#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهجدهم🌺
لیلا راست میگفت من فقط محمد رو میدیدم یعنی واقعا میتونستم از پس کارای اون کلبه بر بیام؟ ابرویی بالا انداختمو توی دلم زمزمه کردم چرا نتونم،همچین بزرگم نیست که نتونم از پسش بر بیام!
با احساس سوزش انگشتم آخی گفتمو دستم رو پس کشیدمو با اخم زل زدم به نازگل که به خاطر یک تیکه نون به انگشتم نوک زده بود:
-حیوون زبون بسته رو دق دادی که،اون که عشق و عاشقی سرش نمیشه غذاشو میخواد!
-ااا آبجی انقدر نگو میدونی که اگه آنا بفهمه دیگه هیچ وقت بهم اجازه نمیده که...!
-راجع به چی حرف میزنین؟چه اجازه ای؟باز چه آتیشی سوزوندی دختر؟
با صدای آنا هر دو وحشت زده سر چرخوندیم و قبل از اینکه لیلا چیزی بگه تند تند لب زدم:-هیچی آنا،فقط...فقط میخواستم با ننه و آبجی برم چشمه،البته اگه شما اجازه بدی!
با گوشه آستینش چارقدش رو عقب کشید و گفت:-خیلی خب فقط قبلش اینارو بذار داخل تا شما برمیگردین منم غذا بار بذارم!
نفس راحتی کشیدمو در حالی که به لیلا چشم غره میرفتم کاری که گفته بود رو انجام دادم!
ساعتی بعد نفس نفس زنون توی مسیر چشمه به خاطر حرفی که زده بودم به خودم لعنت میفرستادم،تا حالا همچین مسیر طولانی پیاده روی نکرده بودم:-پس چرا نمیرسیم؟
-یکم دیگه مونده دختر تو جای من بودی چیکار میکردی چندین و چندسال توی عمارت خانومی کردم حالا وضعم شده این فقط دلم به بودن نوه هام خوشه وگرنه سرمو میذاشتمو میمردم!
-نوه هاتون؟شما که فقط یدونه نوه داری ننه؟
ننه دستی توی هوا تکون داد و در جواب لیلا گفت:-اون و شماها،بیاین که رسیدیم،بعد از این سر بالایی چشمه پیداس،فقط خوب دقت کنین از فردا خودتون تنها باید این مسیر رو بیاین من پاهام دیگه جونی نداره!
نفسم رو پر صدا بیرون دادمو در حالی که به این فکرش پوزخند میزدم قدمای آخر رو با آخرین توانم برداشتم...
با رسیدن به بلندی و دیدن جمعیتی از زنای روستایی که اونا هم برای بردن آب اومده بودن چشمام از تعجب گرد شد،هیچ کدوم سرو وضع درست حسابی نداشتن یعنی واقعا همه این آدما هر روز این مسیر طولانی رو برای بردن آب طی میکردن؟
کمی که به چشمه نزدیک شدیم نگاهی به دور و برم انداختم و با دیدن گاری ای که توی چند قدیم بود رو به لیلا گفتم:-پاهام هنوزم درد میکنه میدونی که کبود شده میشه بشینم اینجا تا برگردین؟
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتهجدهم🪴
🌿﷽🌿
* * *
عشوه هاى قُطام بيشتر و بيشتر مى شود، دخترى كه داغ عزيزانش را ديده است، چرا اين گونه دلربايى مى كند؟! تو نمى دانى كه قُطام چه در سر دارد، تو مدهوش او شده اى و اصلاً فكرت كار نمى كند.
تو به راحتى مى توانى اندام او را ببينى... آتش شهوت در وجودت شعله مى كشد، چه مى كنى؟! نگاه حيوانى تو به اندام قُطام بيشتر و بيشتر مى شود. نگاه تو ديگر از حريم خود گذشته است...
ديگر نمى توانى تاب بياورى، مشتاقانه از جا بلند مى شوى و چنين مى گويى: آيا با من ازدواج مى كنى؟ من تو را خوشبخت مى كنم. هر چه بخواهى برايت فراهم مى كنم.
لحظه اى مى گذرد، قُطام به چشمان تو خيره مى شود، وقتى آتش شهوت را در چشمان تو مى خواند تو را كنار مى زند و مى گويد:
ــ من خواستگاران زيادى دارم. پسران قبيله ام در آرزوى ازدواج با من هستند، امّا من هميشه آرزو داشتم كه با جوانمردى شجاع و دلاور مثل تو ازدواج كنم.
ــ به خدا قسم! من همسر خوبى براى تو خواهم بود، آيا با من ازدواج مى كنى؟
ــ ازدواج با من سه شرط دارد، آيا مى توانى به اين سه شرط عمل كنى؟
ــ تو از من جان بخواه. هر چه باشد قبول مى كنم، قولِ شرف مى دهم.
ــ مهريّه من بايد سه هزار سكّه طلا باشد، همه آن سكه ها را بايد قبل از عروسى پرداخت كنى.
ــ باشد، عزيزم! قبول مى كنم.
ــ بايد در خانه من خدمتكاران خدمت كنند و من كدبانوى خانه باشم.
ــ باشد، قبول است.
ــ شرط سوّم خود را كه از همه مهمّ تر است، بعداً مى گويم.8
* * *
قُطام به سوى اتاق خود مى رود و تو را تنها مى گذارد، تو سعى مى كنى حدس بزنى كه شرط سوّم چيست. در حال و هواى خودت هستى كه صدايى به گوشت مى رسد: ابن ملجم جان! بيا اينجا!
نگاه مى كنى، قُطام را مى بينى كه زيباترين لباس خود را به تن كرده است و در آستانه در اتاق ايستاده است.
باد گيسوانش را نوازش مى دهد، به سويش مى روى، بوىِ عطر او تو را مدهوش مى كند... بار ديگر آتشِ شهوت در وجودت زبانه مى كشد. نمى دانى چه كنى! عقل از سرت مى پرد، هيچ نمى فهمى ... قُطام مى گويد:
ــ و امّا شرط سوّم.
ــ بگو عزيز دلم! هر چه مى خواهى بگو. به خدا قسم هر چه باشد آن را انجام مى دهم، فقط زود بگو و راحتم كن، عزيزم!
ــ تو بايد انتقام مرا از على بگيرى. بايد او را به قتل برسانى تا بتوانى به من برسى.
ــ از اين حرفى كه زدى به خدا پناه مى برم. اى قُطام! آيا از من مى خواهى كه على را به قتل برسانم؟ چگونه چنين چيزى ممكن است؟ نه! نه! هرگز!
آفرين بر تو! خوب جواب او را دادى. مى بينم كه هنوز هم مى خواهى با او سخن بگويى:
چه كسى مى تواند على(ع) را به قتل برساند؟ مگر نمى دانى كه او شجاع ترين مرد عرب است؟
از من مى خواهى كه على(ع) را بكشم؟ هرگز! او به من محبّت زيادى نمود و مرا بر ديگران برترى داد.
اى قُطام! هر كس ديگر را كه بگويى مى كشم، امّا هرگز از من نخواه كه حتّى فكر كشتن اميرمؤمنان را بكنم!
آفرين بر تو! خوب جواب دادى، فقط كافى است كه زود از اينجا بيرون بروى. حرام است كه با نامحرمى در يك اتاق خلوت كنى، تا بار ديگر شيطان به سراغت نيامده است و شهوت تو را اسير نكرده است برو، اگر بمانى پشيمان مى شوى.
افسوس كه گوش به حرف شيطان مى دهى، او به تو مى گويد: لازم نيست اينجا را ترك كنى، اينجا بمان! تو بايد بمانى و با قُطام سخن بگويى. تو بايد او را هدايت كنى، تو بايد كارى كنى كه او دست از اين عقيده باطل خود بردارد، تو مى توانى او را عوض كنى، اگر تو بروى چه كسى او را هدايت خواهد كرد؟
ـــــــــــــــــــــــــ
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتهجدهم♻️
🌿﷽🌿
-بله.
-سلام. صبح بخیر.
روز را با مھربانی شروع کرده است.
-سلام. صبح شما ھم بخیر.
-خونه ای؟!.
چند روز از پیشنھاد کارش می گذرد و من فکر می کردم پشیمان شده.
-بله. چطور؟!.
-اگه کاری نداری میام دنبالت بریم مجتمع رو ببینیم.
دستی میان موھایم می کشم. نمی دانم قبول کنم یا نه. دو به شک ھستم. من جواب
قطعی بھش نداده ام ولی ظاھرا او تصمیمش را گرفته. این کار را می خواھم. تنوعی است
در این روزھای تکراری من. ولی نمی خواھم خیلی زود جواب قطعی بدھم که فکر کند از
ھول حلیم داخل دیگ افتاده ام. پس سکوت می کنم.
-من چمرانم. تازه بابی رو رسوندم دانشگاه. تا گیشا راھی نیست. اگه میای بیام دنبالت؟.
سنگ مفت گنجشک مفت. حالا که او تصمیم دارد مرا سوپروایزر کند چرا من رد کنم!. ھمه
مدرسانی که در آموزشگاه تدریس می کنند آرزوی این را دارند، روزی سوپروایزر شوند. می
توانم ھم برای دکترا بخوانم ھم مدیریت را امتحان کنم.
-آماده میشم.
-ده دقیقه دیگه اونجام.
وقتی داخل ماشین می نشینم با تعجبی که سعی در پنھان کردنش دارد، نگاھی به سرتا
پایم می اندازد. خودش کت و شلوار مشکی با پیراھن سفید پوشیده. شاید بھتر بود لباس
رسمی تری می پوشیدم. شال خردلی با مانتو مشکی پوشیده ام که حاشیه آن شعری از
نظامی به خردلی نوشته شده. موھای بلندم را بافته و روی شانه انداخته ام. چیزی نمی
گوید و به راه می افتیم. میان ترافیک اتوبان ھمت گیر افتاده ایم. سکوت را می شکنم.
-من ارتباطی بین مھندسی برق و اداره یه مجتمع نمی بینم.
نگاھش به ماشین ھای روبروست. دست روی لبش گذاشته است. کوتاه جواب می دھد.
-ارتباطی نیست.
من ھم که ھمین را گفتم!. کمی به طرفش می چرخم. ابروھایش به ھم نزدیک تر شده اند.
-شما یه نخبه اید پس...
میان حرفم می آید.
-بودم.
منظورش چیست؟!. یعنی دیگر نخبه نیست؟!. نگاھش می کنم ولی او خیال ادامه دادن
ندارد. شانه ای بالا می اندازم و سرم را به طرف ماشین بغلی می چرخانم. دختر جوانی
راننده است و سیگاری دود می کند.
-از وقتی آخرین اختراعمو دانشگاه به اسم خودش تموم کرد از نخبه بودن دست کشیدم. الان
طرح ھامو، فکرامو می فروشم.
سرش را به طرفم می چرخاند. نگاھش جدی است و آرام. انگار این موضوع برایش حل شده.
درد ندارد یا دارد به روی خودش نمی آورد. ولی من کمی ناراحت می شوم. مثل این است که
مقاله ھایم را بفروشم. در این چند دیدار فقط از او یک کلمه شنیده ام: پول.
-یه دو دوتا چھار تا کنی می فھمی وقتی اختراع می کنی ھیچ کجا جات نیست، اسمت
نیست. باید خیلی زرنگ باشی که قبل از ثبت زحماتت کسی ندزدتش. پس چه دردیه؟!. می
فروشمش به کسی که ازش یه استفاده ای می بره و جیب منم پر پول میشه.
نمی دانم. شاید حق با او باشد. بعد از دیدن مجتمع پیروزی مرا به مجتمع فعلی در نواب می
برد. ساختمان پنج طبقه ایست که ھر طبقه مخصوص یک رشته است. معماری. طراحی
لباس. جواھر سازی و گریم و کامپیوتر. طبقه چھارم دپارتمان زبان است. به سوپروایزر زبان که
زنی بلند قد و درشت ھیکل ولی زیبارو است، معرفی ام می کند. بخش ھای مختلف را
نشانم می دھد و دست آخر به اتاق مدیریت در طبقه پنجم می رویم. در را باز می کند تا وارد
شوم. خودش بعد از من داخل می شود. به یکی از مبل ھای قھوه ای چرم اشاره کرد.
-بشین.
پشت میز بزرگ قھوه ای- قرمزش می رود و می نشیند.
-خوب؟!.
به مسافت فکر کردم.
-راھش خیلی دوره.
با انگشت روی میز ضربه می زند.
-ھم این مجتمع و ھم اون یکی نزدیکه مترو ان. این یکی از مزیتاشه. مشکلی از نظر رفت و
آمد نداری.
خوب مثل اینکه زرنگ تر از این حرف ھاست که بشود بر سر مالش زد. قیافه ناراضی ھا را به
خودم می گیرم. امیریل دقیق نگاھم می کند.
-و؟!.
قسمت اشاره به دستمزد، ھمیشه منفورترین بخش مصاحبه است.
-حقوق و شرایط کاری.
ژست رئیس ھا را می گیرد. صاف می نشیند و دست راستش را بند میز می کند.
-ماھی یه تومن.
ابروھایم در ھم می رود و با تعجب می پرسم:
-یه تومن؟!.
-کمه؟!.
-البته. قراره ھر روز اینجا باشم به عنوان سوپروایزر.
او ھم کم نمی آورد. کار بلد است.
-ولی نه سابقه داری و نه تمام وقت قراره کار کنی.
-من فکر می کنم دو تا ھشت شب تقریبا تمام وقت حساب میشه. چون ساعت ناھار و نماز
و نداره.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتهجدهم🦋
🌿﷽🌿
دستمو بالا اوردم سالم بودنش نشون میداد از خوابی که به
نظر واقعی میومد...
از روی تخت بلند شدم وضو گرفتم و سجاده پهن کردم
نمازمو خوندم وسر سجاده نشستم کلمه
به کلمه ای که بابا توخواب بهم گفت از ذهنم
گذشت...گفت اگه زندگی رو میخوام باید
مشکلاتش روهم قبول کنم میتونم مشکلاتو ریشه کن
کنم اما ممکنه اسیب هم ببینم گفت به خودم
اعتماد کنم به تصمیم هام و این همون چیزی بود که من
میخواستم همون مهر تایید...منظور تمام
حرفاشو فهمیدم جزجمله اخر..*.بخاطرادمی که عمدا
دستشو رو خارها میکشه*
مهر تایید رو از بابام گرفته بودم و فقط میموند رضایت
عمو اینا فردا صبح سر میز صبحانه رو به عمو
پرسیدم :عمو جون بالاخره من چه جوابی به اقای پاکزاد
بدم؟
فرنوش سریع گفت :چیه ؟خیلی عجله داری
تا عمو خواست حرفی بزنه فرهود گفت :آیه خانوم حالا یه
دو سه روز صبر کنین بعد نظرتونو بگین
خاله :آره دخترم فرهود درست میگه
عمو:دخترم زندگی خودته خودت باید تصمیم بگیری
-اما نظر شما هم برای من مهمه
فرنوش :پس همینجا بمون
-یه لحظه تو ساکت باش و از طرف خودت حرف نزن
خاله :آیه جان ما هممون خوشحال میشیم که تو اینجا
باشی این حرف فرنوش نیست
خاله جان آخه من تا کی میتونم مزاحم شما باشم ؟عمو :تا ابد مزاحم بی نقطه ی ما-
شما لطف دارید عمو جون ولی من فقط منتظر اجازه ی شمام-
فرنوش :پس تصمیمتو گرفتی دیگه نظر پرسیدنت برا چیه؟به هرحال اینهمه مدت شما کمکم کردید و بهم لطف
داشتید نمیتونم بی چشم و رو باشم به هرحال نظر شما هم برای من مهمه....
فرهود :نمیخواین بیشتر فکر کنین ؟نه آخه دیگه نیازی نمیبینم دیشب بابا اومد به خوابم یه
جورایی مهر تایید رو داد-
عمو با لبخندی گفت :خوب دیگه وقتی جوابتو از پدرت
گرفتی دیگه نظر من که مهم نیست
-اتفاقا خیلی هم مهمه
عمو :منم موافقم دخترم ولی به شرطی که زود زود بیای
به ما سر بزنی
-چشم حتما
اون روز همینکه آقا نادر رسید به شرکت رو به من گفت
:آیه بیا تو اتاقم
فکر کردم پشیمون شده و الکی دلم و خوش کردم با
ناراحتی به سمت اتاقش رفتم در زدم که با
صدای بیا تویی که گفت وارد شدم
سریع گفت :بشین دخترم
روی صندلی ای که اشاره کرده بود نشستم که با مهربانی
پرسید :تصمیمتو گرفتی ؟
-راستش آره
-خوب نتیجه چی شد ؟
-من ..من راستش فکر کنم ...که ..باید ..قبول کنم
با خوشحالی ضربه ای به میز وارد کرد و گفت :کار درست
همینه
سوالی نگاهش کردم و پرسیدم :میشه بدونم دین شما به
پدرم چیه ؟
با غم نگاهم کرد و پرسید :میشه در این مورد هیچ وقت
سوالی نپرسی ؟
با بهت و کنجکاوی نگاهش کردم و بالاجبار سری به نشانه
قبول کردن حرفاش تکون دادم خواستم
برگردم سرکارم که آقا نادر گفت :راستی یه چیز رو نگفتم
-امیدوارم این چیزی رو تغییر نده-
چی رو ؟
کنجکاو نگاهش کردم که ادامه داد :سوییت پایینی
آشپزخونه نداره
با بهت پیش خودم گفتم :خوب اگه آشپزخونه و حموم
دستشویی اش از هم جدا باشه چه فرقی با
اون خونه ای که دیدم داره
با استرس پرسیدم :حموم دستشویی اش چی ؟
ریز ریز خندید و گفت :نه اونو داره دیگه
اخمی کردم و گفتم :خب من این شرایط رو در نظر
نگرفتم این مسئله شاید یه سری تفاوت ایجاد
کنه
جدی گفت :بهتره تفاوتی ایجاد نکنه چون این موقعیت
خوبیه و منم دلم میخواد کاری رو که پدرت
درحقم کرد جبران کنم یه آشپزخونه ی مشترک نباید
چندان مشکلی ایجاد کنه
-یه ساعت-
باید روش فکر کنم
با تعجب پرسیدم :یه ساعت چی ؟
با نگاه نافذش تا عمق چشمامو کاوید و گفت :یه ساعت
وقت داری برای فکر کردن بعدش هم با هم
میریم خونه ی جدیدتو ببینی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻