eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 دوازده سالم بود که ششم رو تموم کردم و تصدیق گرفتم .. در حالیکه ملیزمان هنوز ششم رو می خوند .. اینجا احساس می کردم دیگه اون با من مثل سابق نیست بشدت به من حسادت می کرد و حساس شده بود ..گاهی منو می زد و از چیزی بهانه می گرفت و داد و بیداد راه مینداخت .. شکایت به هرمز و خواهر بزرگش می برد ..و کم کم علنا می گفت : نمی خوام لیلا تو خونه ی ما زندگی کنه .... و هر بار جواد خان و هرمز یا دعواش می کردن یا با حرف آروم .....ولی دیگه من اونو از دست داده بودم و دوستی تو خونه نداشتم ... هرمز میرفت دانشگاه دارالفنون و پزشکی می خوند ... اون پسر سر براهی بود و جز خوندن درس کار دیگه ای نمی کرد .. جواد خان بشدت مریض شده بود افتاده بود تو رختخواب .. دیگه نه از مهمونی خبری بود نه از اون شادی ها ....قرار بود از اول مهر برم دبیرستان .. تا یک روز لعنتی ..خالخانم روضه داشت .. دهه اول محرم بود..اون این ده روز رو تو خونه روضه می گرفت ,, تا روز عاشوار که ناهار خورش قیمه می دادن و شب شام غریبون می گرفتن ... یک پرچم سیاه جلوی در زدیم و عده ی زیادی زن خونه ی ما جمع شدن جای سوزن انداختن نبود ...و منو ملیزمان و ایران بانو دختر بزرگ جواد خان و عروس شون و منظر پذیرایی می کردیم ... سینی چای رو جلوی مهمون ها می گرفتم و سلام می کردم .... یک خانمی کنار خاله نشسته بود ..با جبروت و با قدرت ... خیلی شیک و متشخص به نظر می رسید .. موهاش سفید بود و بلند ..اونا رو بافته بود و انداخته بود جلوش ..چایی رو که برداشت نگاهی به من کرد که پشتم لرزید .. خاله گفت : فخرالملوک خانم لیلا دختر آبجیمه .. سری تکون داد و منو ورنداز کرد و گفت : به ,به خدا حفظش کنه سلامت باشی دختر جون ....... از اون روز به بعد هر روز فخرالملوک خانم ..که بهش عزیز خانم می گفتن کنار خالخانم می نشست و من هر طرف میرفتم سایه سنگین نگاه اونو احساس می کردم .. محرم که تموم شد ..سر و کله چند تا خواستگار برای من و ملیزمان پیدا شد ..که خاله هیچ کدوم رو قبول نکرد .. ولی وقتی فخر الملوک پیغام فرستاد که برای من بیاد دست و پاش شل شد و به جواد خان گفت : می دونی قربونت برم فخر الملوک برای پسرش لیلا رو خواسته ..اگر بشه خیلی خوبه .. دیگه خیال من از بابت لیلا راحت میشه ..بند دلم آب شد .. من دلم می خواست درس بخونم مثل هرمز تحصیل کرده باشم دلم می خواست مثل آواز بخونم و ویلون بزنم .. تمام فکر م این بود که یک روز که اختیارم دست خودم بود ..این ساز رو یاد بگیرم و بزنم ..ولی دائما منع می شدم .. دختر خوب نیست آواز بخونه ..ساز بزنه ..حتی وقتی خانجان شنید که من دف می زنم ..چند بار محکم زد تو صورتش وگفت خدا از سر تقصیر من بگذره که تو رو دادم دست خاله ات و کافر شدی .. تو رو برد درس بخونی مطرب بارت آورد و تا تونست منو از گناه و جهنم ترسوند ....ولی من نمی تونستم ذهنم رو خالی از موسیقی کنم .. حتی گاهی تو ذهنم یک ملودی جدید می ساختم زیر لب زمزمه می کردم ...اما آرزوی بزرگتر من این بود که با هرمز عروسی کنم ...و جز اون کسی رو نمی خواستم .. خاله بدون اینکه با من در میون بزاره یک روز بعد از ظهر زمستون که برف زیادی باریده بود .. منتظر خواستگار برای من شد ..روزی که دنیا رو روی سرم خراب کردن.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻