eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
...... .......... ...... عنایتی : اومدن ! مهدیار ـ به محض ورود آخرین مهمون احمدی و اسدی و امینی سر پستاشون جاگیر شدن ولی خبری از بردیا نبود ! یه خدمتکار رفت پیش رئیس قاچاقچیا اونم یکی از نوچه هاشو فرستاد بره دنبالش ! موضوع بودار بود فکر کنم بردیا رو گرفتن ؛ اما چون طبقه بالا دوربینی نداریم تا حالا متوجه نشدیم یواشکی و با کلی مصیبت رفتم بالا توی چهار اتاق اول خبری نبود ولی توی اتاق آخر بردیارو دیدم که بدجوری زخمی بود! یکی از قاچاقچیا با تلفن به یک نفر گفت : قربان فکر کنم پلیسا اینجان ! مهدیار ـ تا اینو گفت دستور حمله دادم و تا اومدم برم تو کمک بردیا یکی از پشت سر گفت : تو کی هستی اینجا چی کارمی کنی؟ قبل از این که بهش فرصت فکر کردن بدم با ضربات پا بی هوشش کردم ولی انگار کسایی که تو اون اتاق بودن صداشو شنیدن و اومدن بیرون ! باهاشون درگیر شدم اولش خوب مبارزه می کردم چندتاشونم با گلوله زخمی کرده بودم ولی وقتی اسلحه رو سر یکی شون گذاشتم تا بردیا رو آزاد کنه یکی از پشت سر یه اسلحه گذاشت روی سرم و گفت :جوجه پلیس دیگه بسه اگه جون خودت برات مهم نیستم به فکر دوستت باش ! تا اینو گفت برگشتم دیدم یه نفر یه اسلحه گذاشته رو سر بردیا ! ـ خیلی خب آقا پلیس اگه دوستتو دوست داری اسلحتو بزار زمین ! آروم داشتم اسلحمو می زاشتم زمین و منتظر یه فرصت بودم تا از اون یکی اسلحم استفاده کنم که صدای دوتا شلیک اومد ! گلوله ها به دستای اون دو نفر خورده بود که روسر منو بردیا اسلحه گذاشته بودن ! منم سریع بهشون دست بند زدم و همه رو دستگیر کردم و بردیا رو هم آزاد کردم تا برگشتم دیدم داره میره ،آره حدسم درست بود خودش بود بازم کمکم کرد دوئیدم دنبالش و تقریبا نزدیکش شده بودم که داد زدم : تو کی هستی ؟ اونم داد زد و گفت : اسم من آنوشکاست ! و بعد از روی دیوار پرید پایین و ناپدید شد ! تا برگشتم بچه ها همرو دستگیر کرده بودن بردیا هم توی آمبولانس بود رفتم بهش سر زدم؛ بعدش رفتم خونه . مهیار خواب بود مامان هم داشت دعا می خوند رفتم دستشو بوسیدم و گفتم عملیات خوب پیش رفت و بابا هم کاراشو انجام بده میاد ! اونم که خیالش راحت شد نفس راحتی کشید و گفت : تا اومدن بابات بیدار می مونم! منم لباسمو عوض کردم و رفتم دوش گرفتم و بعدش توی تخت دراز کشیدم و به دختر نقابدار فکر کردم دختری که الان می دونم اسمش آنوشکاست ! 🌹⚘🌹⚘🌹⚘🌹⚘🌹 عکس نوشته ایتا ===👇=== @aksneveshteheitaa
🌾🌾 همه چیز که آماده شد همه با هم راه افتادیم به طرف گندم زار ها ... حسن و حسین که چهارده و دوازده سال داشتن با گاو ها که برای چرا می بردن جلو میرفتن و من که روی بهترین جای دنیا نشسته بودم احساس غرور و بزرگی می کردم ... یک شادی و لذت وصف ناشدنی که طعم اون برای همیشه تو ذهن من موند .. آقاجان همینطور که دستهای منو از دو طرف گرفته بود از سرازیری کوچه های خاکی که پر از شیار های عمیق بود تند و تند پایین میرفت و خانجان هم دنبال ما می دوید ... عمو اسدالله از روبرو میومد ..تا چشمش به من افتاد ..با یک خنده ی بلند و کش دار گفت : سلام داداش چطوری عمو سلام زن داداش ... بزار زمین این خرس گنده رو ..دو روز دیگه چطوری می خوای شوهرش بدی ؟ آقاجان گفت :دختر نیاوردم که شوهرش بدم .. لیلا همیشه پیش باباش می مونه ...چطوری شما روبراهی ؟ عمو پرسید : امروز کمک داری ؟ می خوای بیام ؟ گفت : نه تو به کار خودت برس ..دونفر فعله گرفتم .... عمو گفت خدا قوت ..ودستی تکون داد و رفت ... تا رسیدم کنار گندم زار ..دریا ,دریا گندم بود با خوشه های بلند و نهری پر آب که ازکنار اون رد می شد.. در حالیکه خانجان و آقا جان و حسن و حسین مشغول جمع کردن گندم ها می شدن .. من بازی می کردم ... گاهی میرفتم لای گندم ها,,, اونجا صدایی به گوشم می رسید .. بادی که تو گندم ها می پیچید و خوشه های اونو بهم می سایید برای من مثل یک نوای موسیقی بود .. با خودم زمزمه می کردم و اونقدر اون صدا رو دوست داشتم که می تونستم اونو تو ذهنم تکرار کنم ....و گاهی مجذوب خوندن پرنده ها میشدم ... به هر صدایی که یک ریتم بوجود میاورد توجه من جلب میشد .... غروب رو دوست داشتم نور خورشید می تابید روی گندم ها انگار همه جا رو طلا کاری کرده بودن .. برق می زد و آدم رو به شعف میاورد ..... آقاجان بعد از یک کار سخت روزانه باز منو رو شونه هاش میذاشت و بر می گشتیم خونه ..و تازه کار اون و خانجا ن شروع می شد .. اما من هنوز بازی می کردم خستگی حالیم نبود .. حسین رو وادار کردم دولا بشه و سوارش شدم ..و اونم شیهه می کشید و دور اتاق می گشت و من قاه قاه می خندیدم ... که از صدای خانجان خنده رو لبم ماسید ... حسین همین طور مونده بود ولی حسن دوید ببینه چی شده .. خانجان داد میزد چی شدی آقا ؟ تو رو خدا منو نترسون ..خاک بر سرم ..یکی به دادم برسه .. حسین پای منو گرفت و گفت بیا پایین ببینم چی شده .... منم دنبالش رفتم ,, تو عالم بچگی نگران شدم تو ایوون ایستادم و از اونجا نگاه می کردم .. آقاجان روی زمین نشسته بود و به خودش می پیچید .. خانجان با دستپاچگی به حسین گفت ..بدو عموتو صدا کن بدو ..و سعی می کرد زیر بغل آقا جان رو بگیره و اونو بلند کنه و مرتب می پرسید : چی شدین آقا ؟ کجاتون درد می کنه ؟ چرا اینطوری شدی ؟ ولی اون از شدت درد نمی تونست حرف بزنه .. صورتش قرمز شده بود ولی هیچ ناله ای از گلوش در نمی اومد.... من نگاه می کردم و دلم برای آقام می سوخت .. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻