#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتچهلپنجم🌺
سری تکون دادمو لیوان رو گرفتم سمت آرات،دستش رو گذاشت زیر سر لیلا و کمی از آب رو به خوردش داد،با بغض لب زدم:-خوب میشه مگه نه؟
برگشت و عصبی نگاهی به من و محمد که کنارم ایستاده بود انداخت و ضربه ی آرومی به کمر لیلا زد و گفت:-نفس بکش،چیزی نشده آروم باش!
لیلا نفس عمیقی کشید اما به چند ثانیه نکشید که به سرفه افتاد،آرات دستش رو قاب صورت لیلا کرد و گفت:
-به من نگاه کن،چیزی نشده،هیچ اتفاقی نیفتاده،میفهمی؟باید به آنات فکر کنی،میدونی که اگه بلایی سرت بیاد چه حالی میشه؟نه؟
به هیچی فکر نکن همه چیز رو درست میکنیم فعلا فقط آروم نفس بکش!
لیلا سری تکون داد و گوش به فرمان آرات شروع کرد به نفس کشیدن که با سرفه های خشک همراه بود!
کمی که گذشت آرات دوباره لیوان رو گرفت جلوی دهن لیلا و گفت:-خیلی خب حالا بقیه آب رو بخور!
لیلا با دستای لرزون دو دستی لیوان رو چسبید و تموم آب داخلش رو سر کشید و طولی نکشید که نفس هاش منظم شد!
آرات هم با دیدن وضعیتش برای لحظه ای چشماش و بست و نفسی بیرون داد و بعد از گاری پیاده شد و رو به روی ما ایستاد:-خیلی خب حالا میگین اینجا چه خبره یا نه؟
دهن باز کردم چیزی بگم که محمد زودتر از من گفت:-خبری نیست آورده بودمشون ده تا دوشاب بگیرن،الانم برمیگردیم!
آرات بهش نزدیکشد و ضربه ای محکم به سینه محمد کوبید:-فکر کردی من خرم؟تو یکی ساکت باش از تونپرسیدم... در ضمن هنوز من نمردم که تو بخوای برشون گردونی،یالا گاریتو بردار برو،تا نزده به سرم...دیگم اینورا پیدات نشه!
آرات به سمت من چرخید تا سوالشو دوباره تکرار کنه که محمد گفت:-نمیشه، مکثی کرد و ادامه داد:-یعنی نمیتونم وسط راه تنهاشون بذارم عمو رحمت سپردتشون دست من!
آرات که با شنیدن این حرف انگار دیگه به مرز جنون رسیده بود داد بلندی کشید و گفت:-انگار زبون آدم حالیت نمیشه،نه؟میبینی که تنها نیستن،بهتره تا کار دستت ندادم دمت رو بذاری رو کولتو بری دیگم اینطرفا پیدات نشه!
محمد دست آرات رو از یقه پیرهنش پس زد و گفت:-گفتم که من باید صحیح و سالم برشون گردونم در ضمن آتاش خان ازم خواستن فردا برگردم عمارت،اگه نیام ممکنه متوجه بشن اتفاقی افتاده!
-الله و اکبر...تو انگار...
با صدای گریه لیلا عصبی لب زدم:-میشه بس کنین؟ما باید زودتر برگردیم کلبه لیلا حالش خوب نیست اگه دیر برسیم هم آنام همه چیز رو میفهمه،تا بخوای گاری بیاری ممکنه طول بکشه!
آرات با شنیدن این حرف عصبی به سمتم چرخید و انگشت اشارشو گرفت سمتم و تا خواست حرفی بزنه زودتر از خودش گفتم:-اگه میخوای و اینجوری خیالت راحتتره میتونی همراهمون بیای پسر عمو وگرنه اجازه بده بریم،خودت که میدونی تو عمارت چه خبره با این حال لیلا بیشتر از این موندن ما اینجا جایز نیس!
عصبی انگشتش رو که توی هوا مونده بود پایین کشید و با چشمای براق شده زل زد به چشمام و نگاهی بین منو لیلا که بی حال کف گاری افتاده بود رد و بدل کرد!
نفسی حرصی کشیدمو گفتم:-زود تصمیم بگیر،شاید هم دلت بخواد همینجا بمونی به هر حال امروز حنا بندونه و این عمارت پر از دخترای دم بخت میشه!
آرات انگار از حرفم حرصش گرفت دندونی بهم سابید و تو یه حرکت سریع پرید پشت گاری و نشست روی دیواره و همونجور که مارو نگاه میکرد به محمد که گیج و گنگ ایستاده بود و مارو نگاه میکرد و گفت:-یالا!
محمد پوزخندی زد و سری تکون دادو رفت سمت اسب،فقط خدا روشکر میکردم که آرات این حرکتش رو ندید وگرنه نمیدونم چی به سرش می آورد،با رفتن محمد نفس عمیقی بیرون دادمو نشستم کنار لیلا و تکیمو دادم به دیواره گاری،دستی به سرش و دستای یخ زدش کشیدم:-آبجی خوبی؟
-اینقدر ازش این جمله رو نپرس از آدم سالمم هی بپرسی خوبی حالش بد میشه بشین کنار بذار یکم نفس بکشه!
عصبی نگاهی به آرات که این حرف رو زده بود انداختمو کمی از لیلا فاصله گرفتم:-همش تقصیر آقاجونه!
-همه همش هم نه،اگه همچین خریتی نمیکردین و نمیومدین اینجا وضعیتون این نمیشد!
-چی میگی تو؟خودت بودی نمیومدی؟اگه عمو آتاش به جای آقام بود هم همین حرف رو میزدی؟
شونه ای بالا انداخت و بیخیال گفت:-والا من ازش چندین بار خواستم زن بگیره ولی خودش نمیخواد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلپنجم🪴
🌿﷽🌿
حسن(ع) قدرى آرام مى گيرد و رو به پدر مى كند و مى گويد:
ــ پدر جان! چه كسى تو را به اين روز انداخت؟
ــ ابن ملجم مرادى. بدان كه او نمى تواند فرار كند، به زودى او را به اينجا خواهند آورد.
بار ديگر على(ع) بى هوش مى شود. حسن(ع) آرام آرام اشك مى ريزد، لحظاتى مى گذرد، هياهويى به پا مى شود: "ابن ملجم دستگير شده و الان او را به اينجا مى آورند".
هيچ كس باور نمى كند كه ابن ملجم قاتل على(ع) باشد، او همان كسى است كه بارها و بارها مى گفت من عاشق على(ع) هستم، آخر چگونه ممكن است او چنين كارى كرده باشد؟
گروهى از مردم ابن ملجم را به اين سو مى آورند، همه تعجّب مى كنند، آخر هيچ كس باور نمى كند ابن ملجم چنين كارى كرده باشد، پيشانى او از سجده هاى زياد پينه بسته است، او روزى عاشق على(ع) بود، چطور شد كه او اين كار را انجام داد؟
حسن(ع) وقتى ابن ملجم را مى بيند به او مى گويد:
ــ تو اين كار را كردى؟ آيا اين گونه، پاداش محبّت هاى پدرم را دادى؟ آيا به ياد دارى كه او چقدر به تو محبّت نمود؟
ــ من مى خواهم حرفى خصوصى به شما بگويم. آيا مى شود بغل گوش شما حرفم را بزنم؟ نمى خواهم ديگران آن را بشنوند.
ــ من مى دانم كه هيچ سخنى براى گفتن ندارى.
ــ مطلب مهمى است كه بايد به شما بگويم.
ــ تو مى خواهى با دندانت گوش مرا گاز بگيرى و آن را از جا بكَنى.
ــ به خدا قسم! من همين كار را مى خواستم بكنم، تو از كجا فهميدى؟
* * *
حسن(ع) به آرامى پدر را صدا مى زند: "پدر جان! ابن ملجم را دستگير كردند"، امّا على(ع) جوابى نمى دهد، او بار ديگر بى هوش شده است.
اكنون كسى كه ابن ملجم را دستگير كرده است، سخن خود را آغاز مى كند، او ماجراىِ دستگيرى ابن ملجم را اين چنين شرح مى دهد:
من در خانه خود خوابيده بودم. همسرم براى نماز شب بيدار بود، او صدايى را شنيد كه از آسمان مى آمد: "ستون هدايت ويران شد، علىِّ مرتضى كشته شد".
او مرا از خواب بيدار كرد و گفت: آيا تو هم اين صدا را شنيدى؟
مى خواستم جواب او را بدهم كه صدايى ديگر به گوشمان رسيد: "اميرمؤمنان را كشتند".
من نگران شدم، سريع شمشير خود را برداشتم و از خانه بيرون دويدم، همين كه داخل كوچه آمدم، ديدم مردى در وسط كوچه بسيار آشفته و مضطرب ايستاده، نزديك شدم، به او گفتم: "كجا مى روى؟"، او گفت: "به خانه ام مى روم". در اين هنگام بادى وزيد و شمشير خونين او از زير لباسش آشكار شد، به او گفتم: "نكند تو قاتل اميرمؤمنان باشى و حالا مى خواهى فرار كنى؟"، او مى خواست بگويد: "نه"، امّا آن قدر مضطرب بود كه گفت: "آرى"، من به رويش شمشير كشيدم، او هم با شمشير از خود دفاع كرد، من فرياد زدم، همسايه ها به كمك من آمدند و ما او را دستگير كرديم و به اينجا آورديم.
* * *
حسن(ع) خدا را شكر مى كند كه ابن ملجم دستگير شده است. او بار ديگر پدر را صدا مى زند، على(ع) چشمان خود را باز مى كند، نگاهش به ابن ملجم مى افتد با صدايى ضعيف به او مى گويد: آيا من براى تو رهبرِ بدى بودم كه تو اين گونه پاسخ مرا دادى؟
بعد رو به حسن(ع) مى كند و مى گويد:
ــ حسن جان! ابن ملجم اسير توست، با اسير خود مهربان باش و در حقِّ او نيكويى كن!
ــ پدر جان! اين مرد شما را به اين روز انداخته است، آن وقت شما از من مى خواهيد كه با او مهربان باشم؟
ــ پسرم! ما از خاندانى هستيم كه بدى را جز با خوبى پاسخ نمى دهيم. تو را به حقّى كه بر گردن تو دارم، قسم مى دهم مبادا بگذارى او گرسنه بماند، مبادا زنجير به دست و پاى او ببنديد.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتچهلپنجم♻️
🌿﷽🌿
دعوایشان بالا می گیرد. حسین لاغرست. قد متوسطی دارد. موھای فر ریزش که شکل توپ
است مرا یاد شیر می اندازد.
نفر آخر پسری است ھیکلی و قد بلند. ریش بلندش را بافته و داخل چشمش سرمه کشیده
و پشت یک عالم دستگاه و دکمه نشسته است. به من چشمک می زند و با لبخند می
گوید:
-خوش اومدی. من رضام. تنظیم کننده گروه. ھمه جانی صدام می کنم. تو ھر جور راحتی.
روژین و حسین ھنوز جرو بحث می کنند. کافکا روی تختش دراز می کشد و مشغول خواندن
کتابش می شود. تا حالا این ھمه آدم عجیب و غریب یکجا ندیده ام. فرھاد دم گوشم می
گوید:
-می خوام ازت تست صدا بگیرم.
به گوش ھایم اعتماد نمی کنم. گفت تست صدا؟!. با ذوق به طرفش برمی گردم .
-واقعا؟!.
به گیره روی دیوار اشاره می کند.
-آره. کیفتو بذار اونجا. بیا کنارم وایس.
ھمان کار را می کنم. فرھاد کنار جانی ایستاده و دارند حرف می زنند. بغل دست فرھاد می
ایستم. برگه ای دستم می دھد.
-میری تو اتاق باکس.
به اتاقی اشاره می کند که آن طرف شیشه است و میکروفون و ھدفونی آنجاست.
-ھدفون رو میذاری و وقتی موسیقی شروع شد، حس می گیری. به من نگاه می کنی.
وقتی بشکن زدم، محکم متنو می خونی. باشه؟!.
سرم را تند تند به طرف پایین تکان می دھم.
-باشه. باشه.
–خوبه. حالا برو تو اتاق.
دلھره ای شیرین ھمه وجودم را می گیرد. لرز به دست و پاھایم کشیده می شود. وارد می
شوم و پشت میکروفون قرار می گیرم. حالا ھمه گروه آن طرف شیشه قرار گرفته اند و زل
زده اند به من. قلبم وحشیانه می تپد. نگاھی به برگه می اندازم. شعر را می خوانم.
_اسرار ازل نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
اندر پس پرده گفت و گوی من و توست
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
چند بار می خوانم تا روان شوم. نگاه می کنم به بقیه. فرھاد اشاره می کند که گوشی را
بگذارم. گوشی را که می گذارم چند ثانیه بعد موسیقی پخش می شود. فرھاد که بشکن
می زند شروع می کند.
-اسرار ازل نه تو دانی و نه من.
موسیقی قطع می شود. فرھاد دکمه ای را فشار می دھد و می گوید:
-آروم باش. لیلی. آروم. سعی کن صدات نلرزه.
می خواھم ولی نمی توانم. قلبم در گلویم می زند. می خوانم و باز موسیقی قطع می شود.
فرھاد دوباره دکمه را فشار میدھد و سرش را به طرف میکروفون خم میکند:
-لیلی جان. استرس نداشته باش. خودتو بسپر به موسیقی. درست مثل وقتی من برات می
زدم یا اون آھنگو گوش می دادی. چشماتو ببند. ھمون کاری که خودت می کنی.
با مھربانی به من نگاه می کند. چشمانش برایم حکم دریا را دارد. دریایی آرام و آبی. آرامم
می کند. دو دستش را زیر سینه اش می گذارد و بالا می آورد و ھمزمان نفسی عمیق می
کشد. لبخند می زنم. ھمان کار را می کنم. چند بار. موسیقی پخش می شود. چشمھایم را
می بندم و خودم را می سپارم به دنیای دف و گیتار. به ضربه ھای محکم دست روی دف. به
کشیده شدن انگشت روی سیم گیتار. حس که می گیرم و چشمانم را باز می کنم، با دیدن
بشکن فرھاد شروع می کنم. محکم و ھماھنگ با ضرباھنگ ھا.
تمام که می شود. چشم می دوزم به جمع. کسی چیزی نمی گوید. ھمه خیره اند به من.
مایوس می شوم. برگه از لای انگشتانم می افتند پایین. چند ثانیه بعد جانی دستش را بالا
می آورد و شصتش را نشانم می دھد. چشم می چرخانم طرف فرھاد. لبخند بزرگی می زند
و پلک ھایش را روی ھم می گذارد و می بندد. دست ھایم را روی دھانم می گذارم و از
خوشحالی جیغ می کشم و بالا و پایین می پرم. از خوشحالی اشک در چشمانم می
نشیند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتچهلپنجم🦋
🌿﷽🌿
تازه به غذاها
نگاه انداختم فسنجون ومیرزاقاسمی...ازفسنجون متنفربودم
چون غذای موردعلاقه لعیابود
امامیرزاقاسمی بد نبود...همه غذا کشیدیم که بابای فرنوش
گفت:آیه دخترم به جای اینکه غذای
موردعلاقه مارودرست کنی غذای موردعلاقه خودتودرست
کردی?
قاشق ازدستم افتاد توبشقاب وصدای گوش خراشش باعث
شدهمه به من نگاه کنن سعی کردم
لبخندبزنم اما یقین دارم دهن کجی کردم دیگه صدای آیه
رونشنیدم چون توبهت وجه تشابه
جدیدی بودم که بین لعیاوآیه پیداکرده
بودم...چادری...متظاهر...خوشگل ...عاشق رزآبی ...غذای
موردعلاقه فسنجون...نکنه نسبتی باهاش داشته باشه??نه
با اینکه هردوخوشگل بودن اما اون قد
بلند بود و بور وچشم آبی بوداماآیه ریزه میزه ومشکی
وچشم قهوه ای ...غذا روکلا توفکرخوردم
امابازم حواسم بودکه بابا به آیه گفت:آیه دخترم برای اقا
فرهود نوشابه بریز.
اما آیه پارچ دوغو برداشت و درحالی که داشت تو لیوان
فرهود دوغ میریخت گفت:اقا فرهود دوغ
دوست دارن
وفرهودم با لبخند کش اومده ای تشکرکرد...طبق معمول
حدسام درست بود...اما بازتعجب کرده
بودم! با اینکه حدسشومیزدم اما ابروهام پریدن بالا که
نگاهم خوردبه فرنوش انگاری اون هم مثل
من بوبرده بود اینوازابروهای بالا رفتش فهمیدم...ساعت
00ونیم شب بود که بالاخره خانواده
فرنوش عزم رفتن کردن اما انگاری قراربود فرنوش بمونه
ازفرنوش خوشم میومد چون دخترخوبی
بود منطقی وراستگو واینوازصفت زیبایی که بهم اختصاص
داد فهمیده بودم...جیگر!اگرنقشم تموم
شد شاید روفرنوش کارکردم...شاید...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻