه واقعى!
آنها از على خواستند تا او هم از كفر خود، توبه كند، امّا على اين كار را نكرد.
عزيز دلم! اكنون على، كافر است و تو از كشتن يك كافر مى ترسى؟ به خدا قسم اگر اين كار را بكنى، بهشت را از آن خود كرده اى.
آيا باز هم برايت سخن بگويم؟ تو چقدر زود قضاوت كردى؟ من با افتخار مهريّه خود را كشتن يك كافر قرار دادم تا خدا از من راضى باشد! آيا من از تو چيز بدى خواستم كه تو اين گونه با من برخورد كردى؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتنوزدهم♻️
🌿﷽🌿
سکوت می کند. انگشتانش را جلوی دھانش قفل می کند و زل می زند به من. شق و رق
می نشینم. کوتاه بیا نبودم. من ھم برای خودم بروبیایی دارم.
-داری چونه می زنی. من به سوپروایزرم تو ھمین مجتمع ھمینقدر می دم.
کمی مکث می کند. حس می کنم می خواھد تاثیر حرفش را بیش تر کند.
-و با سابقه ھم ھست.
مرتب "باسابقه" را تکرار می کند که مثلا نقطه ضعفم است. دست به سینه می شوم.
-من انتخاب خودتونم. ھر چی بیشتر عیب روی من بذارید در واقع دارید از انتخاب خودتون ایراد
می گیرید.
نمی دانم چه دردی است که اینطور زیرپوستی به ھم سیخونک می زنیم. او با انگشت روی
میز می زند و من با نوک کفش به زمین. کمی که می گذرد به صندلی اش تکیه می دھد.
-باشه. با ھم کنار میایم.
نمی دانم به کدام دلیل قبول می کند ولی ھر چه ھست به من حس خوب برنده شدن
دست می دھد.
-فعلا دو ماه با خانم جعفری کار کن. راه و چاھو یاد بگیر. تا دو ماه دیگه اون مجتمع راه میفته
و میری اونجا. این فرمو پر کن.
از کشو میزش برگه ای را در می آورد و روی میز می گذارد. بلند می شوم و به طرفش می
روم. چشمش راه می گیرد روی شعر مانتو ام و زیر لب زمزمه می کند.
-"تو پنداری که من لیلی پرستمرم
من آن لیلای لیلی می پرستم"
نگاھش در نگاھم قفل می شود. نمی دانم در ذھنش چه می گذرد. معنی نگاھش برایم
خوانا نیست. با دست فرم را به جلو سر می دھد. برش می دارم و روی مبل می نشینم و
مشغول نوشتن می شوم.
او ادامه می دھد.
-اینجا یه محیط اداریه. لطفا از فردا لباس رسمی تری بپوش و مقنعه سر کن. من آقای
راسخی ام و تو خانم موحد. نظم فوق العاده برام مھمه و صبر در برخورد با ھنرجوھا. غیبت
بی دلیل برابره با اخراج.
از جایش بلند می شود و کنار پنجره قدی رو به خیابان می ایستد. پنجره پرده ای ندارد.
سیگاری روشن می کند. زل می زند به آسمان. به چند تکه ابر سفید. کنارش می ایستم. از
اینجا انگار میان زمین و آسمانی. معلقی. دود سیگارش را به طرف مخالف بیرون می دھد.
فرم را تحویلش می دھم. کیفم را بر می دارم که می پرسد: کجا؟!.
-برم دیگه.
به فرم نگاه می اندازد.
-بشین ظھر با ھم می ریم. اولین باره این منطقه میای. خودم برمی گردونمت.
-بچه که نیستم.
سرش را بالا می گیرد. با ابروی بالا رفته چشم می دوزد به شعر، به قلب نقره ای گیره
موھایم و بعد به چشمانم.
خوب!. دارد می گوید: مطمئنی؟!. چشمانش شوخ نیست. جدی است. خودم را به نفھمیدن
می زنم. نمی دانم باید رسمی حرف بزنم یا خودمانی مثل خودش.
-خودت که گفتی از مزایای مجتمع نزدیکیش به متروئه. با اون برمی گردم.
-باشه.
-خدافظ تا فردا.
می رود پشت میزش و فرم را در کشو می گذارد.
-لیلی؟!
-راستی؟!.
به ھم نگاه می کنیم. دستش را به طرف جیب داخلی کتش می برد. شنیدن اسمم از زبان
این مرد کمی برایم غریب است. می گوید:
-تو بگو.
میان اتاق، کیف به دست، ایستاده ام.
-دیشب فکر کنم گیره موھام افتاده توبالکن خونه اتون. شما ندیدینش؟!
دستش متوقف می شود. مردد است. انگار که پشیمان شده باشد، دستش را می اندازد.
سرش را به علامت منفی تکان می دھد. آن گیره را خیلی دوست دارم. یادگاری بابا بود.
-شما چیزی می خواستید بگید؟!.
می نشیند و لپ تاپش را روشن می کند.
-معده ات چطوره؟.
-بھترم.
حس می کنم این امیریل، ھمان امیریل آن روزی نیست که آرزوی مرگم را کرد. حس می
کنم آن روز خیلی دور ایستاده بود و حالا کمی نزدیک تر آمده. نزدیک تر به من ایستاده. ولی
ھمچنان دستش را به نشانه ایست جلویم نگه داشته. یعنی از این چیزی که ھست جلوتر
نیا. سرش را تکان می دھد.
-به سلامت.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتنوزدهم🦋
🌿﷽🌿
چشمی گفتم و برگشم سرکارم واااا چرا یه جوری گفت
میریم خونه ی جدیدمو ببینیم که انگار من
صد درصد قبول کردم من فکر میکردم با رفتن به اون
خونه دیدن پسرش و زنش در روز فقط
دوباره اما با این قضیه اوضاع یکم فرق میکنه
اما هرچی که باشه موقعیت بهتر از این برام اتفاق نمی
افتاد اینکه یه خونه ی خوب و تمیز و از اون
مهم تر مجانی با اون باغ زیبا گیر آدم بیاد یه معجزه بود و
همینجوری واسه هرکسی پیش نمیومد و
چیزی که مهم تر از هر چیز دیگه ای بود این بود که بابا
بهم اجازه ی اینو داده بود که پیشنهاد آقای
پاکزاد رو قبول کنم
و یکی از بهترین شرایط این بود که با ساکن شدن تو اون
خونه دیگه نیاز نبود اجاره ی خونه بدم و
میتونستم پولامو جمع کنم و بعد از اینکه پس اندازم زیاد
شد میتونم یه خونه بخرم و شاید بعدش
هم برم دنبال اون کلاه برداری که تمام اموال بابا رو بالا
کشید
یک ساعت بعد اقای پاکزاد از اتاقش بیرون اومد و رو به
من گفت :تصمیمتو گرفتی؟
-بله قبول میکنم
سری تکون داد و با رضایت گفت :آفرین تو دختر عاقلی
هستی آیه جان
و در حالی که کتش رو تنش میکرد گفت :آماده شو
دخترم بریم خونه رو نشونت بدم
با بهت پرسیدم :الان ؟
-پس کی ؟
خندید و گفت :پاشو دختر فکر کن رفتی مرخصی-
آخه ،پس کار چی میشه ؟
سریع حاضر شدم و با هم به سمت خونه ی اقا نادر راه
افتادیم این دفعه فرصت این رو داشتم که با
خیال راحت برم پیش رزهای آبی دوست داشتنی ام و
قشنگ از وجود زیبا و لطیفشون لذت ببرم آقا
نادر همینکه ماشین رو نگه داشت از ماشین بیرون پریدم
و رفتم پیش گل های عزیزم و شروع
کردم به نوازش و بویدنشون آقا نادر با لبخند بهم نزدیک
شد و گفت :گل دوست داری ؟
با اشتیاق گفتم :عاشقشونم بابا هرموقع که میومد خونه
برام گل رز میاورد
با بغض جواب دادم :اون بهترین پدر دنیا بود-
پدرت مرد فوق العاده ای بود
سریع اشکی که بدون اجازه رو گونه ام راه گرفته بود رو
پاک کردم و رو به آقا نادر که با ترحم
نگاهم میکرد گفتم :نمیخواین خونه رو نشونم بدید ؟
با لبخند همه جا رو نشونم داد یه سویت 51
متری واسه من که با پول اجاره ام این اطراف فقط
میتونستم یه اتاق ۱۰متری اجاره کنم .آقا نادر
بهم اجازه داده بود از همین الان شروع کنم به تمیز
کردنش .بعد از اینکه آقا نادر تمام مواد شوینده
ای که لازم داشتم رو خرید و برام آورد سریع شروع به کار
کردم آقا نادر هرچقدر اصرار کرد که
یه ذره کمکم کنه اجازه ندادم و خودم مشغول شدم بعد از
حدود نیم ساعت آقا نادر داخل خونه شد
و منو که با قیافه ی کوزت وار مشغول سابیدن خونه بودم
رو دید بی توجه به حرفی که میخواست
بزنه شروع به خندیدن کرد از خنده ها ی بلند و سرخوش
آقا نادر منم خنده ام گرفت و شروع
کردم ریز ریز خندیدن با خنده گفتم :چیزی میخواستین
آقای پاکزاد
جدی گفت :میشه بهم نگی آقای پاکزاد ؟
با تعجب پرسیدم :پس چی بگم ؟
-من همیشه آرزوی یه دختر داشتم شاید بتونم جای
پدرتو پر کنم ها ؟؟
با غم نالیدم :هیچکس و هیچ چیز نمیتونه جای بابامو
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻