eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
........ ......... .... کامیشا : با هم خدا حافظی کردیم و بردیارم منو رسوند خونم و خودش رفت حالا میریم که داشته باشیم خواب رو ! وای چقدر خوردم دیگه نمی تونم تکون بخورم ! مهدیار ـ الان سه ماه از ورودمون به دانشگاه می گذره و هنوز اتفاقی نیوفتاده ! اه لعنت به این شانس ! سامیار : مهدیار یه لحظه بیا ! ـ چی شده ؟ ـ هیچی فقط یه کار کوچیک با هات داشتم ! ـ خب بگو ! ـ میشه لطفا امروز ساعت 5 بیای به این ادرس ! ـ باشه حتما ! فقط نباید بدونم چی کارم داری ؟ ـ میای می فهمی ! مهدیار ـ ساعت پنج جلوی اپارتمانی بودم که سامیار ادرسشو داده بود خب واحد 6 زنگ رو زدم و منتظر موندم! ـ کیه ؟ ـ منم مهدیار ! مهدیار ـ در باصدای تیک باز شد ! هر طبقه چهار واحد داشت رفتم طبقه دوم در باز بود و سامیار دم در بود ! مهدیار : سلام ! سامیار : سلام خیلی خوش اومدی ! مهدیار ـ رفتم داخل . اِ این اینجا چی کار میکنه ؟ میسا : سلام ! مهدیار : نمی دونستم شمارم اینجایین ! ـ وگرنه نمی اومدین ! سارا : میسا ! ـ چی ؟ چرا به من نگفتی اینم اینجاست ! من که نمی مونم ! سامیار : صبر کن ! باهاتون کار دارم ! مهدیار ـ همچین گفت صبر کن که منم گرخیدم چه برسه به میسا ! البته مثل همیشه ظاهرشو حفظ کرد و رفت کنار سارا نشست! میسا : خب ؟ سامیار : فکر کنم یه چیزایی راجب کسایی که توی دانشگاه مواد می فروشن شنیده باشین ! مهدیار : خب اره ولی فکر می کنم شایعه باشه ! حالا منظورت چی ! ـ این موضوع اصلا شایعه نیست و ما عضو این گروهیم و شما هم خواهید شد ! مهدیار و میسا : چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سارا : چتونه بابا نگفتیم که ادم بکشین گفتیم یکم مواد بفروشین ! میسا : و اگه نخوایم ؟ سامیار : می میرین ! ـ خیلی خب بچه ها شوخی جالبی بود هههههه خندیدیم حالا هم من کار دارم و باید برم ! مهدیار ـ سامیار اسلحه اش رو در اورد و گذاشت رو سر میسا و گفت مطمئن باش شوخی نیست ! مهدیار : سامیار بزارش کنار ما داریم باهم حرف می زنیم ایشون هم جایی نمی رن ! مگه نه؟ میسا : ما باید چی کار کنیم ؟ سارا : حالا شدی یه دختر خوب ! سامیار : شما دو تا یکی از محبوب ترین بچه هایین برای همین خیلی راحت تر می تونین کار کنین ! سارا : شما برای اولین کار یکیتون یک مهمونی می گیره و در اونجا قرص های روان گردان پخش می کنین تا به ما ثابت بشین ! مهدیار : و اگه نشیم ؟ سارا : میمیرین ! 🌹🌹🌿🌿🍃🍃 عکس نوشته ایتا ===👇=== @aksneveshteheitaa ===🌷===
🌾🌾 یک روز که تنها بودم رفتم تو ایوون و به حیاط نگاه کردم هوا سرد شده بود اما دلم می خواست تنها باشم از بازی مدام با ملیزمان که یک لحظه منو تنها نمیذاشت خسته شده بودم .... از پله رفتم پایین ..حیاط بزرگ بود ولی جز یک حوض خزه بسته و درخت های چنار و بید و کاج که خیلی هم کهن سال بودن چیزی توش نبود .. انتهای حیاط یک انباری قرار داشت که ندیده بودم کسی اونجا رفت و آمد کنه .... نمی دونم چرا نه جواد خان و نه خاله به فکردرست کردن حیاط نبودن .. رفتم کنار یک درخت و روی زمین نشستم ..و شروع کردم آهنگی رو خوندن ...سرمو تیکه دادم به درخت و چشمم رو بستم ,,,وباز رفتم توی اون گندم زار ها .. چرخ زدم و چرخ زدم تا حدی که بوی گندم رو حس کردم ..از خوندنش لذت می بردم برای همین وقتی که تموم شد دوباره از اول شروع کردم .. خاله به قولش عمل کرد و منو برد پیش خانجان .... این بار با ماشین رفته بودیم ..تو میدون چیذر راننده نگه داشت ..و از اونجا پیاده رفتیم بطرف خونه .. دلم می خواست پرواز کنم و خودمو به خانجان برسونم .. من که حالا مثل خاله لباس پوشیده بودم..باید با وقار اون راه میرفتم ..اما خانجان چادر به سر ,,,داشت بطرف ما می دوید .. و همین طور به پهنای صورتش اشک میریخت .. منو در آغوش گرفت و تا می تونست بوسید .... حسین و حسن هم خودشون رو روسوندن ..هر دو بی تاب من شده بودن ..و تا می تونستن لوسم کردن ... اونشب کنار خانجان خوابیدم .. ولی فردا در حالیکه از اون سیر نشده بودم دلم می خواست هر چی زود تر برگردم ..یک ترس تو دلم افتاده بود که نکنه خانجان اجازه نده با خاله برم ... تو راه برگشت احساس بدی داشتم هم دلم پیش خانجان بود و یاد گریه های اون موقع جدایی می افتادم هم از اینکه اینقدر بی عاطفه بودم از خودم بدم میومد .. من درسم خیلی خوب بود شاید برای اینکه حسرت مدرسه رفتن رو کشیده بودم ولع یاد گرفتن داشتم ...... اون زمان بیشتر بچه هایی که مدرسه می رفتن تو خوندن و نوشتن مشکل اساسی داشتن ... چون وقتی وارد کلاس اول می شدی تمام حروف الفبا رو یک جا یاد می دادن و بعد از تو می خواستن متن کتاب رو بخونی و دیکته ی اونو بنویسی ... ولی من حروف رو خوب شناخته بودم ..به همین دلیل خاله کاری کرد که من جلو تر از کلاسم درس بخونم و امتحان بدم و در اون زمان این کار سختی نبود .. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻