#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلیکم
✨﷽✨
حال عجیبی داشتم ... بدنم گُر گرفته بود و می ترسیدم این همه هیجانی که تو وجودم هست , دستم را رو کنه ...
می دونستم که مانعی مثل انیس خانم جلوی راهمه و نباید امیدوار می شدم , که در این صورت دوباره ضربه می خوردم ...
هاشم ماشین رو تا دم ایوون برد و با هم پیاده شدیم ...
خوشحال بود و چشم هاش برق می زد ...
هر چی اون به این ملاقات خوشبین بود , من نبودم ...
بازم شکوه و جمال اون ساختمون و اون زندگی منو گرفته بود ...
به خودم نهیب زدم : لیلا , دست و پاتو گم نکن ... وگرنه انیس خانم سکه ی یک پولت می کنه ...
حواست باشه این بار نباید به اون ببازی , تو رشته ی کارو دستت بگیر ...
هاشم راهنمایی کرد و دوش به دوش هم واردخونه شدیم ...
انیس خانم این بار با خوشرویی اومد به استقبالم و گفت : خوش اومدی لیلا جون ...
مرسی که وقت گذاشتی , ولی من باید باهات حرف می زدم ... بفرما بشین ...
وای عزیزم , تو چقدر قشنگ ساز می زنی ... من که خیلی لذت بردم , عالی بود ...
نشستم و هاشم هم اومد نزدیک من بشینه که انیس خانم گفت : هاشم جان میشه شما ما رو تنها بذاری ؟ ... می خوایم زنونه حرف بزنیم ...
هاشم گفت : مادر ؟ برای چی ؟
گفت : خواهش می کنم , لطفا ... من و لیلا با هم حرف داریم , نمی خوام تو باشی ... میشه ؟
هاشم با ناراحتی سری تکون داد و گفت : پس من یکم می رم به اتاقم و زود برمی گردم ...
گفتم : انیس خانم منم با شما حرف دارم , اجازه می دین اول من بگم ؟
گفت : بگو ببینم چی شده ؟
بدون معطلی گفتم : مدتیه که می خواستم بهتون بگم ولی وقت نمی شد ... اول اینکه من واقعا ازتون ممنونم که پیگیر کار مدرسه ی بچه ها شدین , شما اونقدر قابل تحسین هستین که من آرزو کردم یک روز مثل شما بشم ... می خواستم در مورد کمک هاتون که موقع مریضی من و بچه ها کردین هم ازتون تشکر کنم ...
به نظرم شما زن بی نظیری هستین ... اگر شما نبودین اون بچه ها خیلی صدمه می دیدن ...
انیس خانم لبخند رضایتمندی روی لبش نقش بست و گفت : نه جونم , وظیفه ام بود ... خوب به هر حال کاری که از دستم بر میومد کردم , مهم نیست ...
گفتم : به خدا خیلی مهمه , هر کسی این کارا رو نمی کنه ... شما واقعا یک زن استثنایی هستین و من تا آخر عمرم فراموشتون نمی کنم ...
گفت : ممنون ... حالا من می خواستم بگم ...
وسط حرفش رفتم و ادامه دادم : البته یک مورد دیگه هم هست که باید بهتون بگم و از تجربه ی شما استفاده کنم , اونم اینه که مرادی از سودابه خوشش اومده ...
و جریان رو با آب و تاب براش تعریف کردم ...
من تند تند می گفتم و اون با اشتیاق گوش می داد ...
بعد ادامه دادم : من به مادر مرادی گفتم آخه وقتی یک دختر خوبه همه چیز تمومه چرا شما به جرم اینکه تو پرورشگاه بزرگ شده می خواین برای پسرتون نگیرین ؟ ...
به خدا انیس خانم کاش همه انسانیت شما رو داشتن ... واقعا دلم می خواست بهش بگم بیا از انیس الدوله یاد بگیر , دائم به فکر این بچه هاست ...
اصلا وسط حرفام هم گفتم بیا ببین چه خانم هایی زندگیشونو وقف این بچه ها کردن , اون وقت شما به خاطر حرف مردم می خوای این دختر رو نگیری ؟
پرسید : حالا بالاخره راضی شد یا نه ؟
گفتم : نمی دونم , راستش اگر بگه نه که سودابه خیلی ناراحت می شه ... ولی مهم نیست , شما نگران نباشین من باهاش حرف می زنم ...
به خاطر یک مرد که آدم خودشو ناراحت نمی کنه ... بد میگم انیس خانم ؟ اصلا شاید یک نفر بهتر براش پیدا شد و باهاش ازداوج کرد , دنیا که آخر نمی شه ...
حالا شما میگی من کار درستی کردم ؟ ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلیکم
✨﷽✨
انسانی با گذشته ای تاریک و آینده ای تاریک تر از این دنیای بی رحم ما رفته بود ...
خدایا ... خدایا من نمی فهمم ... به من بگو ... این بچه ها برای چی اومدن و چرا این طور از این دنیا رفتن ؟ ...
چه رازی در بین این آمدن و رفتن وجود داره ؟ به من بگو ...
پشتم خم شده بود و دردی شدید تو دل و کمرم پیچیده بود فقط فریاد می زدم و از خودم بیخود شده بودم ...
سودابه و زبیده منو با خودشون می بردن دفتر تا بچه ها که همه با هم گریه می کردن , آروم بشن ...
خاله و خانجان و هرمز داشتن سراسیمه از تو حیاط میومدن ...
اونا می دونستن که وقتی من بیام اینجا چه اتفاقی میفته و وقتی فهمیدن , دنبال من اومده بودن ...
فریاد زدم : خاله چرا به من نگفتی؟ ... تو می دونی چه دردی رو دارم تحمل می کنم ...
خاله کمکم کن دارم می میرم ... دیگه نمی تونم ... خاله نمی تونم ...
هرمز زیر بغلم رو گرفت و با خودشون برگردوندن خونه ...
عزای این بار من , سنگین تر از اونی بود که تصور می کردم ...
ولی یک حس غریبی منو وادار می کرد به زندگی بچسبم و اون ترس از این بود که مبادا برای بقیه دخترا هم اتفاقی بیفته ...
برای همین خیلی زود سر پا شدم تا بتونم از بقیه اونا مراقبت کنم ...
هنوز تیفوس توی شهر غوغا می کرد ... هر روز خبر قربانی شدن عده ی زیادی به گوش می رسید و من فکر می کردم اگر از پا بیفتم تاوانش رو این دخترا معصوم باید پس می دادن ...
چند روز بعد دوباره برگشتم به پرورشگاه , در حالی که آنی صورت آمنه از جلوی نظرم نمی رفت ...
و گاهی سودابه رو یاسمن صدا می کردم و منتظر جر و بحث دوباره ی گلریز و محبوبه بودم ...
با دردی که توی سینه داشتم به کارم ادامه دادم ...
یک هفته بیشتر به امتحان بچه ها نمونده بود ...
راستش توان این کارو دیگه در خودم نمی دیدم ... این بود که از سودابه و زهرا می خواستم با بچه ها کار کنن تا بتونن قبول بشن ...
یک روز صبح باز آقای مرادی جنس آورده بود ...
سودابه قبل از من با سرعت رفت و اونا رو تحویل گرفت و وقتی مرادی خواست بره اونو بدرقه کرد ... وقتی به صورتش نگاه کردم و تغییر حالت اونو دیدم ,دلم شور افتاد ...
نمی خواستم سودابه برای خودش خیالبافی کنه و اگر اون چیزی که اون می خواد نشه , روحش آزرده بشه ...
این بود که رفتم تو فکر ... باید کاری می کردم تا از نیت مرادی با خبر بشم ..
.نمی تونستم از خاله کمک بگیرم چون اون سخت در تدارک گرفتن یک عروسی برای هرمز بود که تو این مدت به خاطر من به عقب انداخته بود ...
تا روزی که بچه ها رو برای دادن امتحان بردم , مرادی هم همراه ما اومده بود ...
توی راهرو کنار هم نشستیم و منتظر بودم تا امتحان تموم بشه ...
سر حرف رو باز کردم و پرسیدم : ببخشید شما کسی رو پیدا کردین که بتونه برای پسرتون مادری کنه ؟
گفت : چی بگم لیلا خانم , این مصیبت ها که تازه پیش اومده مگه اجازه می ده ؟ ... نمی دونین آخه , شما مریض بودین و اون موقع ما خیلی گرفتاری داشتیم ...
تازه ما فکر می کردیم ممکنه هر آن شما رو هم از دستت بدیم ...
وقتی بچه ها از دنیا رفتن , غوغایی تو پرورشگاه به پا شد بود ... بچه ها رو نمی تونستیم آروم کنیم و شما رو می خواستن ...
من خیلی ناراحت بودم , دیگه حال و حوصله این حرفا رو نداشتم ...
گفتم : یک سوال ازتون می کنم , لطفا مثل یک خواهر به من جواب بدین ... می خوام بدونم شما به سودابه فکر کردین ؟
یکم استرس گرفت و پشت لبش خیس غرق شد ...
با پشت دستش اونا رو پاک کرد و مالید به شلوارش و گفت : راستش بد نیست , فکر کنم دختر خوبیه ... ولی مادرم رضا نمی شه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻