#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتچهاردهم🌺
-چه خبر شد دختر؟چرا اینقدر هول کردی؟نفهمیدم چطوری از پیرزن بیچاره خداحافظی کردم!
-آبجی بیشتر از این صلاح نبود بمونیم نکنه میخواستی ناهارشون رو هم بار بذاری؟
خنده ای کرد و گفت:-اینطوری میخوای عروسش بشی؟اصلا نکنه وقتی درو دیوار کلبشون رو دیدی پشیمون شدی که اینجوری کشوندیمون بیرون؟
-چه عروسی آبجی؟نفهمیدی چی گفت؟گفت اگه رعیت بودی میگرفتمت!
آهی کشید و گفت:-حالا هم کم از رعیت نداریم،به علاوه من به این چیزا اعتقاد ندارم،آنا همیشه میگه بخت آدمارو تو آسمونا میبندن،مثلا خود آنا و آقاجون میدونی چقدر سختی کشیدن تا بهم برسن؟
-آره آخرشم که آقاجون از آنا خسته شد!
با این حرف هر دو بقیه مسیر رو توی سکوت طی کردیم،ذهن هر دومون پر از افکاری بود که از چپ و راست به ذهنمون هجوم میاورد،اما کاملا متفاوت از هم،من تموم ذهنم رو محمد و حرفاش احاطه کرده بود و همین که میخواستم حس خوبی بگیرم حرف پیرزن مثل خنجری توی قلبم فرو میرفت،اگه رعیت بودی...!
با ضربه ای که لیلا به در کوبید از فکر بیرون اومدم و با باز شدن در چهره نگران آنا توی چهارچوب نمایان شد:-کجا موندین این همه وقت دلم هزار راه رفت؟
صدای ننه اشرف از پشت در به گوش رسید:-بهت که گفتم همین دور و اطرافن!
ترسیده به لیلا نگاهی انداختم بیخیال کفشای گلیشو بیرون آورد و گرفت توی دست و داخل شد:-داشتیم زمینای اطراف رو نگاه میکردیم آنا ،یه سر هم به حکیمه بی بی زدیم!
-حکیمه بی بی؟اون برای چی؟
-از کنار کلبه اش رد میشدیم که...
به اینجا که رسید مستاصل نگاهی به من انداخت،هیچ وقت بلد نبود دروغ بهم ببافه درست برعکس من،الانم مونده بود چی بگه که آنا نگران نشه اما آنا انگار از نگاهش همه چیز رو خوند که دستی به صورتش کشید و کفت:-که چی؟نکنه دوباره نفس تنگی گرفتی؟هان؟
پریدم توی حرفش و گفتم:-نه آنا من تشنم بود طاقت نداشتم دوباره این همه راه رو برگردم لیلا هم که دویدن براش ضرر داره برای همین رفتیم اونجا تا تشنگیمو برطرف کنم، بنده خدا حال و روز خوشی نداشت!
-خیلی خب حالا که سالم برگشتن دختر بیا کمک سفره رو بندازیم،تموم کارا ریخته سر من بدبخت!
لیلا لبخندی به نشونه تشکر بهم زد و رفت سمت ننه اشرف که این حرف رو زده بود و آنا که خیالش از بابت لیلا راحت شده بود نفس عمیقی کشید و نشست لبه تخت چوبی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهاردهم🪴
🌿﷽🌿
* * *
خداى من! چه دختر زيبايى!
آيا خواب مى بينم؟ اين فرشته است كه بر بالاى بام آمده است يا دختركى كوفى است؟
ــ با تو هستم! چشم خود فرو بند و برو.
ــ چشم من بى اختيار به اين دختر افتاد.
ــ خوب. بار اوّل كه نگاهت افتاد، گناهى نكردى، ديگر بار چرا نگاهت را ادامه مى دهى؟ نگاه عمدى به نامحرم حرام است.
ــ من خودم همه اين حرف ها را مى دانم. نگاه به نامحرم، گناه صغيره و كوچك است، خدا آن را مى بخشد. مهمّ اين است كه دل انسان پاك باشد، تو چرا اين قدر قديمى فكر مى كنى؟
ــ پيامبر فرمود: "وقتى يك مرد با زنى خلوت مى كند، شيطان براى وسوسه كردن او به آنجا مى آيد"، آيا تو اين حديث را نشنيده اى؟ مى ترسم گرفتار فتنه شيطان شوى!
ــ چه حرف هايى مى زنى؟ اينها براى كسانى است كه هنوز در اوّل راه هستند، نه براى من كه ايمانم خيلى قوّى است! نگاه كن! پيشانى مرا ببين! ببين كه جاىِ سجده در پيشانى من نقش بسته است!! آخر چگونه شيطان مى خواهد مرا فريب بدهد؟
نگاه مرادى به دختر زيباى كوفه خيره مى ماند، او نمى داند كه با خود چه مى كند، من مى ترسم دلش اسير و عاشق او شود.
و تو به من مى گويى كه مگر عاشقى جُرم است؟ آن كه آدم است و عاشق نيست كيست؟ اگر عشق گناه باشد، گناه قشنگى است...
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#ماجرایغدیر_و_ولایت🪴
#امیرالمومنینعلی(ع)🍀
#قسمتچهاردهم🪴
مقاصد حضرت رسول از خطبه غدیر را در چند مورد میتوان بیان کرد:
۱- نتیجهگیری از زحمات ۲۳ ساله با تعیین جانشینی که ادامه دهنده این راه باشد.
۲- حفظ دائمی اسلام از کفار و منافقین با تعیین جانشینانی که از عهده این مهم برآیند.
۳- اقدام رسمی برای تعیین خلیفه که از نظر قوانین ملل در همیشه تاریخ سندیت دارد.
۴- بیان یک دور جامع از برنامه ۲۳ ساله و گذشته و حال مسلمین.
۵- ترسیم خط مشی آینده مسلمین تا آخر دنیا.
۶- اتمام حجت بر مردم که از مقاصد اصلی در ارسال پیامبران است.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتچهاردهم♻️
🌿﷽🌿
چشم ھایم را باریک می کنم و با شک به ھر دو زل می زنم. شاید مھمانی امشب زیر سر
خودشان باشد. ھر دو به تلویزیون چشم دوخته اند و لام تا کام حرف نمی زنند. لابد دارند
فیلم بازی می کنند که مثلا ببین ما چقدر خوبیم. بیا و رضایت بده. چشم از ھیچ کدام برنمی
دارم. ناگھان استاد سرش را می چرخاند و نگاھم را شکار می کند. لبخندش پاک نمی شود.
مھربانی از چشمانش می چکد. مامان کت و دامن سورمه ای ساده ای پوشیده ولی ھمان
چشمان سرمه کشیده اش آزارم می دھد. نگاھم را می گیرم. ھستی، دختر چھارساله
الھه، کنار پایم پازلش را می چیند. او ھم مانند من یتیم است. پدرش را در یک تصادف
رانندگی از دست داده. الھه از آشپزخانه صدایم می زند.
-لیلی جان. بی زحمت بیا اینارو بده امیر یل.
ترجمه خواھشش کاری ندارد برایم. "لیلی جان بیا برو بذار اون بنده خداھا ھم نفسی
بکشند". نمی خواھم از کنار مامان و استاد جم بخورم. نمی خواھم تنھایشان بگذارم. ولی
چاره ای نیست. کت و شلوار یاسی ام را دستی می کشم. سینی سیخ گوجه ھا را از
دستش می گیرم. راھم را به طرف بالکن کج می کنم. درب کشویی را باز می کنم و وارد
بالکن بزرگ و پر از گلدانھای گل می شوم که دورتادور آن چیده شده اند. برگ ھای سبزشان
میان گلدان ھای رنگی حس خوبی بھم تزریق می کند. امیریل منقل پایه بلندی را وسط
گذاشته و داخلش زغال ریخته. کبریت را داخل منقل می اندازد که زغال ھای آغشته به آتش
زنه بل می گیرند. سینی را به طرفش می گیرم.
-اینارو الھه خانم دادن.
با ابرو به میزی اشاره می کند.
-بذار اونجا کنار سینی کبابا لطفا.
پنکه ای را که روی چھار پایه با فاصله از منقل گذاشته روشن می کند. کنارش می ایستم.
زغال ھا آرام آرام گلی رنگ می شوند. زغال ھای قرمز سیاه ھا را ھمرنگ خود می کنند.
دلگرم شاید. به دست ھای بزرگ امیریل نگاه می کنم که زغال ھا را زیرو رو می کند. به جای
استاد این مرد با این دستان بزرگ می توانست خواستگار باشد و حالا شاید با یک جواب بله
او مرد من شده بود. نگاھم لیز می خورد روی بازوھایش، سینه اش، روی چانه درشت و لب
ھای متوسطش، چشمانش. اگر واقعا مرا می خواست جواب من چه بود؟! او یک نخبه است
و چند مدال دارد. کارشناس مھندسی برق است. البته نمی دانم کجا کار می کند. بر و رو
ھم که خدا دریغ نکرده. مطمئن به خودم می گویم جوابم حتما "بله" بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتچهاردهم🦋
🌿﷽🌿
سریع به سمت اتاق آقای پاکزاد رفتم و گفتم :سلام
ببخشید میتونم یه مرخصی ساعتی بگیرم ؟
-واسه چی میخوای دخترم ؟
-راستش قراره برم خونه ببینم اگه بشه اجاره اش کنم
مگه خودت خونه نداری؟
-نه متاسفانه-
-یعنی چی یعنی پدرت یه خونه برای تو نذاشت ؟
چرا گذاشت اما یه آدم سود جو با جعل امضا و مدارک بابا گفت بابا خونه رو بهش فروخته منم اون-
موقع که هنوز مرگ بابا رو هضم نکرده بودم همینکه پام
به دادگاه رسید حکم رو قبول کردم
-پس تا الان چیکار میکردی ؟خونه ی دوستم بودم الانم اگه اجازه بدین برم ببینم
بالاخره میشه از این سربار بودن نجات پیدا-
کنم یا نه
باشه برو آیه جان انشاءالله که مورد پسند باشه--خیلی ممنون-
برو دخترم اگه میخوای برسونمت ؟
نه ممنون خودم میرم زود هم برمیگردم-
بعد از دیدن خونه اینقدر ناراحت شدم که حد نداشت منو
آورده بودن تو یه خرابه و به یه اتاق ۱۰متری که نه حموم و دستشویی داشت و نه آشپزخونه
میگفتن خونه و همه چیزمو باید مشترک
میشدم با یه پیرزن نه اینکه با اینکه یه خانوم پیر همسایه
ام بشه مشکل داشته باشم نه اما خوب من
یه حریم خصوصی برای خودم میخواستم از یه جهت دیگه
محله ی خوبی هم نبود پر از پسرای لات
و بیکار که تو اون لنگ ظهری تو کوچه بودن و منتظر
سوژه ای برای تیکه پراکنی
با اعصابی داغون به شرکت برگشتم آقا نادر منو دید و
گفت :چی شد دخترم قرار داد بستی ؟
خوبی-
نه یعنی نه خونه ی به درد بخوری بود و نه محله ی
بعد از درنگی گفت :اگه یه چیزی بگم قبول میکنی ؟
صاف نشستم و گفتم :بله حتما البته تا چی باشه
اگه میخوای میتونی یه مدت بدون اجاره-
راستش میخواستم بگم ما طبقه ی پایین خونمون خالیه
اونجا بمونی و پولاتو جمع کنی تا حداقل یه خونه ی
درست حسابی اجاره کنی یا حتی بخری
ذهنم پرکشید به خونه ی قصر مانند آقا نادر اون رزهای
آبی که فرصت نکردم کامل از زیبایی
هاشون لذت ببرم پیشنهاد بدی هم نبود میتونستم بعد از
چند ماه پس اندازم رو بیشتر کنم و باهاش
یه خونه ی خوب اجاره کنم نگرانی ای هم نسبت به اینکه
آدمای بدی تو اون خونه باشن نبود چون
اقای پاکزاد که تو این مدت خودشو ثابت کرده بود میموند
پسرش که خوب اونکه متاهل بود و
کاری به کار من نداشت بعد از درنگی پرسیدم :چرا اینکار
رو میکنین بدون هیچ چشم داشتی
؟بدون هیچ توقعی چرا باید قبول کنم ؟
-گفتم دخترم من یه دین خیلی بزرگ به پدرت دارم که
هرچقدر هم تلاش کنم جبران نمیشه
پدرتم همیشه تنها نگرانیش تو بودی در ضمن اون خونه
اون پایین داره خاک میخوره اینکه دست
یکی رو بگیرم و بذارم توش زندگی کنه بهتره یا اینکه
خاک بخوره ؟
منظورشوازاون خونه نمیفهمیدم اقا نادر طوری صحبت
میکرد که فکرکردم داره ازیه خونه مستقل
حرف میزنه بخاطرهمین پرسیدم:این خونه ای که راجبش
حرف میزنین کجاست؟
دوطبقست اماباچند تا پله ازگوشه سالن که-
ببین اونروزخونه ی منو دیدی وحتما فکرکردی همون
مطمئنا وقت نکردی ببینیش وصل میشه به یه قسمتی که
برای خودش یه سوییت جدائه حتی درهم
داره ومیتونی درو قفل کنی تا نگران پسرم نباشی تازه من
هم گاهی هستم.
نگران نبودم چون جایی واسه نگرانی وجود نداشت
اگرقبول میکردم یه خونه جدا داشتم وفقط تو
رفت وامدم شاید با پسرش وهمسر پسرش روبه رو میشدم
که اونم دوبار در روزبود یکی صبح یکی
عصر...تو این مدت کاملا به اقا نادراعتماد کرده بودم وحس
میکردم که واقعاهم اقا نادرمرد قابل
اعتمادیه...جایی واسه نگرانی نبودامامردد بودم من یه
دخترجوون تنها بودم نمیتونستم هرکسی بهم
هرپیشنهادی داد سریع قبول کنم باید همه جوانب
روبررسی میکردم باید مشورت میکردم با چند تا
بزرگتر که به قول معروف چندتا پیرهن بیشترازمن پاره
کردن به خاطرهمین گفتم:واقعاممنونم
بخاطرپیشنهادتون امااگه اجازه بدین من یکمی فکرکنم
باشه من بد تورونمیخوام توهم مثل-
البته دخترم.. فکرکن وجوابتو صادقانه بگو فقط اینو یادت
دخترنداشتم میمونی...لبخندی عمیق رولبام نقش بست...حس پدر داشتن واقعا
شیرین بود...یه پدر...یه تکیه گاه...یه پناه
امن...تلخی یاداوری مرگ پدرم شیرینی حسی روکه
چشیده بودم ازبین برد ولبخندرولبم ماسید...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻