#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_بیستپنجم
باورم نمیشد بیش از اینکه تصمیم بگیرم برم انباری جواد خان با من حرف زده بود حالش اونقدر ها بد نبود که مردنی باشه ....
بدون اینکه هنوز تونسته باشم دست و پامو تکون بدم در میون گریه چشمم رو باز کردم اولین کسی که دیدم هرمز بود که با چشمی نگران به من نگاه می کرد ...
فورا گفت: خوبی ؟
گفتم نه ..جواد خان ....هرمز جواد خان چی شد ؟ تو رو خدا بگو نمُرده .....
چشمهاش پر از اشک شد و گفت : تو حالا خوب شو با هم حرف می زنیم ...
دکتر بهم گفت : دستت رو تکون بده ....
سعی کردم تا تونستم یکم حرکتش بدم ..
بعد گفت : خوبه ..حالا پاتو حرکت بده ...در حالیکه من زار می زدم ..پام رو تکون دادم ...
گفت : خیلی خوبه خدا رو شکر به خیر گذشت ..
آقا هرمز این قرص رو بهش بدین اگر حالش بد شد خبرم کنین ...
جواز دفن رو هم صادر کردم تسلیت میگم پسرم ....هرمز همراه دکتر از اتاق رفت بیرو ن
در حالیکه می فهمیدم خونه پر شده از فامیل و آشنایان اونا ..همه داشتن عزا داری می کردن و من برای جواد خان های و های گریه کردم ....
دلم نمی خواست به این زودی اونو از دست بدم ..مهربون ترین و آقا ترین مردی بود که من تا آخر عمرم مثل اون ندیدم ...
حالا می فهمیدم با وجود اختلاف سنیِ زیاد و چهار تا بچه خاله برای چی اونقدر اونو دوست داشت ..
جواد خان واقعا دوست داشتنی بود ....در همین موقع صدای یک زن رو شنیدم که زد به در و گفت : یا الله ..کسی تو اتاق نبود برای همین نیم خیز شدم و گفتم بفرمایید ...
سه تا زن چادر ی اومدن تو ..اشک هامو پاک کردم ..یکی از اونا رو شناختم عزیز خانم بود ..
با مهربونی گفت : غم آخرتون باشه لیلا جون ..شنیدیم تو سرما موندین اومدیم احوال پرس ...
گفتم مرسی ....و چشمم رو بستم ..اصلا حوصله ی اونو نداشتم ...
بعدا فهمیدم که جریان اونشب چی بوده ...
ملیزمان در حال آماده شدن بوده که وقتی خواستگار میاد بره سینی چای رو به جای من ببره تو اتاق ..
جواد خان صداش می کنه و یک لیوان آب می خواد ..در همین موقع در خونه رو می زنن و عزیز خانم و دوتا از دختراش میان خواستگاری ..
ملیزمان به جای اینکه آب ببره اول میره خودشو آماده می کنه ..
دستی به سر و روش می کشه و بعد یک لیوان آب رو می بره برای جواد خان ,,,و می بینه ..
صورتش کبود شده و کف از دهنش بیرون اومده ...صدا می زنه ..
مادر ...بدو آقا جونم ...و تا خاله هراسون خودشو می رسونه و راننده رو می فرستن دنبال دکتر ..و تا اون میرسه ..جواد خان این دنیا رو ترک کرده بود ...
هیچکس تا اینجا نفهمیده بود من نیستم ..عزیز خانم و دختراش که تو این واویلا پیش خاله مونده بودن سراغ منو از منظر می گیرن ..
منظر یک نگاهی به اتاقها میندازه ..و به هرمز میگه لیلا نیست ...
هرمز بعد از اینکه خودش خونه رو می گرده ..میره پیش ملیزمان و ازش می پرسه می دونی لیلا کجاست ؟...
اون تازه یادش اومده بود که منو تو انباری حبس کرده ..میگه لیلا نمی خواست عروسی کنه برای همین فرار کرده رفته تو انباری ...
هرمز خودشو به من میرسونه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻