#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتیازدهم🌺
✨﷽✨
با خجالت نگاهی به محمد که بیل به دست توی چند قدیم ایستاده بود انداختم،یعنی جمله آخر لیلا رو شنیده بود؟چقدر نسبت به آخرین باری که دیده بودمش تغییر کرده بود!
نگاهی تو چشمام کرد و گفت:-کمکی از من برمیاد؟
به خودم اومدم و هول زده گفتم:-چیزی نیست یکم نفسش گرفته،بلند شو آبجی باید برگردیم!
لیلا سرفه ی محکمی کرد و در جوابم بریده بریده گفت:-میبینی که...نمیتونم این همه راه رو تا کلبه بیام...نفسم در نمیاد...باید آب بخورم!
به زور جلوی خندمو گرفتم،میدونستم از عمد داره این کار رو میکنه اما محمد رو نمیشناخت،تو بهترین حالت میگفت وایسین برم براتون آب بیارم!
-کلبه ما نزدیک تره...اگه میتونین تا اونجا بیاین یکم استراحت کنین حتما حالتون بهتر میشه!
با چشمای گشاد شده نگاهی بهش انداختم کسی که حتی موقع حرف زدن سرش رو بلند نمیکرد الان داشت دعوتمون میکرد بریم کلبشون،وقتی نگاه متعجبمو دید سرش رو انداخت پایین و گفت:-تنها نیستم آنامم
هست!
قبل از اینکه چیزی بگم لیلا سرفه ای کرد و گفت:-فکر کنم تا اونجا بتونم بیام!
محمد دوباره نگاهی به چشمام انداخت وخودش جلو جلو راه افتاد،زیر بغل لیلا رو گرفتمو پشت سرش راه افتادیم!
چند قدمی تا کلبه مونده بود که لیلا سرش رو نزدیک کرد و آروم در گوشم گفت:-پسر خوبی به نظر میرسه اما در مقایسه با اون تو مثل نازگل میمونی شایدم کوچولوتر!
-همچینم بزرگ نیست آبجی تا سر شونه آقاجونم نمیرسه!
با این حرف لبخند از روی لبش ماسید،آهی کشید و گفت:-یعنی الان تو چه حالیه؟مطمئنم داره غصه میخوره من آقاجون رو خوب میشناسم!
-نه آبجی شنیدی که چی گفت از ما خسته شده حتما داره نفس راحتی میکشه شایدم میخواد زن جدید بگیره تا براش پسر به دنیا بیاره!
نگاه پر از غیضی بهم انداخت:-دیگه اینو نگی،اگه آنا بشنوه خیلی غصه میخوره!
با صدای محمد سر چرخوندیم:-بفرمایید داخل!
اینوگفت و با صدای بلندتری داد کشید:-آنا مهمون اومده!
صدای گرفته پیرزن از ته کلبه به گوش رسید:-الهی شکر الحمدالله بارون نعمت خداست!
محمد با خجالتی نگاهی به ما انداخت و همونجور که لیوان توی دستش رو از آب کوزه پر میکرد بلندتر از قبل داد رد:-نه آنا مهمون اومده!
-چی میگی پسر من که گوشام درست نمیشنفه،بیا نزدیک تر!
محمد لیوان آب رو سمت لیلا گرفت و نزدیک پیرزن شد و گفت:-مهمون،مهمون اومده!
-مهمون؟کی هست؟
-دخترای اورهان خان،خان ده بالا!
-خان اینجا چی میخواد؟نکنه خطایی ازت سر زده پسر؟
قبل از اینکه محمد چیزی بگه دست لیلا رو گرفتمو به سمتشون قدم برداشتیم:-سلام بی بی!
تا چشمش بهمون افتاد لبخند شیرینی روی صورت چروکیده اش نقش بست کمی توی صورتمون دقیق شد و گفت:-آهان دخترای خان،ماشاالله چقدر بزرگ شدین خیلی وقته ندیدمتون!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتیازدهم🪴
🌿﷽🌿
قرار شد تا يك نفر از عراق و يك نفر از شام با هم بنشينند و در مورد سرنوشت رهبرى جامعه اسلامى، تصميم بگيرند.
اين مردم اصرار كردند كه حتماً بايد ابوموسى اشعرى نماينده مردم عراق باشد. على(ع) به اين كار راضى نبود، زيرا ابوموسى، آدم ساده لوحى بود، ولى خوارج از حرف خود كوتاه نيامدند. على(ع) براى آن كه از جنگ داخلى جلوگيرى كند، سخن آنها را قبول كرد و سرانجام ابوموسى اشعرى انتخاب شد.
قرار شد كه "حَكَميّت" بين مردم عراق و شام صورت گيرد، يعنى ابوموسى اشعرى و عَمروعاص با هم بنشينند و در مورد سرنوشت جهان اسلام تصميم بگيرند، عمروعاص نماينده مردم شام در اين حَكَميّت بود و سرانجام ابوموسى فريب عمروعاص را خورد و معاويه به عنوان خليفه مسلمانان انتخاب شد.
وقتى خوارج فهميدند كه فريب خورده اند، بسيار ناراحت شدند و گفتند كه ما كافر شده ايم نبايد حَكَميّت را قبول مى كرديم. آنها نزد على(ع) آمدند و گفتند: تو هم كافر شده اى و بايد توبه كنى و پيمان خود را با معاويه بشكنى و به جنگ او بروى.
على(ع) در جواب آنها فرمود كه ما با آنها تا يكسال پيمان صلح بسته ايم، من به اين پيمان خود وفادار مى مانم.
و اين گونه بود كه آنها از سپاه على(ع) جدا شدند و به نام خوارج مشهور شدند.
مدّتى است كه آنان در شهرها شورش مى كنند و خون بى گناهان را مى ريزند. گروه زيادى از آنها در سرزمينى به نام "نَهروان" جمع شده اند.
* * *
وقتى خبر شهادت مظلومانه ابن خَبّاب به على(ع) مى رسد يكى از ياران خود را به نهروان مى فرستد تا با آنها سخن بگويد، ولى خوارج فرستاده على(ع) را هم به شهادت مى رسانند.
على(ع) مدّتى به آنها فرصت مى دهد تا شايد از كارهاى خود پشيمان بشوند، امّا گويا آنها بنده شيطان شده اند و هرگز حاضر نيستند دست از كشتار مردم بى گناه بردارند.
عدّه اى از مردم كوفه نزد على(ع) مى آيند و مى گويند: خوارج در كشور فساد مى كنند و خون مردم را مى ريزند، چرا بايد آنها را به حال خود رها كنيم؟
و اين گونه است كه على(ع) دستور مى دهد تا مردم براى جنگ با خوارج بسيج شوند تا هر چه زودتر به سوى نهروان حركت كنند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#ماجرایغدیر_و_ولایت🪴
#امیرالمومنینعلی(ع)🍀
#قسمتیازدهم🪴
روز غدیر به فرموده امام جعفر صادق(علیهالسلام) بزرگترین و از بهترین اعیاد اسلامی است. غدیر عیدی است که از تمام اعیاد عظمت و شرافت و فضیلت و حرمتش بیشتر است. در این روز پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهو اله) به امر پروردگار حضرت علی(علیهالسلام) را به امامت و خلافت پس از خود منصوب فرمودند و به نص قرآن کریم در چنین روزی اکمال دین و اتمام نعمت الهی بر مسلمانان گردید و به فرموده امام صادق (علیهالسلام) لازم است در چنین روز باعظمتی جشن و سرور به پا نمایند و به دیدار یکدیگر بروند و تبریک و تهنیت بگویند.
💚💚💚💚💚💚
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#نشرحداکثری
#پانزدهمينمسایقه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتیازدهم♻️
🌿﷽🌿
روی مجله بزرگ نوشته شده است "Translation ". میگیرمش.
لبخند خسته ای می زند.
-برو صفحه چھل و سه.
صفحه را که باز می کنم نگاھی به اسم محقق می اندازم "Movahed Leili". بالاخره مقاله ای
که یک سال و نیم برایش زحمت کشیده ام در یک مجله پرآوازه آن ور آبی چاپ شده است.
یک مقاله ISI. مامان بازوان نرم و گوشتی اش را دورم حلقه می کند ومرا به خودش می
فشارد.
-مبارکه عزیز دلم.
چشمانم را می بندم. سرم را روی خمیر بازوھایش می گذارم. بی اندازه نرم است. عاشق
بازوھایش ھستم. کاش می توانستم تمام حرف ھا و غصه ھایم را روی شانه اش بگذارم.
ولی دلم نمی آید. گناه دارد. درس و دانشگاه و مقاله ھای جورواجور خسته اش می کند.
مسافرتھای چند روزه و بی خوابی ھایش و من. کلمات در ذھنم رژه می روند.
-مامان خواھش می کنم فکر ازداوجو از سرتون بیرون کنید.
مامان مرا بیشتر به خودش می فشارد. دستم را دور گردنش حلقه می کنم. مامان عزیز من.
مامان دوست داشتنی ام. حالا ھر دو لبخند می زنیم. ھر چند درد معده امانم را بریده. دست
ھایم را آرام آرام پایین می آورم و روی پھلوھایش می گذارم و شروع میکنم به قل قلک
دادنش. صدای خنده اش بلند می شود. رھایش نمی کنم. التماسم می کند.
-نکن لیلی. نکن بچه.وای خدایا. نکن دل درد می گیرم.
صدای بلند خنده اش دلم را آرام می کند. وقتی صدای زنگ گوشی اش بلند می شود
رھایش می کنم، با چھره ای خندان مرا ترک می کند. به خودم می گویم نکند بابی یا کامبیز
یا ھمان استاد راسخی باشد؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتیازدهم🦋
🌿﷽🌿
-بعله یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود-
بدو زود باش تعریف کن ببینم
پریدم وسط حرفشو با بدخلقی گفتم :ستاره اذیت نکن
دیگه اه
خانواده ی عموش توی خونه ی پدر بزرگ-
ای بابا چه بد اخلاق شدی تو هیچی بابا امیر اینا با
مادربزرگ شون زندگی میکردن و از قضا خونه ی مادر
بزرگ پدر بزرگ امیر هم توی کوچه ی ما
بود الان امیر و نبین چسبیده به کار یک پسر تنبل تن
پرورده ای بود که نگو 11ساعته توی کوچه
با بچه مچه ها فوتبال بازی میکرد الان زن گرفته چسبیده
به کار و زندگی خلاصه سرتو درد نیارم
اون روزا من هنوز نمیومدم سرکار یه روز قرار گذاشته
بودیم با دوستام بریم بیرون که من خواب
موندم نیم ساعت از موقعی که باهم قرار گذاشته بودیم
گذشته بود و من هنوز خونه بودم دوستم
زنگ زد و بعد از کلی بد و بیراه سریع حاضر شدم و دویدم
از خونه بیرون حالا بدبختی اینجا بود که
عقلمم نرسید کفش اسپرت یا کتونی بپوشم با کفش
پاشنه بلندراهی شدم وقتی توکوچه داشتم
میدوئیدم پاشنه ی کفشم میشکنه و منم تلپی جلوی امیر
و دوستاش میخورم زمین از اون روز به بعد
من و امیر شده بودیم دشمن خونی اون مسخره ام میکرد
و من حرص میخوردم و با جیغ و داد
جوابشو میدادم که آخر سر نمیدونم با چه رویی اومد
خاستگاریم
با عجله پرسیدم :جواب منفی دادی ؟
عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد و گفت :اگه جواب منفی
میدادم الان زنش بودم؟
-نه منظورم اینه که دفعه ی اول خواستگاریش رو رد
کردی ؟
-چون ازش بدم میومد-
پس چرا میگی نمیدونی با چه رویی اومد خاستگاریت-
نه بابا جواب مثبت دادم
-واای ستاره گیجم کردی اگه ازش بدت میومد چطوری
بهش جواب مثبت بهش دادی ؟
-نمیدونم چطوری بگم در عین تنفر دوستش داشتم
دستمو به علامت برو بابا تکون دادم و گفتم :بیا برو بابا
خدا شفات بده
همون لحظه در اتاق پاکزاد باز شد و آقای پاکزاد و همه ی
اون آدما اومدن بیرون آقای پاکزاد با
دیدن ستاره که رو میز نشسته بود و پاهاشو انداخته بود
رو هم و ریلکس چایی میخورد با تعجب
نگاه کرد که منم که هول کرده بودم ستاره رو هول دادم
که ستاره افتاد زمین....
ستاره که هنوز متوجه تموم شدن کنفرانس و بیرون
اومدن تمام شریک شرکای آقای پاکزاد نشده
بود بلند گفت :الهی خیر از دنیا و آخرتت نبینی دختر
چقدر تو عقده ای هستی آخه حالا چون
خودت هی میفتی باید منم بندازی که بیفتم ؟تو انسانی
؟تو وجدان داری
آقای پاکزاد با لبخندی که روی لبش نشسته بود گفت
:خانوم سماواتی اگه نفرین و ناله هاتون تموم
شد بفرمایید برید سرکارتون
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻