#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیهفتم
✨﷽✨
خاله دنبال ما می دوید و هوشنگ که کنار ماشین منتظر بود , درو باز کرد و خاله نشست و هرمز منو گذاشت رو صندلی عقب ...
خاله سرمو تو بغلش گرفت ... چشمم رو بستم ... با وجود اونا دیگه احساس بدی نداشتم ...
ولی شکمم درد می کرد و حال تهوع داشتم با تبی بسیار بالا ...
خاله مرتب با من حرف می زد ... گفت : زنگ زدم به خان زاده , بره خانجانت رو خبر کنه ...
اونم میاد پیشت , قربونت برم ... ببین چقدر همه دوستت داریم ... بهم قول بده سعی کنی زود خوب بشی , نذار من بیشتر از این زجر بکشم ... به خاطر من قول بده ...
خیلی حالم بد بود ولی سعی می کردم خودمو کنترل کنم ...
به بیمارستان که رسیدیم , هرمز از ماشین پرید پایین و در سمت منو باز کرد و گفت : بیا لیلا , خودم می برمت ...
گفتم : نه لازم نیست , خودم می تونم ...
از ماشین پیاده شدم ولی نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و اون فورا منو گرفت ...
همینطور که از تب می سوختم و داشتم از حال می رفتم , خاله رو می دیدم که با عجله رفت به طرف بیمارستان ...
دیگه به زحمت می تونستم چشمم رو باز نگه دارم ولی هاشم رو دیدم که با نگرانی اونجا بود ...
به خاله گفت : نمی خواد شما کاری بکنین , من ترتیب بستری شدنش رو دادم ... بچه ها رو هم همینطور ...
به محض اینکه منو گذاشتن توی تخت , دیگه زیاد به هوش نبودم ...
گهگاهی چیزایی رو می فهمیدم ... ولی با صداهایی که تو گوشم می پیچید و هذیانی که می دیدم , همه چیز برای من در هم و بر هم شده بود ...
فرق واقعیت رو از اون هذیان تشخیص نمی دادم ...
نمی دونم چقدر طول کشید که چشمم رو باز کردم ولی پیدا بود که زمان طولانی من به همون حال بودم ...
روی دست راستم خوابیده بودم ... یکم سرمو از روی بالش بلند کردم ...
توی یک اتاق بزرگ با تخت های زیاد که روی همه ی اونا بیمارانی خوابیده بودن که سرها شون از ته زده شده بود , دنبال بچه های خودم می گشتم ولی چیزی ندیدم ...
دوباره سرمو گذاشتم رو بالش ولی صدای آشنای هاشم رو شنیدم ...
- لیلا نترس , من اینجام ... تا تو خوب نشی کنارت می مونم ...
برگشتم و با بی حالی گفتم : این کارو نکنین , من شرمنده می شم ... خاله ام کجاست ؟
گفت : شرمنده نباش ... اجازه نمی دن کسی بیاد اینجا , من به زور اومدم تو ... ولی بدون که پشت اون در هستم و دعا می کنم هر چی زودتر از روی این تخت بلند بشی ...
گفتم : بچه هام ؟ ... یاسمن ؟ آمنه ؟ میشه از اونا برام خبر بیارین ؟
گفت : همه مثل تو هستن , اتفاق جدیدی براشون نیفتاده ... اونا هم خوب می شن ...
پرستار صدا کرد : آقا , بیرون لطفا ... اینجا مریض هست ...
هاشم گفت : خاله و آقا هرمز رفتن تا جایی و برگردن ...
یادت نره من پشت اون درم ...
و رفت ...
اونقدر ناراحت بود که دلم می خواست حرفی بهش بزنم که دلگرم بشه و از اون حالت در بیاد ...
ولی حال خودم خیلی خراب بود و خیلی زود بعد از رفتن هاشم , تبم دوباره بالا رفت و ساعتی بعد رفتم به اغماء ...
می فهمیدم که دارن بدنم رو خنک می کنن ...
دکتر بالای سرم بود ...
گاهی صدای خاله رو می شنیدم ولی باز از هوش می رفتم ...
دیگه نفهمیدم خواب بودم یا بیهوش و یا چه مدتی به اون حال مونده بودم ...
مثل اینکه آروم شده بودم , چون خواب می دیدم دارم ویولن می زنم و تنها بیننده ی من هاشم بود ...
در اون حال بوی گندم به مشامم رسید ...
مثل اینکه جون تازه ای پیدا کرده بودم ... چشمم رو باز کردم , اولین چیزی که دیدم صورت گریون خانجانم بود ...
دستم رو گرفت و با همون حال گفت : الهی مادرت بمیره ... مادری که از بچه اش خبر نداشته باشه , همون بمیره بهتره ...
قربونت برم دخترم ... لیلای من , الهی کور می شدم و نمی دیدم تو به این حال روز بیفتی ...
موهای قشنگت رو کی دلش اومده بزنه ؟ اومدم مادر که موهاتو شونه کنم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻